-
هشت صبح
رنجهای دنبالهدار؛ دختری که قربانی هوسبازی پدرش شد
نزدیک به چهل سال سن دارد. خسته و زودرنج است. حرف دیگران زود او را میآزارد. از آنجا که من به این باورم رفتار انسانها محصول شرایط زیسته آنهاست، مرا واداشت تا پای قصههای خدیجه بنشینم. زندهگی او به قول خودش «میزبان رنجها» بوده است. او در آغاز از مهاجرت، این پدیده شوم که در گذشته و حال مردم ما از ناچاری تن به آن دادهاند، میگوید. در دور اول سلطه طالبان بر افغانستان خدیجه با خانوادهاش به پاکستان مهاجر میشود و آنجا به امید این که به کشور دیگری بروند، مدت زیادی را در خیمه میگذرانند. اما سرنوشت چیز دیگری را برایش تعیین کرده بود. او میگوید: «بیخبر از خبرهای چهار طرف به سمت مسجد روان شدم، نسبت به دیگر روزها تعداد کم در محیط دیده میشدند و آنهایی هم که بودند، عجیب و غریب به نظر…
-
دیدگاه و یادداشت
کودکان زبالهگرد؛ آیندههایی که پرپر میشوند
با یک دست روسری چرکینش را از پیش رویش دور میسازد و با دست دیگر زبالهها را میگردد تا چیزی از آن میان پیدا کند. وقتی خسته و مانده میشود، روی زبالهها مینشیند و یا با دختر خالهاش مشغول بازی میشود. دو خواهر با دختر خالهشان که کودک خردسال دیگری نیز به بغل دارند، از هنگامی که خورشید به خمیدن میگراید، به جستوجوی زبالهدانیهای شهر برمیآیند. بوجیهای کلان به دست، لباسهای بلند و چادری که دنباله آن به زمین کشال است، به سمت زبالهدانیها حرکت میکنند. یکی از این سه کودک زبالهگرد با بوجی خالیاش که معلوم میشود تا هنوز چیزی جمع نکرده است، در چمن نشسته و کودکی را که هنوز یکساله نشده است، به سر زانویش گذاشته است تا آرام بخوابد. چند لحظه نگذشته، خواهرش را صدا میزند تا به جای او از برادرش مواظبت کند…
-
هشت صبح
ما به جرم دختر بودن محکوم به حبس شدهایم
من راضیهام، دانشآموز بازمانده از مکتب، تحصیل، نفس کشیدن و شاد زیستن. من در بند کسانیام که دو سال زندهگی را برای من و سایر دختران و زنان تبدیل به زندان کردهاند. این روزها همه چیز در اینجا بوی رسوایی میدهد. حس میکنم حواسها در حال پراکندهگیاند و میخواهند راهی برای نجات از این منجلاب بیابند. زادگاهم تبدیل به مردابی شده است که انسانها در آن از زندهگی و زنده ماندن سیر آمدهاند. دخترانش محروم از رویابافی، زنانش محکوم به خانهنشینی و مردانش نیز مجبور به اطاعت بیچونوچرا شدهاند. اطاعت از حاکمان ظالم و مستبدی که زندهگی میلیونها انسان را گروگان گرفتهاند. این حاکمان و همنوعانشان، جسمشان آلوده، سایههایشان ترسناک و رفتارشان ظالمانه است که شانههای مردم را میلرزاند. تازیانه آنان عاطفه را از چهرهها و قلبها ربوده و تاریکی را در اعماق قلبها جا داده است. این…
-
هشت صبح
مبارزهای به قامت زندهگی؛ «به آرزوهایم رسیدم، اما با خون جگر»
اشک چشمانش بیوقفه جاری است. بغضی سد راه گلویش شده و مجال حرف زدن را از او گرفته است. کنارش مینشینم تا سرش را روی شانه من بگذارد و درد دلش را بیرون بکشد. مژده تا دست چپ و راست خود را شناخته، قدم به قدم در یک چاه افتاده و با تلاش زیاد خود را از آن بیرون کشیده است. در هر مرحله زندهگی، او با یک مانع، یک غول و یک هیولا جنگیده است. حال شانههایش میلرزد و چشمهایش از فرط گریه کاسه خون گشته است. او از نخستین بمبی که زندهگی پیش پایش انداخت یاد میکند و میگوید: «روزی، در مسیر مکتب بودم و با شوق زیاد و علاقه کودکانه بیخیال راه میرفتم. ناگهان چشمم به کاکایم افتاد که به بسیار عجله میآمد سمت من. به مجرد این که نزدیکم شد، بیک مکتبم را گرفت…
-
هشت صبح
مجادله با سختی روزگار؛ «زندهگیام با یک دروغ تباه شد»
زنی با کولهبار رنج در میان ناملایمتهای حاکم به تنهایی در حال مجادله با دشواریهای روزگار است. سیمای نگران و دستان لرزانش حاکی از یک عمر رنج است، رنجی که از ابتدای زندهگی مشترکش آغاز و تا حال ادامه دارد. سکینه، خانم ۳۳ سالهای است که ۲۰ سال زندهگیاش را پای مرد معتاد گذرانده است، مردی که معتاد بودنش را از ابتدای زندهگی مشترک با او پنهان کرده و سالهای زندهگی خود و همسرش را قربانی هوسهایش میکند. سکینه به تنهایی مشقتهای روزگار را بر دوش کشیده و از فرزندانش مراقبت میکند. سختیهای روزگار او را زن قوی به بار آورده است، زنی که از ایام نوجوانی تا حال در مجادله با سرنوشت سیاهش پیروز نشده است. پس از سالها زحمت و تحمل انواع کارهای پرمشقت، بهتازهگی توانسته بود شغل دوامدار در یکی از کارخانههای خیاطی بیابد و…
-
هشت صبح
روایت آرزوهای خفته
از کودکی یاد گرفتم که زمان را نمیتوان متوقف ساخت، ولی انسانها را میتوان متوقف کرد؛ گاه با یک وداع از این دنیا و گاهی هم با ممانعت و مقید ساختن. از اولی گریزی نیست؛ اما دومی را میتوان دور زد و نوری میان تاریکیها جست. من در دوران کودکی در یکی از قریهها که سراسر آن سبزهزار است و بوی خوش دارد، زیست میکردم. دوران طفولیت همچون دوره پرتلاطم و پر از خاطرههای هیجانآور و شاد در ذهن من هک شده است و هر بار که یادی از طفولیت میکنم لبخند ملیحی ناخودآگاه بر لبانم جا خوش میکند. آن زمان مانند همه کودکان بیخیال از همه کشمکشها و تنشهای زندهگی بودم. شبها به خیال روز شدن و روزها با بازیهای طفلانه میگذشت. چون که خانه ما در یک قدمی سرک بود، بیشتر روزها را با نشستن روی…
-
هشت صبح
رنج، زحمت و مقاومت
وقتی به صورتش نگاه کردم، خندید. در پس خندههایش، غم بزرگی نهفته بود. در عین حال، به دلیل چین و چروکهای صورتش، شبیه پیرزنهای هشتادساله مینمود. اگر چه هنوز میانسالی را پشت سر نگذاشته، اما چروکیده و شکسته شده است. وقتی از او پرسیدم که چند سال دارد، به طرفم نگاه کرد و بعد با اشاره بهصورتش گفت: «به ظاهرم نبین. فکر میکنی پیر هستم، اما من چهلوهفتساله هستم.» به چروکهای دست و صورتش اشاره کرد: «این خطهای درشت را میبینی؟ تمام اینها نشانههای سختی روزگار است که حتا کمرم را خمیدهتر از سنم کرده است.» او سرپرست یک خانواده پانزدهنفری است که با سه عروس و نواسههایش زندهگی میکند. میگوید: «من مجبورم که خرج خانوادهام را پیدا کرده و از نواسهها و بیوههای پسرانم مراقبت کنم.» حمیرا (مستعار) بزرگ خانوادهاش است. او با سختیهای زیادی دستوپنجه نرم…
-
هشت صبح
احمدشاه مسعود به روایت همسرش صدیقه مسعود
همه آنهایی که در میدان جنگ متولد شده و در میان رقص گلولهها شب را سحر کردهاند و گوشهایشان با موسیقی بم و باروت آشناست، میدانند که حتا زیر بمباران هم زندهگی ادامه دارد. صدیقه (پریگل) از آوان کودکی تا بزرگسالی در فضایی که سایه جنگ همچون شبحی سیاه سقف زندهگی مردم شده بود، دوام آورد. در آن زمان او هر روز یک هدف برای خودش تعیین میکرد و آن چیزی نبود جز اینکه که کاری کند تا آن روز معمولیترین روز زندهگیاش باشد. روایت زندهگی صدیقه و مسعود، روایت عشق و مهر در میانه توپ و باروت، هجرت و جنگ است. صدیقه در حرفهایش دنبال بازتاب واقعیت تاریخی-سیاسی خاصی نیست. او در همان موقعیتی که بود، میماند و از چشم یک زن، یک همسر و یک دلداده به مسعود نگاه کرده و روایتش میکند. حرفهایش از همه…
-
هشت صبح
روایت آوارهگی؛ از رویای داکتر شدن تا تحمل کارهای شاقه در ایران
از پهنای کارخانه پلاستیکسازی، از میان کارهای پرمشقتی که آرزوهایش را در آن گم کرده است، نگاهی به آن سوی دنیای بربادرفتهاش میاندازد؛ دنیایی که در آن چیزی جز ناامیدی و بدبختی نمانده است. نرگس همهچیز را از دست داده است. او در یک چشم به هم زدن، درس، مکتب، رویای داکتر شدن و بال پرواز جهت رسیدن به بلندیهای آرزوهایش را باخته است، در حالی که خود در خلق وضعیت نقشی نداشته است. او اکنون در کشوری زندهگی میکند که بهعنوان دانشآموز افغان توهین و تحقیرهای زیادی نصیبش شده است. به همین دلیل، خود را بیگانه و بیچاره احساس میکند. ایران برایش آسمان و زمینی دیگری است؛ جایی که آرزوهای او را در خود بلعیده است. پس از مهاجرت به آن کشور و تحمل روزهای دشوار، دست از خواب دیدن و رویاپردازی برداشته است. همه تمرکزش بر…
-
هشت صبح
دختر بازمانده از مکتب: محدودیتها را به فرصت تبدیل خواهم کرد
من زهرایم، دانشآموزی هفدهساله. دختریام با هزاران امید و آرزو که اکنون رسیدن به آن آرزوها همانند سراب دستنیافتنی به نظر میرسد؛ اما راه رسیدن به آن را خواهم یافت. همیشه راهی هست و من معتقدم که آن راه را پیدا میکنم و برای تحقق رویاها و آرزوهایم به پیش قدم خواهم گذاشت. دو سال پیش زمانی که طالبان بر افغانستان حاکم شدند، من متعلم صنف نهم بودم. آن روز مثل همیشه با هیجان و استرس آخرین امتحان خود را در مکتب سپری کردیم. در مسیر بازگشت به خانه، با چهرههای آشفته و ترسیده مردم روبهرو شدم. از قرار اتفاقات بدی که در آن روزها رخ میداد و ولایتها یکی بعد دیگر سقوط میکرد، آشفتهگی مردم مرا ترسانده بود؛ اما هرگز تصور نمیکردم که کابل در همان روز و بهآسانی به دست طالبان سقوط کند. ترسیده بودم و…