از مزار تا کابل؛ طالبان همه‌جا بودند

شجاع امینی

قصه‌های زنده‌گی‌تان را بنویسید. از رخدادهای ماحول‌ و تأثیر تحولات اخیر بر جریان عادی زنده‌گی‌تان، متن، عکس و ویدیو بفرستید. روزنامه ۸صبح با ایجاد صفحه ویژه «قصه مردم»، یادداشت‌ها، قصه‌ها، عکس‌ها و ویدیوهای شما را بازتاب می‌دهد.

پس از این‌که ولایت‌های سرپل و جوزجان سقوط کرد، به ولایت بلخ آمدم. چند روزی در شهر مزار ماندم که ای کاش نمی‌ماندم. دل به بیانیه‌های دشمن‌کوب مارشال دوستم و عطا‌محمد نور سپرده بودم و سقوط ولایت بلخ را که ناگهانی و یک‌شبه اتفاق بیفتد، ناممکن می‌پنداشتم. هم‌چنان، سفر رییس جمهور غنی در بلخ و تدویر جلسه امنیتی، پیام جنگ علیه طالبان را در ذهن‌ها تداعی می‌کرد. شهر مزار بیش از هر زمانی خلوت به نظر می‌رسد. حال و هوای حاکم بر شهر حکایت از سقوط داشت؛ اما بیانیه‌های کمیته نظامی در بلخ که در راس آن مارشال دوستم و عطامحمد نور قرار داشتند، پیام جنگ و مقاومت را به مردم مخابره می‌کرد.

بهای تکت سفر به کابل از طریق هواپیما صعود کم‌پیشینه کرده است. چهار‌شنبه، ۲۰ اسد، با یکی از دوستانم از یکی از تکت‌فروشی‌ها تکت پرواز می‌گیرم تا به کابل سفر کنم. زمان پرواز یک‌شنبه‌، ۲۴ اسد، تعیین می‌شود که به علت سقوط ولایت بلخ زمینه‌ سفر به کابل مساعد نمی‌شود. باشنده‌گان مزار، به‌ویژه ماموران دولتی و اشخاص و افراد سرمایه‌دار، یک هفته قبل از سقوط بلخ بار و بندیل خود را می‌بندند و رهسپار کابل می‌شوند.

شنبه، ۲۳ اسد است و نگرانی باشنده‌گان شهر مزار اوج می‌گیرد. نیمه‌های پس از ظهر خبر می‌رسد که کمربند ورودی شهر را طالبان تصرف کرده‌اند؛ کمربندی که آقای عطامحمد‌ نور ظهر روز شنبه، ۲۳ اسد، در آن‌جا رفته بود و بیانیه کوتاهی را در فیس‌بوک نشر کرده بود و از مقاومت سرسختانه علیه طالبان دم زده بود. شام تاریک فرا‌‌می‌رسد و دلهره و اضطراب مردم بیش از پیش فزونی می‌یابد. رفیقی دارم که در شهرک خالد زنده‌گی می‌کند. اتفاقاً معلومات دقیقی از وضعیت دارد. با من تماس می‌گیرد و می‌گوید: خط جنگ شکسته است و همین حالا قطاری از تانک‌ها و وسایط دولتی از جاده شهرک خالد رد می‌شود، معلوم نیست که به کوه‌های مارمل می‌رود یا به بندر حیرتان. با شنیدن این خبر شوکه می‌شوم. از شوک سهمگین سقوط سرپل به خود نیامده‌ام که در شوک سقوط بلخ فرو‌می‌روم. با دو تن از دوستانم می‌رویم به شهرک خالد. تکسی را توقف می‌دهیم و راه می‌افتیم به سوی شهرک. راننده تکسی تا این دم چیزی نمی‌فهمد از سقوط شهر. طالبان هنوز داخل شهر نشده و نظامیان دولتی هم به گونه کامل از شهر بیرون نرفته‌اند. در جاده شهرک رقم بلندی از تانک‌های زرهی دیده می‌شود. مقصد نهایی این تانک‌ها برای ما پیدا نیست. می‌رسیم به منزل رفیقم. همه تمرکزمان معطوف به فیس‌بوک است. بیش‌‌تر کاربران فیس‌بوک سقوط بلخ را نادرست می‌خوانند و شایعه‌ای به سود دشمن. یکی از خبرنگاران بلخی که در خارج از کشور حضور دارد، لحظه به لحظه در صفحه فیس‌بوک خود خبر می‌نویسد و وضعیت شهر را آرام تعریف می‌کند. بعد‌تر شنیده می‌شود که قول‌اردوی ۲۰۹ شاهین سنگر‌های مربوط خود را به دشمن رها کرده است. رفیقم برای حصول اطمینان بیش‌تر به یکی از نزدیکان عطامحمد ‌نور تماس می‌گیرد و او در پاسخ می‌گوید: بهتر است جای امنی به خود اختیار کنید. این سخن در نظر ما تیر خلاصی بود بر پیکر شهر مزار. شهر مزار متاسفانه به گونه کامل سقوط کرده بود.

شهر خلوت است و طالبان تا هنوز وارد شهر نشده‌اند. خبرها یکی پی هم در صفحات اجتماعی درز می‌کند که قوای دولتی بلخ به بندر حیرتان رفتند و از آن طریق وارد کشور اوزبیکستان شدند. این خبر را بعدتر پیامی که در صفحه فیس‌بوک عطامحمد نور نشر می‌شود، تایید می‌کند. عطامحمد نور از توطئه کلان خبر می‌دهد و می‌گوید که این توطئه متوجه سران کابل نیز می‌شود. نیمه‌های شب است که طالبان وارد شهر می‌شوند و پرچم سفید خود را در یکی از چوک‌ها بر‌می‌افرازند و تصویری از این صحنه در فیس‌بوک دست به دست می‌شود.

من و دوستانم برنامه سفر به کابل را ترتیب می‌دهیم. یک‌شنبه، ۲۴ اسد است. پس از طلوع سپیده بار و بندیل خود را می‌بندیم و رهسپار مقصد می‌شویم. یکی همکارم است که در یکی از ولسوالی‌های ولایت سرپل به حیث دادستان ایفای وظیفه می‌کند و دیگری به حیث ولسوال در یکی از ولسوالی‌ها. سکوت سنگینی بر جاده شهرک خالد حاکم است. هیچ واسطه نقلیه روی جاده دیده نمی‌شود. در یک گوشه کوچه فرعی، موتر رینجر پولیس به رنگ سبز پارک شده است. با دیدن آن شاد و خرسند می‌شویم. غافل از این‌که راکبان موتر نه پولیس، که طالبان هستند.

تکسی یافت نمی‌شود که به ایستگاه موترهای مسافربری کابل برویم. در یک گوشه جاده موتری از نوع فولدر به رنگ سرخ پارک شده است و چند نفر کنار موتر ایستاده‌اند. همکارم آن سوی جاده می‌رود و با آن‌ها وارد صحبت می‌شود. موتر به کابل می‌رود و یک خانواده را انتقال می‌دهد. همکارم مالک موتر را قناعت می‌دهد تا یکی از ما را به کابل انتقال دهد. پس از مشوره کوتاه، من و همکارم رضایت دادیم تا ولسوال سوار موتر شود. چوکی اول موتر را در بدل ۴۰۰۰ افغانی دربست گرفتیم. راننده دریافت که ناچاریم و از ناچاری ما سوءاستفاده‌ کرد. حالا من ماندم و همکارم. بعدتر تکسی‌ دیگری را دربست به کرایه می‌گیریم و می‌رویم به ایستگاه موترهای مسافربری. همکارم به راننده می‌گوید تا از جاده‌های فرعی به ایستگاه برود. به یکی از جاده‌های فرعی می‌رسیم که طالبان ایست بازرسی افراز کرده‌اند. رقم بلندی از طالبان در وسط جاده ایستاده‌اند. ریخت لباس و اندام‌شان در نظر هول‌انگیز می‌نماید. تکسی را توقف می‌دهند و من و همکارم را از موتر پایین می‌کنند. همه لنگی سیاه بر سر دارند. همه به زبان پشتو صحبت می‌کنند. نحوه‌ تلاشی بدنی‌شان توام با عنف و غضب است. تازه وارد شهر شده‌اند و بیم معاشرت نامناسب وجود دارد. سمت چپ جاده حویلی مجللی به خود جا خوش کرده است. درب حویلی باز است و طالبان در آن آمدوشد دارند. بی‌آن‌که بپرسیم، راننده می‌گوید، مالک این حویلی محمد ظاهر وحدت، والی اسبق ولایت سرپل و از نزدیکان محمد محقق، رهبر حزب وحدت اسلامی افغانستان است. طالبان این حویلی را دارند بررسی می‌کنند و شاید هم یکی از قرارگاه‌های خود بسازند.

می‌رسیم به ایستگاه موترهای مسافربری. یکی از کارمندان ریاست امنیت ملی سرپل نیز با ما همراه می‌شود. کرایه موتر سه برابر شده است. راننده‌ها ‌عکس روزهایی که وضعیت عادی است، اکنون سر در هوا دارند و با مسافران اصلاً سلام نمی‌دهند. کنار دو راهی بندر حیرتان جمعی از طالبان مسلح سوار بر موترسایکل دیده می‌شوند. راننده می‌گوید، این‌ها، به بندر حیرتان می‌روند و وسایط و تجهیزات به جا مانده از قوت‌های نظامی بلخ را غنیمت می‌گیرند و به شهر انتقال می‌دهند. از سمنگان تا ولسوالی خنجان بغلان، طالبان در همه‌جا دیده می‌شوند؛ ولی موترهای مسافربری را تلاشی جدی نمی‌کنند. از سقوط کابل و پروان و کاپیسا خبر نداریم. راننده می‌گوید، طالبان تا پل دوشاخ حضور دارند و از پل دو شاخ به بعد در اختیار دولت است. در خنجان توقف کوتاهی داریم و در یکی از هتل‌ها با عجله غذا صرف می‌کنیم. به سالنگ‌ها که می‌رسیم، خبر ناخوش می‌شنویم. کسی با همکارم تماس می‌گیرد و از ورود طالبان به دارالامان کابل خبر می‌دهد. مغموم و افسرده می‌شویم و از سفر به کابل پشیمان. هرقدر جلو می‌آییم، از نیروهای امنیتی و موظفین سالنگ‌ها کسی را نمی‌بینیم. در یکی از تونل‌ها بیش از چهار ساعت گیر می‌مانیم. نه پس رفته می‌شود و نه پیش. راننده‌ها می‌گویند که به علت تیزرفتاری و عدم رعایت قواعد ترافیک، موترها با هم تصادم کرده‌اند و مسوولی وجود ندارد که به حل مشکل بپردازد. موظفین سالنگ‌ها همه فرار کرده‌اند. به ولسوالی خنجان تماس می‌گیرند و از طالبان کمک می‌خواهند. در آن لحظه فقدان دولت را شدیداً احساس می‌کنم. به محض ترک صحنه از سوی موظفین سالنگ، راننده‌ها قاعده رفت‌وآمد را زیر پا نهاده و این کار سبب می‌شود تا در داخل تونل حادثه‌ ترافیکی رخ دهد. راننده‌ها از حل مشکل عاجز هستند و یکی به سخن دیگری گوش نمی‌سپارد. پس از ساعت‌ها انتظار، طالبان می‌آیند و با ضرب میله تفنگ راه را باز می‌کنند. شاهراه سالنگ تا ختم جبل‌السراج خلوت است. نه نیروهای امنیتی و نه هم طالبان دیده می‌شوند. تنها یک فرد مسلح در گوشه جاده به پا ایستاده است. لباس شخصی در تن دارد و موها را تا روی شانه‌ها آویزان کرده است. منطقه‌ای که روزگاری پایگاه مقاومت علیه طالبان بود، حالا فقط یک تن آن را اداره می‌کند. در کنار جاده عمومی، تانک‌های ارتش دیده می‌شود. دروازه‌های تانک‌ها باز است و تایرهای تانک‌ها پنچر و بی‌هوا. رفیق دیگرم که جلوتر از ما راه افتاده بود، تماس می‌گیرد و می‌گوید: شهر چاریکار نیز سقوط کرده است و طالبان در جاده‌ها حضور دارند. به یکی از دوستانم در کابل تماس می‌گیرم. او می‌گوید: مردم وحشت‌زده شده و همه دارند فرار می‌کنند و دکان‌ها در بازار مسدود است.

به شهر چاریکار می‌رسیم. شهر بیش از هر زمان دیگری شلوغ و مزدحم است. طالبان روی جاده‌ صف کشیده‌اند. مردم، به‌ویژه جوانان و نوجوانان، دارند طالبان را تماشا می‌کنند. طالبان موتر ما را توقف می‌دهند. از راننده می‌خواهند که دو تن مسلح را تا سرای شمالی انتقال دهد. وقتی از سرای شمالی سخن می‌زند، درمی‌یابم که کابل سقوط کرده است. همکارم از روی اجبار جا عوض می‌کند و در چوکی جلو کنار کارمند امنیت ملی می‌نشیند و من می‌مانم در چوکی وسط. آن دو فرد مسلح در دو سوی من می‌نشینند. یکی آن یک میل اسلحه «ام۱۶» ارتش را بر شانه دارد و دیگری علاوه بر این اسلحه، دو میل اسلحه دیگری بر گردن خود آویزان کرده است. هردو هیکل قوی دارند و به دشواری به موتر می‌توانند جا بگیرند. ریش و موی پرپشتی دارند. عرق از سر و صورت‌شان می‌چکد. لباس‌های زمستانی بر تن دارند. سر و وضع‌شان نامرتب است. گرمی هوا و عرق تن این دو، حالم را به هم زده است. راننده التماس می‌کند که احتیاط به خرج دهند تا میل اسلحه به شیشه موتر صدمه وارد نکند. هردو پشتوزبان است و به زبان فارسی هم می‌توانند صحبت کنند. هوا گرم است و خورشید هنوز دارد پرتو‌افشانی می‌کند. از تشنه‌گی و گرسنه‌گی می‌نالند. از ما تقاضا می‌کنند اگر امکان دارد دو بوتل آب معدنی و دو پاکت نسوار برای‌شان خریداری کنیم؛ چون نزد خود پولی برای خرید ندارند. همکارم تقاضای این دو را برآورده می‌سازد. آب را می‌نوشند و سپس نسوار را با نوک دو انگشت می‌مالند و در زیر زبان می‌گذارند. برق ترس در چشمانم می‌درخشد. خیس عرق شده‌ام. رنگ از رخم پریده. آن دو رفیقم که در چوکی جلو نشسته‌اند، از گوشه چشم سویم نگاه می‌کنند و می‌خندند. کسی که از طالب فرار می‌کرد، حالا در داخل موتر در محاصره طالب قرار دارد. صحنه‌ای را دارم تجربه می‌کنم که در ذهنم اصلاً خطور نمی‌کرد. هردو یک‌سره می‌گویند: الحمدلله همه‌جا فتح شد. می‌پرسم آیا پنجشیر هم فتح شده؟ به تکرار می‌گویند: همه‌جا فتح شده. البته می‌دانم که پنجشیر لقمه آماده نیست که این‌ها به ساده‌گی قورت دهند. بی‌آن‌که ما بپرسیم با خود می‌گویند: این مجاهدین مثل مجاهدین سابق نیستند و خیلی تفاوت دارند. همکارم آدم کهنه‌کار و پخته‌سال است و با این دو خوب صحبت می‌کند. از این دو می‌پرسد که کجا عملیات نظامی داشتند؟ در پاسخ می‌گویند: «در بگرام عملیات داشتیم و می‌خواستیم مجاهدینی را که در زندان بودند، نجات دهیم؛ اما دشمن ماین بر زمین فرش کرده بود و در نتیجه انفجار ماین، شش مجاهد شهید شد.»

طالبان در هر چند قدمی ایست بازرسی ایجاد کرده‌اند. رقم بلندی از افراد این گروه تا به دندان مسلح وسط جاده ایستاده‌اند. موتر ما را توقف می‌دهند. این دو را که اسلحه دارند از موتر پایین می‌کنند. در میان این لشکر عظیم کسی را نمی‌یابم که به زبان فارسی صحبت کند. همه به زبان پشتو گپ می‌زنند. طالبان تلاش دارند تا اسلحه این دو تن که خود را طالب می‌خوانند، از نزدشان پس بگیرند. این دو تن دروغ می‌گفتند. کسانی بودند که در بگرام زندانی بودند و پس از شکستن قفل زندان نجات یافتند و اسلحه‌ را به غنیمت گرفته بودند و می‌خواستند که تحویل طالبان ندهند. هردو می‌گفتند: از ولایت میدان‌وردک هستیم و متعلق به فلان دلگی و سال‌ها در ولسوالی غوربند ولایت پروان جهاد کردیم. به هرسو تماس می‌گیرند و تماس‌شان کارگر واقع نمی‌شود. ما روی جاده منتظر می‌مانیم و طالبان این دو تن را با خود در کمیته جمع‌آوری اسلحه می‌برند. ساعتی بعد می‌آیند و سوار موتر می‌شوند. پس از آن‌که سوار موتر می‌شوند، آهسته آهسته طالبان را دزد خطاب می‌کنند. اسلحه یکی را می‌گیرند و از دیگری را نه. آنی‌که اسلحه‌ خود را تحویل نداده، دو میل اسلحه دیگر در زیر پای خود در داخل موتر دارد و بیک پشتی مرا محافظ آن ساخته است تا طالبان نتوانند ببینند. خیلی در رنج هستم. در چوکی میخکوب شده‌ام. پاهایم را روی دو میل اسلحه گذاشته‌ام و خودم در وسط این دو دارم آب می‌شوم. مرا توصیه می‌کند، پاهایم را طوری نگه دارم که اسلحه نمایان نشود. گذر ثانیه‌ها حتا روی روانم سنگینی می‌کند. موترها شبیه رمه‌ گوسفند روی جاده عمومی قطار شده‌اند. موترها پر است از کسانی که تازه از زندان بگرام نجات یافته‌اند. طالبان موترهای حامل زندانی‌ها را در ایست‌های بازرسی توقف می‌دهند. یکی از موترهای حامل زندانی‌ها توقف نمی‌کند و از ایست بازرسی عبور می‌کند که با شلیک پی‌هم گلوله طالبان مواجه می‌شود. زندانی‌های رها شده همه اسلحه بر دوش دارند. حتا غضب‌ناک‌تر از طالبان به نظر می‌رسند. موترهای تیز‌رفتاری که از شمال به کابل می‌آیند، طالبان در چوک چاریکار توقف می‌دهند و زندانی‌های نجات‌یافته را با زور سوار موتر می‌کنند.

بی‌نظمی در میان طالبان موج می‌زند. از یک‌سو، زندانی‌ها را که اسلحه بر دوش دارند، سوار موتر و روانه‌ کابل می‌کنند، از دیگر‌سو، طالبانی که در فاصله پایین‌تر از شهر چاریکار ایست بازرسی ایجاد کرده‌اند، اجازه انتقال اسلحه را نمی‌دهند. از ایست‌های بازرسی عبور می‌کنیم و داریم نزدیک کابل می‌شویم. این دو تن از ما تقاضا می‌کنند تا به شماره تماسی که در اختیار دارند، زنگ بزنیم. همکارم مراد این دو را برآورده می‌سازد و تماس برقرار می‌کند. با برادران‌شان صحبت می‌کنند و می‌خواهند که به سرای شمالی به استقبال‌شان بیایند. منزل مسکونی برادران این دو تن در سرای شمالی کابل موقعیت دارد. سرای شمالی را می‌توان نبض کابل نامید. یعنی در نبض کابل هم طالبان لانه گزیده بوده است.

به سرای شمالی که می‌رسیم، راننده را هدایت می‌دهد که در گوشه‌ای موتر را توقف دهد تا هنگام جابه‌جایی اسلحه کسی متوجه نشود. راننده به ناچار آن‌چه او می‌گوید اجرا می‌کند. سرای شمالی بیش از هر زمانی شلوغ و پر سر و صدا به نظر می‌آید. طالبان در جاده‌ها غرق شادی‌اند. سوار بر وسایط دولتی به هرسو جولان می‌زنند. بیننده در می‌یافت که بر شهر آنارشیسم مطلق حاکم است. کابل هیچ زمانی به پیمانه آن روز دل‌گیر و ماتم‌زده به نظر نمی‌آمد. سوار تکسی می‌شویم و می‌رویم به یکی از هتل‌ها تا اتاقی برای بودوباش تدارک دهیم. زمانی که از تکسی پیاده می‌شویم، متوجه می‌شویم که گوشی هوشمند یکی از رفیق‌هایم به سرقت رفته است.


شما می‌توانید قصه‌ها و یادداشت‌های‌تان را به ایمیل روزنامه ۸صبح بفرستید. هم‌چنان عکس‌ها و ویدیوهای رخدادهای پیرامون‌تان را از طریق این شماره تلگرام به ما ارسال کنید: ۰۷۰۵۱۵۹۲۷۰

دکمه بازگشت به بالا