روایت پیرمرد درباره نژادشناسی ضحاک ماران برایم خیلی انگیزنده بود. هر بار که سیمای ضحاک را با آن دو مار سیاه در ذهن خود تصور میکردم، راستش میترسیدم؛ اما به روی خود نمیآوردم.
چند روز چشم به راه پیرمرد ماندم که بیاید و این روایت را پی گیرد، اما نیامد.
ناگزیر یک روز که آفتاب از پشت کوه بلند شد، من هم هی میدان و طی میدان خانۀ پیرمرد رفتم که در دامنه کوهستان موقعیت داشت. پیرمرد را مانند همیشه تنها یافتم. تا من را دید با خوشحالی گفت: چه کار خوبی کردی که آمدی، سخت دلتنگ بودم.
گفتم: این روزها چشم به راهت بودم، نیامدی پریشان شدم.
گفت: در این روزها هر سویی که میروم حس میکنم که سایههای سیاه با دهان گشوده دنبالم میکنند و هر آن میخواهند من را در کام خود فرو ببرند.
خندهام گرفت. پیرمرد با ناراحتی گفت: خنده برای چه؟
گفتم: یک زمانی بهگونه کنایهآمیز درباره آدمهای ترسو میگفتند که او آن قدر باغیرت است که از سایه خود هم میترسد. تو هم این روزها به گمانم از سایه خود میترسی!
پیرمرد گفت: خوب، باشد، من آدم ترسو؛ روزی که در دام یکی از این سایهها افتادی باز معنای غیرت را میفهمی. این سایهها همه ارواح خبیثهاند که از جهنم برگشتهاند.
لحظهای سکوت کرد و بعد گفت: بگذریم، نگفتی چه شد که آمدی؟
گفتم: آمده بودم تا از ضحاک ماران چیزهای دیگر هم بگویی، اما گپات به اژدهای جهنم کشید.
گفت: مگر پیش از این چیزی درباره ضحاک ماران نمیدانستی؟ باری شاهنامه را ورق نزدهای؟
گفتم: چه بگویم، کمکم خواندهام.
گفت: میدانم کلهات را از نام چند نویسنده، دانشمند و فیلسوف غربی، نام چند کتاب و چند نقل قول پر کردهای تا هر کجا تکرار کنی و ادای فلسفهدانی و فهم ادبیات جهانی را درآوری! شاهنامه و ادبیات خودی در دوران جهانی شدن دیگر به چه درد میخورد؟
گفتم: پیرمرد، امروز عجب شلاق میزنی! باشد میخوانم.
از جای برخاست و از بین کتابهایش، کتاب قطور و حجیمی را برایم داد و گفت: این شاهنامه فردوسی است که تمام اسطورهها، روایتهای پهلوانی پهلوانان، تاریخ، فرهنگ و جغرافیای این حوزه بزرگ را با دنیایی از حکمت و پند و اندرز در خود جا داده است. بخوان تا ذهنت روشن شود. بعد پیالهای چای سبزی برایم ریخت و گفت: ناچارم بعضی چیزها را برایت تکرار کنم.
گفت: ضحاک در سرزمین اسطورهها شاه نامشروع و خونخواری بود. روح خود را به شیطان فروخت تا به ارضای غریزههای بهیمی خود برسد.
از این نظر، ما در تاریخ معاصر خویش نیز زمامدارانی داریم که میتوان آنان را با ضحاک ماران مقایسه کرد. اینها نیز برای رسیدن به هوسهای بهیمی خود، روان خود را به نیروهای اهریمنی روزگار فرختهاند.
ضحاک با شیطان تفاهم کرد که «مرداس» پدرش، به دست شیطان کشته شود. مرداس هر بامداد برای نیایش به باغی میرفت. شیطان سر راه او چاهی کند. مرداس در چاه شیطان فرو افتاد، کشته شد و ضحاک بر تخت پادشاهی نشست.
ضحاک در بدل رسیدن به پادشاهی نهتنها به مرگ پدر به دست اهریمن موافقت کرد، بلکه روان خود را نیز در اختیار اهریمن گذاشت. به زبان دیگر اهریمن در روان او حلول کرد.
اهریمن بر ضحاک حاکم شد. او دیگر چیزی نبود جز تبلور اهریمن بر زمین! برای آنکه همه اراده و اندیشه او به دست اهریمن افتاد. کردار و رفتارش، همه اهریمنانه شد.
ضحاک روزی خواست تا اهریمن را به مقام برتری برگزیند، اما اهریمن گفت: «من چیزی نمیخواهم، تنها خواهش من این است که بگذاری شانههایت را بوسه زنم.»
ضحاک، میپذیرد و شیطان پس از آنکه بر شانههای ضحاک بوسه میزند، ناپدید میشود.
روز دیگر از جای بوسههای اهریمن، دو مار بر شانههای ضحاک میروید. این مارها مغز سر جوانان را میخوردند تا به آرامش برسند. ضحاک دستور میدهد تا هر روز دو جوان را سر بزنند و از مغز سر آنان برای ماران او خورش درست کنند. همه روزه چنین میشود.
جوانان نیروی بالنده جامعهاند، مغز وسیلۀ تفکر و اندیشیدن است. ماران ضحاک مغز سر جوانان را میخوردند نه مغز سر پیران را. این امر میتواند به این مفهوم باشد که ضحاک میخواهد جامعه را از نیروی بالندهگی، اندیشه و تفکر خالی سازد.
وقتی جامعه از پویایی و تفکر خالی شود، آنگاه ضحاکیان میتوانند همچنان بر اریکه قدرت بمانند. آرامش ضحاک در آرامش ماران او است و آرامش ماران او هم وابسته به خوردن مغز سر جوانان است.
ضحاک، نماد سیاهترین استبداد است و حاکمیت او حاکمیت اهریمن است؛ نماد آدمخواری است. ضحاک، دشمن اندیشه، تفکر و بالندهگی جامعه است. وقتی ضحاک بر اریکه قدرت است، مردم دو راه دارند: یا باید خاموش بمانند و همه روزه مغز سر جوانانشان خوراک ماران ضحاک شود و جامعه از هرگونه پویندهگی بازماند و در خود بپوسد، یا هم باید برخیزند و حاکمیت اهریمنی ضحاک را براندازند.
چنان است که کاوه به دادخواهی برمیخیزد، چون قرار بر این میشود که آخرین فرزند او هم قربانی ماران ضحاک شود.
این دادخواهی کاوه، دادخواهی همهگانی است. دادخواهی برای همه جوانانجامعه و برای همه جامعه است. قیام داد است در برابر بیداد.
فریدون از تبار جمشید، کسی که سزاوار جایگاه رهبری جامعه است، پیشاپیش این جنبش قرار میگیرد. فریدون به جنگ ضحاک میرود. دم و دستگاه اهریمنی او را از ریشه برمیکند. ضحاک را در هم میکوبد و او را در غار کوهی، آونگ میکند تا شکنجه درازی داشته باشد و خود به پادشاهی و دادگستری میپردازد.
پیرمرد گفت: میدانی، زمانیکه ضحاک و ضحاکیان بر جامعهای حاکم میشوند، این جامعه چقدر بدبخت است که نتواند فریدونها و کاوههایی را به میدان آورد؟
کاش میشد به سرزمین ابهامآلود اسطورهها برگشت و دادگری فریدونها و دادخواهی کاوهها را دید و در زیر پرچم آنان زیست. به تاریخ چون میرسیم، دیگر همه جا چیغ خونآلود ضحاک و ضحاکیان است که در گوشها میپیچد و دهانهای گشوده ماران او که پیوسته مغز سر جوانان را میخورند تا به آرامشی رسند.
پیرمرد که اینجا رسید، نگاهی به چشمان من دوخت و گفت: باید بدانی آنچه را که در پیوند به بیدادگریهای ضحاک، قیام کاوه و جنگ فریدون گفتم، قطرهای بود از دریایی. تو باید شاهنامه بخوانی تا بیشتر بدانی.
دستی به سویم بلند کرد و گفت: میدانی، چیزی که در ذهن من میگذرد این است که آیا در روزگار ما دیگر صدای کاوهای برنخواهد خاست؟ فریدونی پرچمی در برابر حاکمیت اهریمنی ضحاک بلند نخواهد کرد؟ آیا در میان آهنگران شهر دیگر کسی از نسل کاوه برجای نمانده است؟