اگر درِ بحث را با این پرسش باز کنیم که روشنگری چیست، با تاریخ چندصدساله و پرماجرای اصطلاح روشنگری بدون دریافت تعریف واضح از آن مواجه میشویم، زیرا نگاه ما به روشنگری فقط میتواند از حیث توجه به زمینه و زمانه بحث موجه باشد. مثلاً وقتی کانت روشنگری را «خروج آدمی از نابالغی به تقصیر خویشتن خویش یا آزادی انسان از صِغَر خودخواسته» میداند، ممکن است دریافت موجهی در بافت زمانی قرن هجدهم بوده باشد، اما امروز به هیچ روی این تعریف نمیتواند جنس انتظار ما از روشنگری را ارضا کند. حتا خارج از چارچوب بافت مکانی نیز این تعریف کانت وجاهت خود را از دست میدهد. تعریف کانت از روشنگری بسیار کلی است و شامل بسیاری از مفاهیم فلسفی، عرفانی و اجتماعی میشود. به این دلیل اجازه میخواهم تعریفی از روشنگری با توجه به وضعیت موجود انسان افغانی و فضایی که این انسان در آن نفس میکشد، ارایه کنم. اصطلاحاتی مثل روشنگری، مدنیت، آزادی و… دارای خصیصه واقعبودهگیاند؛ یعنی نخست در کام بافت خاصی قرار میگیرند و سپس معنا مییابند. روشنگری، برای ما نگرشی است به جهان و پدیدههای جهان که این نگرش، مستلزم برکشیدن نقاب و حجاب از روی واقعیتهایی است که سنت فکری و هژمونیهای فرهنگی، سیاسی، اقتصادی، قومی و مذهبی آن را مُثله کرده و سلامت این واقعیت را غبار قرون و دهور دچار مرض کرده است. هر کسی که به تشخیص این مرض و مداوای آن میپردازد، روشنگر است. این مرض ممکن است اندامها و اعضای مختلف بدن یک جامعه را مبتلای خویش کرده باشد، فرقی نمیکند ما در چه حوزهای دست به روشنگری میزنیم.
از سوی دیگر جامعه، کلّی است که متغیرها و عوامل بسیاری دست به دست هم میدهند تا این کلیت را شکل بدهند. اقتصاد، سیاست، فرهنگ، ادبیات، شعر، داستان، روابط بینافردی، دانشگاهها، نهادهای آموزشی، تلویزیونها، امواج رادیویی، نشریات، روزنامهها و… لایههای بیرونی و محل استقرار سویههای نگرشی افراد جامعهاند. همه این عوامل و متغیرها در نوع نگرش روشنگرانه/ ناروشنگرانه افراد نقش ایفا میکنند. روشنگری، چنانچه گفته شد، درکشیدن حجاب از رخ واقعیتها است، اما سوال اصلی این است که امر روشنگری چگونه میتواند در جامعهای که لایه ضخیم مذهب بر همه پدیدهها کشیده شده و فقط یک چشم برای دیدن در اختیار ما است، امکان حضور یابد؟ روشنگری، دستگاه تولید پرسش است، در حالی که مذهب، فضای احساسی تمکین و تسلیم است. اینها پارادوکس جمعناپذیرند، از همینرو است که ترکیب «روشنفکر دینی» بیشتر به یک طنز سیاه میماند. جمع متناقضات از مغلطههای منطقی است و هر کسی که هم روشنفکر است و هم دیندار، مغلطه کرده است و هیچ یک از اینها نیست. قصد ما این نیست که به بحث تناقض دین و روشنفکری بپردازیم، اما مسأله این است که روشنگری باید مسیر خود را بپیماید و اگر مانعی بر سر راهش باشد، با تسامح، تعامل، اندیشه و مدارا آن را از سر راهش بردارد، برخلاف مکانیسمی که دین برای رفع مانع از آن استفاده میکند. حالا اگر جریان روشنفکری با تمام کوششهای روشنگرانه و مسالمتآمیز نتوانست موانع مسیرش را بردارد، دست به عمل زیرزمینی میزند؛ این عمل زیرزمینی، آفرینش جهان دیگری است تا در آن جهان این مانع مرفوع شود. عمل زیرزمینیِ حرکتِ روشنگری، در واقع ویرایشی است بر جهان واقع؛ جهانی که در آن امکان حرکت از روشنگری سلب شده است؛ جهانی که در آن امر ثابت و لایتغیر در مسیر روشنگری قرار گرفته که زبان همدیگر را نمیدانند و هیچ یک به مکانیسمهای دفاعی همدیگر مسلح شده نمیتوانند، از اینرو است که به ترک این جهان و خلق جهان تازه میپردازند.
یکی از مهمترین نُمودهای حرکت بلامانع روشنگری، جهان برساخته حوزه روایتهای داستانی است؛ جهانی که به روشنگری میدان میدهد تا در زیر پوست جهان واقع و در عمیقترین لایههای واقعیتِ مُثله شده، جولان بدهد و ترکتازی کند. به همین دلیل است که تأکید بر خوانش روایت صورت میگیرد تا بنای اصلی حرکت روشنگرانه در ته ساختارهای ذاتی و درونی کلام به واقعیترین شکل آن نگریسته شود.
در این جستار کوتاه، میخواهم به این پرسش پاسخ بدهم که روایتهای داستانی در ترویج امر روشنگری چگونه میتوانند نقش بازی کنند؟ به سخن دیگر، روشنگری در آیینه روایتهای داستانی چگونه نُمود یافته است؟
باور من این است که روشنگری به گونه پنهان در لایههای عمیق و ساختارهای زیرین جهانهای برساختهای که روایتهای داستانی ما خلق کردهاند، در حرکت است. امر روشنگری به دلیل تعارض با عقاید، نمیتواند در سطح ظاهر و جهان واقع نُمود یابد. حالا بحث اصلی ما این است که لایههای عمیق و ساختارهای زیرین روایتهای ما در نسبتی میان سنت و مدرنیته از چه جایگاهی برخوردار است؟ ساختار فرسوده نمیتواند حامل روشنگری برای زمان حال باشد. لایههای عمیق روایتهای ما اگر مدرنسازی نشده باشد، نمیتواند در سطح ظاهر تولید معنای روشنگری کند. بنابراین نسلشناسی روایت و شناخت ساختارهای زیرین آن، به ما کمک میکند تا امر روشنگری و نمود آن در روایتهای داستانی ما را جایگاهیابی کنیم.
در نوشتههای مختلف اشاره کردهام که ادبیات داستانی ما به ویژه رمان از نخستین رمان مصطلح (جهاد اکبر و تصویر عبرت) تا آغاز دهه هشتاد نظام بسته، خطی و تکبعدی روایی و گفتمانی دارد، اما از آغاز این دهه به بعد پا به پای تحولات بزرگ سیاسی و اجتماعی دچار دگردیسی شده است. تز رساله دکترای من هم درک این دگردیسی و اثبات آن براساس تحلیل شاهدهای واقعی از تاریخ ادبیات داستانی ما است. به اصطلاحِ دگردیسی باید دقت کرد. این اصطلاح به گونه تصادفی انتخاب نشده، بلکه مفهومی در پشت آن خوابیده که بیانگر تغییر هویت بنیادین در گونههای روایی، نظامهای معنایی و گفتمانی و ساختار دال و مدلولی سطح زبانی است. دگردیسی به لحاظ زیستشناختی، «به تغییر مشهود و ناگهانی شکل یا ساختمان یک حیوان در فرایند تکوینی رشد پساجنینی» گفته میشود؛ مانند دگردیسی کرم به پروانه. این اصطلاح با اصطلاحاتی چون دگرگونی درونی، دگرگونی بیرونی، دگرریختی و همانی تراجهانی متفاوت است. از این رو تمام نظامهای ارزشی و روایی در رمان افغانستان از آغاز دهه هشتاد دچار دگردیسی میشود. این دگردیسی نشان میدهد که لایههای عمیق روایتهای داستانی ما مدرن شده و این ساختار مدرن تولید معنای مدرن میکند که روشنگری یکی از آن معناهای مدرن است.
نظم روایت در رمانهای قبل از دهه هشتاد در افغانستان، نظم خطی و نسل رواییای که شکل میگیرد، روایت تجویزی و مجابی است. روایت تجویزی و مجابی، روایتی است که گفتمان کنشی، بسته و محدود تولید میکند. این گفتمان نمیتواند به صورت تمام و کمال از روی شناخت ما حجاب و پرده عقاید و باورهای مذهبی را بردارد و در نتیجه امکان حرکت روشنگری را از ما سلب میکند. اکثر قریب به کل رمانهای افغانستان تا دهه هشتاد از این نظم روایی پیروی میکنند. علاوه بر آن، نظام ارزشیای که در نتیجه چنین روایتی شکل میگیرد، نظامهای ارزشی تقابلی و حقیقتسنجی است؛ نظامهایی که به گونه ایستا و بسته رابطه خشک و محدود میان دال و مدلول زبان برقرار میسازد و فرصت عبور از سد خرد جمعی را از خواننده سلب میکند. بنابراین دریافت من از روی تحلیل ساختارهای روایی ادبیات داستانی افغانستان این است که تا آغاز دهه هشتاد ما حتا در عمیقترین و پنهانترین لایههای بافتی حضور خویش که متن هنری و ادبی است، امر روشنگری را لحاظ نکردهایم؛ به این معنا که ساختار سنتی و کهنه روایت نتوانسته حجاب واقعیت را بشکافد و از کلانروایتها عبور کند و این یک امر طبیعی است.
رمان افغانستان به همین دلیل قبل از دهه هشتاد دچار مسالهمندی نمیشود و حس پرسشگری و طغیان را در خواننده بیدار نمیکند. این رمانها ما را با حاشیههای مفهومیای که به گونه خاموش در زیر پوست متن جاری است، درگیر نمیکنند و گاه اصلاً چنین حاشیهای در این رمانها شکل نمیگیرد. این امر نشان میدهد که ذهن ساختارزای روایت ما قبل از دهه هشتاد، ذهن تمکین و تسلیم است، نه ذهن سرکشی و طغیان. جاده تمکین و تسلیم، جاده عبور روشنگری نیست؛ روشنگری طغیان در برابر پنهانکاری و دخمههای واقعیت است. ساختار رواییای که خود به گونه تجویزی و مجابی شکل میگیرد و حرکت میکند، نمیتواند حامل چنین طغیانی باشد. در رمان جهاد اکبر، مهمترین امری که خواننده با آن درگیر است، مواجهه با دیگری است. کشتن دیگری، بستن دیگری، فریفتن دیگری و تمام این امور با دخالت بیحدوحصر عقیده و ایمان، بدون جستوجو و تحقیق در صحت مسایل انجام میشود. روشنگری امری است که نخست باید خود سوژه را دچار بحران و انقلاب کند. سوژه باید با نگاه امپرسیونیستی، روشنگری را در درون خود امپرس کند و تمام پیشفرضهای اثبات نشده و قبلی را از میان بردارد، سپس با چشمهای مسلح با نگاه پدیدارشناختی به وضعیتها ببیند. چنین نگاهی، در رمان افغانستان قبل از دهه هشتاد شکل نگرفته است.
رمان تصویر عبرت، در واقع نوعی گزارش است از خرافات خاندان اشراف کابل؛ گزارشی که روایت خطی دارد. در این روایت هیچگاه ایستگاههای گفتمانی که حاشیههای مفهومی تولید میکند، ایجاد نمیشود و خط روایت برای تولید روشنگری پریشیده نمیشود. به همین ترتیب در اکثر قریب به کل رمانهای ما تا دهه هشتاد، این وضعیت قابل مشاهده است.
اما این معادله در آغاز دهه هشتاد عوض میشود. از آغاز این دهه است که ادبیات داستانی (رمان) ما دچار دگردیسی گفتمانی میشود؛ یعنی تغییر مشهود و بنیادی بر پیکر روایت وارد میشود. در این دهه و با رمان گلنار و آیینه اثر مرحوم رهنورد زریاب، نسل روایت کلاسیک و خطی دچار انقراض شده، نظامهای گفتمانی، ارزشی و سطوح زبانی با دگردیسی و تغییر عمیقی مواجه میشود. پس از این دهه است که روایتهای داستانی ما زمینه پروزش مباحث روشنگرانه را مهیا میسازند. روایت مدرن میشود و این روایت مدرن فضای مناسبی برای پرورش نگاه مدرن میگردد. یکی از مهمترین عناصر نگاه مدرن به جهان، نگاه روشنگرانه است. خط روایت، خطی از قبل تعیین شده و جبراندیش نیست. این خط در مسیر عبور خویش بارها شکسته میشود و در این شکستهگیها، ایستگاههای گفتمانی ایجاد میشود؛ ایستگاههایی که موجب تولید حاشیههای مفهومی میگردد.
نظام گفتمان کنشی که محصول روایت کلاسیک است، از دهه هشتاد به بعد جایش را به نظامهای گفتمانی دیگری چون شَوِش، تنش و بُوِش میدهند. این نظامهای گفتمانی، نظامهای طغیانگر در برابر سنت و کلانروایتها فکری و عقیدتی هستند. وقتی کلانروایتها شکسته میشوند، زمینه ظهور برداشتن حجاب از چهره واقعیت حاصل میشود؛ اینجا است که روشنگری، جاگزین تسلیم و تمکین میشود. اما باید توجه داشت که این حرکت در لایههای زیرین و پنهان متن صورت میگیرد. در جامعهای که به ظن خوردن لقمه نان خشکی یا قطره آب غیرصحیای مردم شلاق میخورند، زنان سنگسار میشوند و… ممکن نیست نمود روشنگری را در سطوح ظاهری آثار ادبی جستوجو کرد. ساختارهای زیرین روایتها دچار استحاله شدهاند و این ساختارها نیروی ظغیانگری تولید، اسپ پرسشگری و سرکشی را قمچین و شاه مطلقالعنان، جبراندیش و ماجراجوی یکچشم را کِشت میکنند. معنای روشنگری اینگونه در زیرساخت روایتهای ما بعد از دهه هشتاد شکل میگیرد و انسان یکچشم ما را با هزار چشم مسلح میکند. او را به پشت واقعیتهای مُثله شده پرتاب میکند و با فلسفه هستی و وجودی پدیدهها او را آشنا میسازد.
اکثر قریب به کل رمانهای افغانستان پس از دهه هشتاد، زمینه ظهور چنین نگاهی را دارند و در این مجال نمیتوان به همه آنها اشاره کرد. بنابراین فقط به ذکر چند نمونه بسنده کرده، عطای بحث را به لقایش میبخشیم.
رهنورد زریاب در رمانهای «شورشی که آدمیزادگکان و جانورکان برپا کردهاند»، «سکهای که سلیمان یافت»، «درویش پنجم» و… خسرو مانی در همه رمانهایش، عزیزالله نهفته در همه رمانهایش، کاوه جبران در رمان «زندهگی به سفارش پشهها»، ناهید مهرگان در رمان «بگذار برایت بنویسم»، سیامک هروی در اکثر رمانهایش، به خصوص در رمان «خدایان منسوخ» و… درِ گفتمانهایی را باز کردهاند که به شدت روشنگری میکنند. حرکت تلاطمی روشنگری در این رمانها، به گونه پنهان در لایه زیرین متن جاری است و هنوز هم فضای عقیدتی مسلط، اجازه حضور این گفتمانها را به سطح ظاهری زبان نمیدهد.
استاد زریاب وقتی در رمان «شورشی که آدمی…» نظام هستی را به بازی میگیرد، در واقع فرش سرخی پیش راه حضور گفتمان روشنگری هموار میکند و به مخاطبش به گونه پنهان و ضمنی میفهماند که بسا درهای ناگشوده در مسیر این زندهگی وجود دارد که ساختارهای مسلط کلید آن را در قبضه خویش گرفته و توان ورود ما را به آنها سلب کرده است. به همین دلیل او جهان هنری میسازد و در آن جهان به گونه پنهان به این قفلها کلید میزند و رازهای پوشیده زیادی را افشا میکند. یا در رمان «سکهای که سلیمان یافت»، جهانی میسازد و در آن جهان پرده از رمز دیگری برمیدارد و آن رمز این است که راه استعلا و فراروی علاوه بر آنکه هژمونی عقیدتی تحمیل میکند، راه دیگری است و مسیر آن از مجراهای متفاوتی میگذرد. این فرصت را ساختار باز و پویای روایت به او داده است؛ روایتی که حامل ایستگاههای گفتمانی است. بنابراین به سادهگی نقش روایتهای داستانی را در ترویج و تکوین روشنگری میتوان مشاهده کرد.
یا آنگاه که رمان «زندهگی به سفارش پشهها» خط تجویز و تعامل روایت را میشکند و به طغیان علیه ساختار روایت برمیخیزد، فرصت مییابد که راز درسخانه را افشا کند و دست به روشنگری بزند.
در نتیجه، مشاهده کردیم که امر روشنگری در آیینه روایتها قابل مشاهده است و چنانچه گفته شد، یکی از مهمترین رسانهها و دستگاههای ترویج روشنگری به گونه عمیق و واقعی، روایتهای داستانی ما است. دقت در روایتهای داستانی و خوانش آنها در عرصه زندهگی جامعه هدف و تمرین روشنگری تأثیر میگذارد. روایتهای داستانی عرصهمحورند و اصل عرصهمحوری، مایه اصلی تأثیرگذاری بر جامعه هدف است.