طنز در جلوههای گوناگون آن در مثنوی معنوی کاربرد گستردهای دارد. از آن میان یکی هم طنز داستانی است که مولانا برای بیان اندیشههای خود، در پارهای از روایتهای مثنوی به آن روی آورده است. در کلیت، مولانا در مثنوی طنزپرداز بزرگی است.
چنانکه در دفتر اول مثنوی داستانی آمده است از مرد ناشنوایی که به دیدار همسایه بیمار خود میرود.
آن کری را گفت افزونمایهای
که ترا رنجور شد همسایهای
گفت با خود کر که با گوش گران
من چه دریابم ز گفت آن جوان
خاصه رنجور و ضعیف آواز شد
لیک باید رفت آنجا نیست بُد
چون ببینم کان لبش جنبان شود
من قیاسی گیرم آن را هم ز خود
چون بگویم چونی ای مِحنتکشم
او بخواهد گفت نیکم یا خوشم
من بگویم شکر چه خوردی اَبا
او بگوید شربتی یا ماش با
من بگویم صِحه نوشت کیست آن
از طبیبان پیش تو؟ گوید فلان
من بگویم بس مبارکپاست او
چونک او آمد شود کارت نکو
پای او را آزمودستیم ما
هر کجا شد میشود حاجت روا
این جوابات قیاسی راست کرد
پیش آن رنجور شد آن نیکمرد
(مثنوی معنوی، تصحیح، سروش، عبدالکریم، ۱۳۸۰، ص ۱۵۰)
روزی مردی که مولانا از او به صفت افزونمایه یاد میکند، به مرد کر یا ناشنوایی بهگونهای میفهماند که آن همسایه تو به بستر بیماری افتاده است و باید باری به دیدارش برود! افزونمایه میتواند هم به مفهوم انسان دنیادار باشد یا هم به مفهوم یک انسان بامعنویت.
مرد ناشنوا تا از بیماری همسایه آگاه میشود، نمیداند چه کند. با خود میگوید که چگونه میتوانم به دیدار همسایه بروم، آن هم با این گوشهای گران و ناشنوا. چگونه سخنان او را فهم کنم، آن هم در این زمان که به سبب بیماری آواز او ضعیف و نارسا شده است. با خود میاندیشد که چاره دیگری نیست، «لیک باید رفت آنجا نیست بُد». «بُد» اینجا به مفهوم چاره است. «نیست بُد» یعنی چارهای نیست، باید بروم.
مرد ناشنوا همچنان با خود میاندیشد که چون لبانش جنبیدن گیرد، قیاسی و پنداری کند و پاسخش بگوید. با خود اندیشید، چون از او بپرسم که ای دوست، بیماریات چگونه است؟ خواهد گفت: خوبم. در پاسخ گویم: شکر است! باز بپرسم: خوراکت چگونه است؟ چه میخوری؟ خواهد گفت: شربتی خوردهام یا ماشابهای! گویمش: نوشت باد! صحتت را باز مییابی.
حال بگو از طبیبان چه کسی به درمانت میآید؟ بیمار از پزشکی یا طبیبی نام خواهد برد و من برایش میگویم: خوب است، قدم نیک دارد. ما قدم او را سنجیدهایم. حال که او به درمان تو میآید، همه کارهایت نیکو میشود. او مرد کارآزمودهای است و به بالین هر بیماری که برود، کارش درست میشود.
مرد ناشنوا چنین پرسشها و پاسخهای قیاسی، پندارها و گمانهایی را در ذهن خود درست کرد و پس از آن به دیدار همسایه بیمار خود رفت. چون به خانه بیمار رسید، کنار او نشست و با مهربانی پرسید:
گفت چونی، گفت مردم، گفت: شکر
شد ازین رنجور، پرآزار و نُکر
کین چه شکرست او مگر با ما بدست
کر قیاسی کرد و آن کژ آمدست
بعد از آن گفتش چه خوردی، گفت زهر
گفت نوشت باد افزون گشت قهر
بعد از آن گفت از طبیبان کیست او
که همیآید به چاره پیش تو
گفت عزرائیل میآید برو
گفت پایش بس مبارک شاد شو
کر برون آمد بگفت او شادمان
شکر کِش کردم مراعات این زمان
(همان، ص ۱۵۰)
مرد ناشنوا کنار بستر همسایه بیمار خود مینشیند و میپرسد: چگونهای؟ بیمار با نالشی میگوید: از درد میمیرم. مرد ناشنوا میگوید: شکر است! بیمار از شکر گفتن همسایه، آزرده و رنجیدهخاطر میشود و در حیرت میماند که همسایهاش چرا به بیماری و درد وی شکر میگوید. بار دیگر مرد ناشنوا میپرسد: از خوراکیها چه چیزی میخوری؟ بیمار که ناراحت شده است، میگوید: زهر میخورم. مرد ناشنوا میگوید: نوش جانت باد! بیمار که از سخنان او خشمگین شده بود، این بار خشمش دوچندان میشود. مرد ناشنوا باز میپرسد: کدام طبیب یا پزشک به درمان تو میآید؟ بیمار از شدت خشم و درد میگوید: عزرائیل میآید! مرد ناشنوا میگوید: خوش باش که او پا و قدم نیکی دارد. بعد مرد ناشنوا با خشنودی از کنار بیمار برمیخیزد و میرود.
در راه که میرود، خدا را شکرگزاری میکند. شادمان است که کار نیکی انجام داده و حق همسایهگی را به جای آورده است؛ اما بیمار از سخنان او بسیار ناراحت و خشمگین است و با خود میگوید: مگر این همسایه دشمن جان من است که چنین چیزهایی را به من گفت! من نمیدانستم که او دوست نه، بلکه کان جفا و دشمنی است.
گفت رنجور این عدوی جان ماست
ما ندانستیم کو کان جفاست
خاطر رنجور جویان شد سَقَط
تا که پیغامش کند از هر نَمَط
چون کسی که خورده باشد آش بد
میبشوراند دلش تا قی کند
کظم غیظ این است آن را قی مکن
تا بیابی در جزا شیرین سَخُن
چون نبودش صبر میپیچید او
کین سگ زنروسپی حیز کو
تا بریزم بر وی آنچ گفته بود
کان زمان شیر ضمیرم خفته بود
چون عیادت بهر دلآرامی است
این عیادت نیست دشمنکامی است
تا ببیند دشمن خود را نزار
تا بگیرد خاطر زشتش قرار
(همان، ص ۱۵۱)
بیمار در ذهن خود در جستوجوی دشنامهای زیادی بود تا به مرد ناشنوا بگوید. مانند آن بود که در ذهنش چیزی به شور آمده بود که باید بیرون بزند. چنان کسی که آش یا چیز ناخوشآیندی خورده باشد و دلبدی و استفراغ برایش دست دهد.
با اینهمه، خشم خود را فرو میبرد و چیزی نمیگوید. مردم به کسانی که خشمگین میشوند، میگویند: خشم یا قهر خود را بخور! یعنی زمانی که خشمی سراپای ترا فرا گرفته است، نه چیزی بگوی و نه هم کاری بکن! لحظههایی، آرام بمان تا موج خشم از تو بگذرد.
خشم خوردن یا خشم فرو بردن، سبب میشود تا در لحظههایی که دیگ خشم کسی به جوش آمده است، چیز بدی از آن دیگ سرریزه نکند و انسان زبان به سخنان بد نگشاید و کار بد انجام ندهد.
بیمار به خود میپیچید، گویی صبری برایش نمانده است. با خود میگوید: این نامرد کجا است؟ آن زمان شیر ضمیر من خوابیده بود. حال که بیدار شده است، او کجا است که سخنان بدش را پاسخ دهم. مردم به دیدار بیماران برای دلجویی میروند؛ اما کاری که او کرد، دلجویی نبود؛ بلکه رفتار دشمنانه با من بود.
اینجا مولانا انتقادی دارد بر انسانهای حسودی که دوست دارند در روزها تلخ و دشوار به دیدار کسی که به مصیبتی گرفتار آمده است بروند تا با دیدن روزگار بد او، دلشاد شوند. چنین کسانی خود بیماران روانیاند که از بدبختی دیگران شاد و از خوشیهایشان اندوهگین میشوند.
مولانا در بیتهای دیگر، بحث و نتیجهگیریهای خود را به موضوعات دینی میکشاند و در ادامه میگوید:
بس کسان کایشان ز طاعت گمرهند
دل به رضوان و ثواب آن دهند
خود حقیقت معصیت باشد خفی
بس کدر کان را تو پنداری صفی
همچو آن کر کو همیپنداشتست
کو نکویی کرد و آن بر عکس جَست
او نشسته خوش که خدمت کردهام
حق همسایه بهجا آوردهام
بهر خود او آتشی افروختست
در دل رنجور و خود را سوختست
(همان، ص ۱۵۱)
کسانی هستند که خداوند را نیایش میکنند؛ اما گاهی هم در عبادت و نیایش خود راه را اشتباه میروند؛ یعنی در نیایش خود گمراهند. برای آنکه خداوند را تنها برای رسیدن به بهشت و نعمتهای آن نیایش میکنند. چنین کسانی، هنوز از خواستههای خود بیرون نشدهاند. عارف، خدا را برای خود او نیایش میکند و به وعده خدا ایمان دارد. بهشت قدم دوم است، نه قدم نخست.
گاهی انسان راهی را که میرود، روشن میپندارد؛ اما تاریکیها و گناهانی در این راه پنهان است که آن را نمیبیند. یا هم به راه راست میرود؛ اما شیوه راه رفتن او اشتباه است. آن مرد ناشنوا میپنداشت که کار نیکی کرده و به دیدار همسایه بیمار خود رفته و حق همسایهگی را بهجا آورده است. در این تردیدی نیست که او هدف نیکی داشت و در راه درستی گام گذاشته بود؛ اما با پنداری که داشت و با سخنان قیاسی که گفت، آتش در دل همسایه بیمارش روشن کرد و روان او را آزرد. در حقیقت خود را نیز شکنجه کرد. برای آنکه او با سخنان قیاسی خود دل همسایه را شکست. مانند آن است که آتشی افروخت که هم دل همسایه و هم دل خود را سوخت.
مولانا پس از بیان یک رشته موضوعات دینی، بار دیگر به قیاسها و پندارهای آن مرد ناشنوا برمیگردد:
از قیاسی که بکرد آن کر گُزین
صحبت دهساله باطل شد بدین
خاصه ای خواجه قیاس حس دون
اندر آن وَحیی که هست از حد فزون
گوش حس تو به حرف ار درخورست
دان که گوش غیبگیر تو کرست
(همان، ص ۱۵۱)
مرد ناشنوا با آن گفتوگوی قیاسی که با همسایه بیمارش داشت، آن دوست دهساله را دشمن خود ساخت؛ برای آنکه پندار و قیاس او از حقیقت دور بود. جهان را نمیشود تنها با قیاس شناخت. آنکه بربنیاد قیاس در پیوند به دیگران داوری میکند، در حقیقت از قیاس خود سخن گفته است، نه از حقیقت. آنکه میخواهد با قیاسهای خود به حقیقت هستی برسد، در حقیقت در راه اشتباه گام برمیدارد که آخرش پشیمانی و ناکامی است.
ما در پیوند به یکدیگر بهسادهگی و آسانی داوری میکنیم که فلان ابن فلان چنین یا چنان است؛ اما توجه نمیکنیم که این داوری ما بیان قیاسهای ما است، نه حقیقت هستی آن شخصی که داوریاش کردهایم.
انسانها با زبان است که همدیگر را میشناسند و پیوند ایجاد میکنند. زبان در میان انسانها، همان پل پیوند است؛ اما زبان هم میتواند این پل پیوند را ویران کند.
مرد کر هرچند هدف نیکی داشت، اما زبان قیاس، پل پیوند میان او و همسایه بیمارش را ویران کرد.
به همینگونه هر عابدی میتواند با یک ریاکاری، پیوند و عبادت دیرینه خود با خدا را برهم زند. عابدی که عبادت خود را به رخ دیگران میکشد و در مسلمانی دیگران با شک نگاه میکند، به خدا عبادت نکرده است، بلکه شیطان درون خود راضی نگه داشته است.
آنکه عبادت خود را معیار سنجش مسلمانی دیگران قرار میدهد و در یپوند به مسلمانی دیگران داوری میکند، عبادت خود را برباد داده است. چنین چیزهایی، همه برخاسته از همان قیاس ناقص است.
کسی که گوش او تنها و تنها میتواند سخنان بیرونی را بشنود، هرگز توانایی آن را ندارد که سخنان غیب را بشنود. انسان کامل آن است که چشم درونبین و گوش درونشنو نیز داشته باشد.