نزدیک به دو سال از به قدرت رسیدن رژیم طالبان میگذرد و در این مدت، تغییرات زیادی در لایههای مختلف جامعه از سطح خرد تا کلان آن آمده است. یکی از تغییرات عمده در زندهگی زنان اعمال شده است. زنان از تمام حقوقشان از جمله آموزش محروم شدهاند. در حالیکه تا یکونیم سال پیش همه زنان دسترسی آزاد به آموزش داشتند، با قدرتگیری مجدد طالبان زنان یکباره خانهنشین و از جامعه حذف شدند؛ اما در این میان، چیزی که پرسشبرانگیز است، سکوت و خاموشی مردم در برابر دستورات طالبانی است. با آنکه در صفحات اجتماعی سروصدا و همدردی شاعرانه را در میان مردم میتوان دید، ولی این همدردی، جایش را به همدلی نداده و از سطر فیسبوک به متن جامعه نیامده است.
شهر و مردم و مردان و افراد تاثیرگذارش همه در یک نوع سکون جمعی و سکوت به سر میبرند. ظاهراً همه مردم چه با سکوت و چه با همکاری با حکومت نامشروع و تروریستی طالب، وضع موجود را پذیرفتهاند. پرسشهایی که مطرح می شود این است: چرا در این مدت، ما شاهد اعتراض گسترده برای بازگشایی مکاتب دخترانه از سوی مردم نبودهایم، چرا تودههای مردم در برابر بستن دروازههای دانشگاهها و محروم کردن زنان از کار و زندهگی سکوت میکنند؟ این انفعال صرف ناشی از چه است؟ چرا مردم در مورد آموزش دخترانشان و آینده آنها نگران نیستند و صدای اعتراض خود را بلند نمیکنند؟
تحصیل دختران در دانشگاهها، خصوصاً آموزش دختران در مکاتب یک امر پذیرفتهشده و مقبول جامعه در افغانستان بود، اما نزدیک به دو سال میشود که درب مکاتب و اخیراً دانشگاهها و تمام آموزشگاهها بهروی دختران بسته شده است، اما آب از آب تکان نمیخورد. چرا مردم اینگونه سرد و بیحرکت شدهاند؟ انفعال و بیتفاوتی از کجا نشأت گرفته است؟ بدون شک که مردم تنها با چند خط دستور، یکباره و بدون اعتراضی تن به آن نمیدهند و خاموشی آنها در قبال آموزش زنان، رگههای جامعهشناختی دارد. به نظر میرسد که فرهنگ مردسالاری، فرودستانگاری زنان و تجربه تاریخی مردم از جمله دلایل عمده بیتفاوتی مردم در خصوص زنان باشد.
زن در تاریخ افغانستان «هیچکس» است و دیده نشده است. از اینرو، مسأله زن مسأله همه مردم نیست. خرد جمعی مردم در مرحلهای نیست که رعایت حق زن بهمثابه رعایت حقوق بشر دانسته شود و در نهایت بازماندن دختران از آموزش در افغانستان، عوض اینکه بهمثابه بحران در جامعه بازنمایی شود، با توجیه یا با سکوت و پذیرفتن آن طبیعیسازی میشود و جامعه دچار انفعال اجتماعی در این خصوص میشود/ شده است. فردریش نیچه گفته بود: «من رنج میبرم و کسی بهخاطر آن باید سرزنش شود.» دختران مکتب و دانشجویان رنج میبرند، در خیابان و در پرده تلویزیون گریه میکنند، اما کسی بابت آن سرزنش نمیشود. رگ غیرت جامعهای که ادعای تاریخ پنجهزارسالهگی دارد تکان نمی خورد و با بیتفاوت از ممنوعیت اولیهترین حق انسانی زنان میگذرد. این بیتفاوتی و کرخت بودن در برابر زن افغانستانی ریشههای تاریخی، مذهبی و جامعهشناختی دارد.
بی تفاوتی اجتماعی، یعنی فقدان حساسیت اجتماعی و عدم اشتیاق به رویدادهای اجتماعی و درگیر نشدن با موضوع و مسایل جامعه میباشد. در میان جامعهشناسان کلاسیک، بیتفاوتی اجتماعی با تعبیر بیگانهگی اجتماعی یکی دانسته شده است. ـدورکیم، ضعف هنجاری در جامعه مدرن؛ زیمل به زندهگی شهری؛ تونیس کنش مبتنی بر عقلانیت مدرن اشاره کرده اند.ـ اما جامعهشناسان معاصر عوامل مختلف دیگری را در قالب نظریههای تجربیتر یاد کردهاند، بهطور مثال: عدم اثربخشی، احساس بیقدرتی در فرایندهای اجتماعیـسیاسی، درونی نشدن احساس مسوولیتپذیری، نارضایتی، محرومیت نسبی و سوداندیشی میباشد. بدینسان، بیتفاوتی اجتماعی ابعاد متنوع و متکثری دارد که به پیدایش یا افزایش آن اثر میگذارد.
از نظر ادبیات جامعهشناختی، تعلق اجتماعی وقتی در جامعه کم میشود و افراد حس جدایی میکنند و خود را جزیی از یک کل نمیپندارند، در این موقعیت بیتفاوتی شکل میگیرد. در چنین حالتی، افراد جامعه هر حرکت و کنش خویش را بیفایده میدانند و به این نتیجه میرسند که نقشی در حیات اجتماعی ندارد. این بینقشی منجر به عدم مشارکت مردم در حل یک مسأله جمعی میشود و در نهایت همدلی و همپارچهگی در جامعه شکل نمیگیرد. موقعیت دیگری که سبب بیتفاوتی میشود، ناامیدی اجتماعی و سردرگمی است. هنگامیکه مردم، رسیدن به اهداف و خواستههایشان را ناممکن و دور از دسترس بدانند و تلاششان در به دست آوردن خواستههایشان ناکام شود، احساس بیثمری کرده و دچار ناامیدی میشوند. افغانستان جز در موارد اندک، شاهد یک سوگ جمعیِ مشترک نبوده که همهگی برای سوگواری و برآمدن از آن سوگ آستین بالا بزنند.
در افغانستان نظام معرفتی و بستر فرهنگیای که مردم در آن پرورش یافتهاند، طوری بوده است که آنها را بیش از آنکه کنشگر تربیه کرده و عاملیت داشته باشند، منفعل و تأثیرپذیر به بار آورده و میآورد. نگاه مردم به واقعیات زندهگی و جهانبینیشان جبرگرایانه است. آنها هر پیامدی را به تقدیر پیوند میدهند و برای رهایی از آن نیز خود کاری انجام نمیدهند. اینگونه جهانبینی، سبب به میان آوردن وضعیتی میشود که در آن افراد از مسوولیتهای اجتماعی خود فرار کرده و برای تغییر وضع موجود بیاعتنایی میکنند یا به دعا و تضرع متوسل میشوند. همچنان، نوع پرورش و تربیت افراد جامعه سبب شده است که حس دلبستهگی آنها در مصالح جمعی ضعیف و انگیزه مشارکتشان در فعالیتهای عمومی و خیر جمعی ناچیز باشد. به نحوی که درد یک فرد درد همه پنداشته نشده و هیچ اندوهی تبدیل به سوگ جمعی و هیزمی برای خشم عمومی نشده است. اینجا دقیقاً مصداق شعر زندهیاد عفیف باختری است که میگفت: «درد هرکس به خودش مربوط است.»
بهرغم تمام عوامل فوق، جامعه پدرسالار و فرهنگ زنستیز افغانستان در خصوص مسایل زنان (آموزش دختران) در تحلیل بیتفاوتی اجتماعی مهم است. وضعیت زنان در اکنون و در بستر جامعه افغانستان خود بازتابی است از ساخت اجتماعی مبتنی بر قیمومیت مردان و خانواده پدر/ مردسالار، در نظام پدر/ مردسالارآنهم از نوع سنتیاش، زن اولویت جامعه نیست. زندهگی زن در عرصه خصوصیاش مهم پنداشته میشود و اشتراک زن در عرصه علم و هنر لازم دانسته نمیشود. در جامعهای مثل افغانستان که مردسالاری سنتی در آن حاکم است (نوع مردسالاری که رویکرد بازدارنده نسبت به زنان دارد) کنترل بر زندهگی زن یک امر عادی است. مساله تبعیض جنسیتی و خشونت علیه زنان تنها روی شانه زنان سنگینی میکند و به یک امر عادی تبدیل شده است که مذهب نیز آن را پوشش داده و در موارد حمایت میکند. وضعیت زنان اکنون در افغانستان زاده عوامل بسیار پیچیدهای است.
نگاه ابزاری به زن و برجستهگی مولفههایی چون غیرت و ناموس در جامعه و حتا ارزشی بودن این مولفهها نیز منجر به بیتفاوتی جمعیِ مردم در قبال آموزش دختران شده است. این مولفهها به تقویت مردانهگی هژمونیک در جامعه کمک کرده و این پندار را قوی میکند که «زن باید در خدمت مرد باشد.» نهایتاً در زندهگی خصوصی، مردان به خود حق دخالت بیچونوچرا در زندهگی زنان را میدهند. اگر خانواده را هسته کوچک جامعه و روابط میان فردی حاکم در آن را بانی و اساس روابط اجتماعی در سطح کلان بدانیم، در این صورت به بی تفاوتیِ مردم در مسایل مربوط به زنان میتوان پی برد. ساختارخانواده در جامعه ما به گونهای است که مرد تنها سرپرست دانسته میشود و حق امر و نهی را در انحصار خود دارد. به این منوال، برای فرهنگی که به مردان در زندهگی خانوادهگی اجازه دخالت در امور زنان را میدهد، دخالت حکومت در زندهگی زنان نیز امر عادی به نظر رسیده و در جامعه بهسادهگی هضم میشود.
نوال سعداوی، پزشک، کنشگر و از مشهورترین مبارزین و نویسندهگان فمنیست مصری که از منتقدین سرسخت محدودیتهای زنان در ادیان توحیدی میباشد، در کتاب «چهرۀ عریان زن عرب» بعد از گفتارها درباره نیازهای جامعه و ارتباط آن به سیاستهای کلی یک مملکت، مینویسد که عقبماندهگی زنان و موقعیت نازل آنها در اجتماع، به عقبماندهگی بنیادی جامعه در تمامیت خود منجر خواهد شد. از اینرو، آموزش دختران مسالهای است مربوط به تکتک افراد جامعه و عبور از این مشکل و حل ساختن آن در گرو همدلی و مشارکت جمعی همه افراد جامعه است. با آنکه در دستورات منع آموزش زنان از سوی رژیم نابکار طالبان، تنها مخاطب زنان هستند، ولی قربانی آن همه مردم میباشد. بیاعتنایی مردم نسبت به تبعیض جنسیتی و ستم علیه زنان و آن را تنها مسأله زنان دانستن، اشتباه بزرگی است. این باید مسأله همه باشد؛ آموزش حق انسانی همه است.