مِهستی، آن ماهبانو یا بزرگبانوی شعر پارسی دری، در اواخر سده پنجم و اوایل سده ششم هجری میزیست. زادگاه او شهر گنجه است، ولی در روایتهایی او را به نیشابور، بدخشان و خجند نیز نسبت دادهاند.
در پیوند به زندهگی مهستی روایتهای زیادی وجود دارند؛ اما چنین روایتهایی ما را نهتنها در امر شناخت جزییات زندهگی او کمک نمیکنند، بلکه سیمای او را برای ما بیشتر غبارآلود میسازند. چنانکه هنوز نمیدانیم او چه سالی به دنیا آمده و چه سالی از این جهان رفته است. در این پیوند هر سخنی که گفتهاند، به قیاس گفتهاند.
در مقدمهای که رافائیل حسینوف بر کتاب رباعیهای مهستی نوشته، سال تولد او را 1092 عیسایی گفته است که برابر است با 471 خورشیدی.
تاریخ خاموشی مهستی بهگونه دقیق روشن نیست؛ اما به گفته رافائیل، او در اواخر سده 12 عیسایی از جهان چشم پوشیده است.
(نادری، پرتو، مرواریدهای رنگین، انتشارات مقصودی، ۱۴۰۱، ص ۲۰)
مهستی با عمر خیام همروزگار بود. روایتهایی نیز وجود دارد که او با عمر خیام دیداری داشته است. اگر بپذیریم، باید چنین دیداری زمانی رخ داده باشد که او در دربار سلطان سنجر (511- 552 ق/ 1118-1157) در مرو به سر میبرد یا هم در سفری در نیشابور چنین دیداری رخ داده باشد.
با یک مقایسه در میان چهارگانیهای مهستی و عمر خیام، درمییابیم که چهارگانیهای این دو شاعر، چه از نظر زبان و چه از نظر نگرش به هستی و آرایههای ادبی، همگونیهای زیادی دارند. گاهی حتا میاندیشی که شماری از این چهارگانیها، سرودههای یک شاعرند؛ اما به نام دو شاعر. این همگونیها چنان برجسته و چشمگیر است که میاندیشی هر دو شاعر، مهستی و خیام، در تفاهم باهم خواستهاند چنین اندیشههایی را با استفاده از قالب چهارگانی در شعر پارسی دری گسترش دهند.
هنگام صبوح اگر بت حورسرشت
پرمی قدحی به من دهد بر لب کشت
هرچند که این سخن بر من باشد زشت
سگ به ز من ار هیچ کنم یاد بهشت
(رباعیات، مهستی گنجوی، اکادمی علوم آذربایجان، ۱۹۸۵، ص ۶)
همین مضمون و همین زبان شاعرانه را در این رباعی خیام، اینگونه میبینیم:
در فصل بهار اگر بت حورسرشت
یک ساغر می دهد مرا بر لب کشت
هرچند به نزد عامه این باشد زشت
سگ به ز من است اگر برم نام بهشت
(رباعیات، حکیم عمر خیام، با مقدمه فروغی، محمد علی، انتشارات زوار، ۱۳۸۹، ص ۳۵)
وقتی این دو چهارگانی را باهم مقایسه میکنیم، نمیتوانیم بگوییم که شاعر پیشگام، کدام یک بوده است؛ عمر خیام یا مهستی گنجوی. جز آنکه شهرت خیام ما را برانگیزد تا بگوییم که مهستی به دنبال خیام گام برداشته است. اگر چنین هم بیندیشیم، این نکته را باید در نظر داشته باشیم که مهستی در روزگار خود شاعر پرآوازهای بود. شعر او به گوش مردم رسیده بود و حتا به دربار ملک شاه سلجوقی؛ در حالی که خیام هنوز در شاعری آوازهای نداشت. خیام به دانش و فلسفه خود آوازه داشت.
خوشباشی، شادکام زیستن و بیاعتنایی به این جهان گذران، یکی از اندیشههای پایهای عمر خیام در چهارگانیهای او است.
بخشی از چهارگانیهای مهستی نیز با چنین اندیشهای سروده شدهاند.
مرگ در پیش است. در هر مقام و جایگاهی که باشی، از آن گزیری نیست، پس باید از زندهگی کام گرفت.
گر ملک تو مصر و روم و چین خواهد بود
آفاق تو را زیر نگین خواهد بود
خوش باش که عاقبت نصیب من و تو
ده گز کفن و سه گز زمین خواهد بود
(رباعیات مهستی گنجوی، ص ۲۳)
در وقت بهار جز لب جوی مجوی
جز وصف رخ یار سمنروی مجوی
جز بادهی گلرنگ به شبگیر مگیر
جز زلف بتان عنبرینبوی مبوی
(همان، ص ۹۱)
آنگونه که در این رباعی دیده میشود، گذشته از یگانهگی محتوا و پیام، مهستی بهگونه چشمگیری صنعت جناس را به کار گرفته است. چنانکه اینجا در جناسهای جوی، مجوی، گیر، مگیر، بوی و مبوی را میبینیم.
خیام نیز در رباعیهایی، از صنعت جناس بسیار گرفته است.
فصل گل و طرف جویبار و لب کشت
با یک دو سه اهل و لعبت حورسرشت
پیش آر قدح که بادهنوشان صبوح
آسوده ز مسجدند و فارغ ز کنشت
(رباعیات، حکیم عمر خیام، ص ۳۹)
این هم چند چهارگانی دیگر که نشان میدهد مهستی با خیام نسبت به هستی و زندهگی چهقدر اندیشهها و دریافتهای همگون دارند:
در آتش دل پریر بودم به نهفت
دی باد سبا خوشسخنی با من گفت
کامروز هر آنکه آبرویی دارد
فرداش به خاک تیره میباید خفت
(رباعیات، مهستی گنجوی، ص ۱۶)
باد آمد و گل بر سر میخواران ریخت
یار آمد و می در قدح یاران ریخت
آن عنبر تر رونق عطاران برد
وان نرگس مست خون هشیاران ریخت
(همان، ص۳)
ایام چو آتشکده از سینهی ماست
عالم کهن از وجود دیرینهی ماست
اینک به مثل چو کوزهای آب خوریم
از خاک برادران پیشینهی ماست
(همان، ص ۹)
مهستی در پارهای از رباعیهای خود مانند خیام از جبر سخن میگوید و اینکه انسان هرچند به قدر توان انسانی خود تلاش میکند تا تقدیر خود را تغییر دهد، اما نمیتواند گره قضا و قدر را بگشاید. پس انسان محکوم به سرنوشتی است که در ازل برایش نوشتهاند.
در طاس فلک نقش قضا و قدر است
مشکل گرهیست، خلق از این بیخبر است
پندار مدار کاین گره بکشایند
بکشادن این گره به قدر بشر است
(همان، ص ۲۰)
نیکی و بدی که در نهاد بشر است
شادی و غمی که در قضا و قدر است
با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل
چرخ از تو هزار بار بیچارهتر است
(رباعیات، حکیم عمر خیام، ص ۴۸)
یا در این رباعی دیگر که خیام چرخش نظام هستی را یک امر جبری میداند:
در گوش دلم گفت فلک پنهانی
حکمی که قضا بود ز من میدانی
در گردش خویش اگر مرا دست بدی
خود را برهاندمی ز سرگردانی
مرگ سرنوشت انسان است و این سرنوشت جبر و شر است. انسان اگر در دل سنگ هم پنهان شود، باز هم از مرگ چارهای ندارد و آب اجل در دل سنگ نیز نفوذ میکند.
در سنگ اگر شوی چو نار ای ساقی
هم آب اجل کند گذار ای ساقی
خاک است جهان صوت بر آر ای ساقی
باد است نفس باده بیار ای ساقی
(همان، ص ۸۱)
تا چند حدیث پنج و چار ای ساقی
مشکل چه یکی چه صدهزار ای ساقی
خاکیم همه چنگ بساز ای ساقی
بادیم همه باده بیار ای ساقی
(رباعیات حکیم عمر خیام، ص ۱۶۸)
در پارهای از چهارگانیهای مهستی گاهی باد، خاک، آب و آتش و چهار روز و چهار گونه گل در کنار هم به تکرار آمدهاند.
باد، خاک، آب و آتش، هنوز در آن روزگار چنان عناصر اولیه پنداشته میشدند که نهتنها مزاج و طبیعت انسان را بربنیاد ترکیب آنان میسنجیدند، بلکه طبیعت را نیز برساخته از آنان میدانستند. او از این اجزای طبیعت برای بیان گذرا بودن زندهگی استفاده میکند که گاهی سخنش با افسوس و دریغ میآمیزد و بیشتر برای آن است که نشان دهد همه چیز در گذر است. پس در این زندهگی ناپدار باید خوش بود و آن را به شادکامی گذراند.
آتش چو پریر آتش شور انگیخت
دی نرگس آب شرم از دیده بریخت
امروز بنفشه عطر با خاک آمیخت
فردا سحری باد سمن خواهد بیخت
(رباعیات، مهستی گنجوی، ص 3)
کردی به سخن پریرم از هجر آزاد
بر وعدهی بوسه دی دلم کردی شاد
گر زآنچه پریر گفتهای ناری یاد
باری سخنان دینه یادت باد
(همان، ص 25)
«پریر» یک روز گذشته از دیروز را گویند و «پیشپریر» یک روز پیش از پریر را گویند؛ یعنی دو روز گذشته از دیروز. «دینه» به مفهوم دیروز که هنوز در گفتار مردم وجود دارد.
بگذشت پریر باد بر لاله و ورد
دی خاک چمن سنبل تر بار آورد
امروز خور آب شادمانی زیراک
فردات همی آتش غم باید خورد
(همان، ص 29)
در آتش پریر بودم به نهفت
در باد صبا خوشسخنی با من گفت
کامروز هر آنکه آبرویی دارد
فرداش به خاک تیره میباید خفت
(همان، ص 16)
در این چهارگانیها نیز، همان اندیشههای خیامی را میبینیم؛ هستی انسان را با مفهوم زمان میسنجد. پریر، دی، امروز و فردا واحدهای شناخت زمان است.
با تکرار این واحدها، از گذشت زمان میگوید. زمان که میگذرد، هستی انسان نیز میگذرد؛ برای آنکه انسان نمیتواند هستی خود را به گذشته برگرداند؛ چون با گذشت زمان هستی انسان نیز میگذرد.
هستی انسان وابسته به همین روزی است که در اختیار دارد. از فردا یعنی آینده چیزی نمیداند و نمیتواند بدون گذشت زمان خود را به آینده برساند.
اندیشههایی را که در این پیوند مهستی بیان کرده است، در رباعیهای خیام ننیز میبینیم.
امروز ترا دسترس فردا نیست
واندیشهی فردات به جز سودا نیست
ضایع مکن ایندم ار دلت شیدا نیست
کاین باقی عمر را بها پیدا نیست
(رباعیات، حکیم عمر خیام، ص ۱۰)
این یک دو سه روز نوبت عمر گذشت
چون آب به جویبار و چون باد به دشت
هرگز غم دو روز مرا یاد نگشت
روزی که نیامدهست و روزی که گذشت
(همان، ص ۱۸)
چون بلبل مست راه در بستان یافت
روی گل و جام باد را خندان یافت
آمد به زبان حال در گوشم گفت
دریاب که عمر رفته را نتوان یافت
(همان، ص ۲۵)
ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم
وی یک دم عمر را غنیمت شمریم
فردا که از این دیر فنا درگذریم
با هفتهزارسالهگان سربهسریم
(همان، ص ۱۲۱)
از دی که گذشت هیچ ازو یاد مکن
فردا که نیامدهست فریاد مکن
بر نامده و گذشته بنیاد مکن
حالی خوش باش و عمر برباد مکن
(همان، ص ۱۳۶)
برخیز و مخور غم جهان گذران
بنشین و دمی به شادمانی گذران
در طبع جهان اگر وفایی بودی
نوبت به تو خود نیامدی از دگران
(همان، ص ۱۳۸)
چنین است که خیام و مهستی مفهوم زندهگی را در همان زمانی درمییابند که در اختیار دارند؛ یعنی زمان حال، همان دمی که در اختیار داریم. وقتی خیام میگوید: «این دم که فرد برم بر آرم یا نه» به یک لحظه، به یک دم میاندیشد.
وقتی از آینده چیزی نمیدانیم و نه هم گذشته در اختیار ما است، پس باید در همان لحظههایی که در آن نفس میکشیم، به زندهگی بیندیشیم و از آن لذت ببریم؛ چون میدانیم که گذشت زمان در اختیار ما نیست. میشود گفت: این زمان است که ما را در اختیار خود دارد.
چنین شاعرانی در حقیقت با زیستن در شادکامی و لذت بردن از زندهگی، میخواهند از زمان انتقام گیرند.