زنجیره زندهگی زنان؛ «مثل مادرم نخواهم شد»
پرمیلا شاهینبیگ

آینده مبهم و تاریک است. هرچه نگاه میکنم، جز سیاهی چیزی نمیبینم. پلکها را بالا و پایین میکنم، باز هم روشنی به دیدهام نمیخورد. دیگر اعتمادم را از پلکهایم برکندهام و با دستهایم قسمت پایینی و بالایی چشمانم را تا جایی که میتوانم، کش میکنم، طوری که درد شدیدی را احساس میکنم. با کمک دست و پا خزیده، خود را دم پنجره میرسانم تا بیرون را بنگرم و روشنایی چشمانم را نوازش کند، اما هر چه به دوردستها و نزدیکها مینگرم، چیزی نگاهم را جلب نمیکند. تنها چیزی که قابل دید است، تاریکی سیاهتر از شب است و بس. تاریکی سراپایم را فرا گرفته و به امید فردای روشن، به بستر میروم؛ ولی وقتی سپیده میدمد، همان تاریکی مرا فرا میگیرد. این حرفهای سنگین و مایوسانه کرشمه، دختر خالهام است. او تازه پا به سن هژدهسالهگی گذاشته است. گاهی از دلتنگی پیش کرشمه میروم و باهم در آشپزخانه خالهام در حالی که مشغول آشپزی و پاککاری میشویم، درد دل میکنیم.
حرفهای او از دل سیاه و خلق تنگ است. کمی به او از تجربیات خودم که از لحاظ سنوسال از او بزرگترم، میگویم و او را نصیحت میکنم تا بتوانم نطفه امید را در دلش زنده نگه دارم. وقتی کنارش مینشینم، از ناامیدیها، آرزوها و دلتنگیهایش میگوید و من حرف از امید میزنم. به من میگوید: «همهچیز از دست رفته، آینده تاریک است و هیچ امیدی نمانده است. با چه امیدی دل خوش کنم؟»
با شنیدن این حرفها، اندکی افسردهگی و دلتنگی سراغ مرا نیز میگیرد، اما من از زاویه دیگر به مشکلات نگاه میکنم و فکر میکنم امید تنها چیزی است که کسی نمیتواند آن را از ما بگیرد و ما برای زنده نگهداشتن آن تلاش کنیم. پیش از این وقایع نیز با حرفهایم به کرشمه انگیزه میدادم و سعی میکردم افکار منفی را از او دور کنم. او نیز با شنیدن حرفهایم میگفت: «من کمی زیادهروی میکنم، اینها چیزی نیستند.» او آن روزها امیدوار بود. امید او دانشگاه رفتن بود. هر وقت از دانشگاه یاد میکرد، برق شادی در چشمهایش موج میزد و چهرهاش بشاش میگشت و صدای قهقهه خندهاش در فضای خانه چنان میپیچید که صدای دشنام نامادریاش بلند میشد.
کرشمه کولهبار امیدش را میگیرد و زادگاه کوچکش را برای دنبال کردن آرزوهای بزرگ ترک کرده به شهر کابل با پذیرفتن سختیهایش پناه میآورد. کابل را مکان برآورده شدن آرزوهایش میدانست. میگوید: «پدرم را به مشکل راضی کردم که مرا به خانهاش در کابل بیاورد تا بتوانم اینجا دانشگاه بخوانم. پدرم نیز مادراندرم را قناعت داد و من اینجا ساکن شدم. هرچند برایم متعجبکننده بود که چطور زن پدرم اینقدر زود راضی بر آن شد که من به خانهاش بیایم. وقتی که آمدم، متوجه شدم که کهولت سن از توان او کاسته است و به یک نفر ضرورت دارد تا کارهایش را انجام دهد. من هم که به کارهای روزمره در خانه مادرم عادت داشتم، تن دادم. حتا اینجا با شوق و زودتر میتوانستم از عهده کارهایم برایم تا زودتر روانه دانشگاه شوم.»
زندهگی کرشمه، رنگ تازه و خوشی گرفته بود. میگوید همه چیز داشت خوب پیش میرفت، با دوستهای جدید آشنا شده بودم، محیط کاملا جدیدی را تجربه میکردم که آیندهام را در آن درخشان میدیدم و هر روز با کلی زحمتکشی داشتم به امتحان نهایی سمستر اولم نزدیک میشدم که خبر سقوط ولایات یکی پی دیگری به گوشم میرسید. با خود میگفتم که اینجا نمیرسند، محال است کابل با اینهمه تجهیزات و امکانات دولتی سقوط کند. دیری نگذشت که بغلان (زادگاهم) سقوط کرد. همان هفته تقسیماوقات امتحان نهایی را گرفتیم که صبح روز یکشنبه بود. کاروانی از موترهای طالبان تمام سرکهای سر کوتل را پر کرد. من از پنجره اتاق نگریستم و گریستم و دانستم که آرزوهایم پرپر شده است.
این یک روایت غمگین از دهها روایت غمگین است. روایت زندهگی کرشمه نیاز به فصلهای زیادی دارد که در اینجا مجال نوشتن همه آن نیست. اگر روایت را از مادرش که در کودکی با مردی همسن پدرش ازدواج کرده آغاز کنیم، طولانیتر هم میشود. اینکه مادرش قربانی هوسهای پدرش شده است، صد البته تاثیر عمیق بر زندهگی و شخصیت کرشمه گذاشته است. کرشمه میگوید: «من هیچگاهی کودکی نکردم. به کودکان دیگر و به خواهرهای کوچکم که مینگرم، به آنان غبطه میخورم. اینها چیزی از زندهگی سر درنمیآورند، در حالی که من از همان آوان تاوان اعمال دیگران و گناه ناکرده را پس میدادم. شکستها، نداشتهها و تاریکیهای گذشته را با نور امید آیندهای که ترسیم کرده بودم، روشن میدیدم و فکر میکردم تقدیر خود را خودم رقم میزنم. کتاب و قلم بالهای پروازم شده بود تا مرا از گودال عمیق و تاریکی که خود در ساختن آن کوچکترین نقشی نداشتم، نجات دهد. میگفتم من مثل مادرم نخواهم شد؛ او عاجز بود، ولی من قوی خواهم شد. او از سر نادانی و زیر حرف و فشار دیگران، نه انسان مفیدی برای خود و نه مادر خوبی برای فرزندانش شده است؛ حتا تنها مادرم نه، او که در دوازدهسالهگی به عقد پدرم درآمده، آن هم با نارضایتی همه اعضای خانواده، دستوپایش را گم کرده بوده و آن موقع راه را از چاه تفکیک نمیتوانسته است. اما در مورد دیگران چه؟ وقتی به دیگر زنهای بستهگانم مینگرم، مثل مادربزرگ، عمه و همسران کاکایم، همه از دید من زندهگی را بر هیچ به هدر دادهاند.»
از این حرفها قشنگ میشود به بلندپروازی و دید بلند کرشمه به زندهگی پی برد. بلی، دیدش به زندهگی چنان متفاوت است که زنهای خانوادهاش از نظر او نه استقلال فکری و نه آزادی عمل دارند.
سوز و درد زیادی بر سینهاش سنگینی میکند. چنان چشم به یک نقطه ساعت میبندد که گویی روح در تنش نمانده است. چروکهای دور چشم و پیشانیاش نمایانگر درد، اندوه و ناامیدی است. او در حالی که به یک نقطه چشم دوخته، یکباره انگار دچار حمله عصبی شده باشد، آه گلویش را با جیغ بیرون میکشد و دستهایش را به زانوهایش زده و با گریه میگوید: «من که چیزی نمیخواستم؛ میخواستم خودم باشم، برای خودم کسی باشم، مستقل باشم. میخواستم اینگونه تا آخر ادامه نیابد. مگر این خواستهام زیاد بود؟» با صدای گریههای بلندش خود را در آغوش من میاندازد و تا ساعتها هقهقکنان میگرید.
به کرشمه میبینم، مجال امید بخشیدن و دلداری دادن برایم نمیماند. این تنها یک کرشمه و مادرش هستند که جلو چشم من روزگار رنجبارشان خودنمایی میکند؛ اما هزاران زن دیگر مثل کرشمه و مادرش درون فرهنگهای ناپسند و زیر ستم رژیم ستمگر مچاله شدهاند و حیف و تلف میشوند. کرشمه نمیخواست مثل مادرش شود، ولی انگار جبر جغرافیا و حاکمانش برای او تکرار همین چرخه را رقم خواهد زد.