زندهگی پس از خودکشی
سید روحالله رضوانی

او فقط یک جلسه آمد. دنبال کسی میگشت با او حرف بزند. نمیدانم مرا از کجا پیدا کرده بود. شاید آمده بود فقط داستان زندهگیاش را برای کسی بگوید تا شاید جایی به درد کسی بخورد. داستانش را از یک شکست شروع کرد. شکستی بزرگ و تلخ در زندهگی که او را به خودکشی رساند.
نعیم ساکن شهر مشهد در ایران بود. با پدر و مادر و برادر خردترش زندهگی میکرد. خانوادهای به لحاظ اقتصادی ضعیف و از نظر صمیمیت خانوادهگی سرد و بیروح. در زمانی که مهاجرین افغان بدون مدرک را در مشهد آزار میدادند، آنها مجبور میشوند از مشهد کوچ کنند و این شرایط خانواده آنها را بدتر میکند. نعیم آن زمان ۱۹ سال بیشتر نداشت و از آن روزها به عنوانی یکی از بدترین خاطرات زندهگیاش یاد میکند.
– من بالاخره تصمیم گرفتم از این حالت بدر آیم. از هر کسی میتوانستم پول قرض کردم. وضع اقتصادی کاکایم کمی بهتر بود. بیشتر پول را از او گرفتم و قاچاقی رفتم طرف ترکیه. در ترکیه گیر آمدم و زندانی شدم. یا باید برمیگشتم یا همانجا در زندان میماندم. دیگر حاضر نبودم به آن زندهگی برگردم، برای همین مدت زیادی در زندان ماندم. تا این که بالاخره مجبور شدم بیایم افغانستان. اینجا هیچ کس را نداشتم. فقط یکی از اقوام مادریام در کابل بود که مجبور شدم بروم خانه آنها. نه کار داشتم نه پول. نمیتوانستم از کسی پول بگیرم. از اینکه سربار دیگران بودم از خودم بدم میآمد. شش ماه گذشت و من همهاش در خانه قومهایم خواب بودم. بالاخره تصمیم گرفتم کاری بکنم از این وضعیت خلاص شوم. از پسر قومایم کمی پول گرفتم رفتم چند تا تابلت خواب و چیزهای دیگر گرفتم و آمدم خانه. مطمئن بودم میخواهم دیگر در این دنیا نباشم. همه تابلیتها را خوردم و خوابیدم به این امید که دیگر هیچ وقت بیدار نشوم و همه این بدبختیها تمام شود.
خیلی متأسفم. حتما شرایط خیلی خیلی سختی را داشتی تحمل میکردی که به این مرحله رسیدی. آن زمان اگر چه اتفاقی میافتاد شاید به این مرحله نمیرسیدی؟
– شاید اگر کسی میبود و میگفت که کمکام میکند و امیدوارم میساخت. یا اگر یک کار ساده داشتم که دستم پیش دیگران دراز نمیشد. از تنهایی و زیر منت دیگران بودن خیلی رنج میبردم.
میفهمم برای یک پسر جوان در شهری که در واقع در آن غریبه و تنها بودی، این دو موضوع چقدر سخت تمام میشود. بعدش چی شد؟
– فردای آن روز از خواب بیدار شدم. تابلیتها هیچ اثری نکرده بود. نمیدانم شاید از خیر کماصل بودن همین تابلیتهای پاکستانی بوده که زنده ماندم. تا چند روز سر درد داشتم و برخی وقتها چیزهای معمولی را فراموش میکردم.
هیچ کس از افراد آن خانه متوجه نشد که چه اتفاقی برایت افتاده؟
– نه. فکر میکردند که من مثل سابق زیاد خوابیدهام. این بار کمی بیشتر. از حالت بیحالی و ضعفام را میپرسیدند چی شده که من گفتم مریض شدهام. همین.
خب بعد؟
– بعد که دیدم زنده ماندهام با خودم فکر کردم که حتماً دلیلی داشته که زنده ماندم. سعی میکردم خودم را امیدوار کنم. از دو روز بعدش گفتم هر طور که شده باید کاری پیدا کنم. بالاخره در یک پرودکشن کار پیدا کردم. کمکم فهمیدم که به درد چه کاری میخورم. فلمبرداری و عکاسی را شروع کردم و چند ورکشاپ هم رفتم. پول قرض کردم و یک دوربین عکاسی خریدم. بعد در یک تلویزیون کار بهتری پیدا کردم که معاشش هم خوب بود. از خانه اقوامم برآمدم و رفتم یک لیلیه خصوصی. الان خودم اتاق دارم و در دانشگاه خصوصی دارم علوم سیاسی میخوانم. چند وقتی هم است که نامزد شدهام.
باید بگم با وجود آن گذشته و اتفاق خیلی سخت، از عهده ادامهاش خیلی خوب برآمدی. خیلی خوب توانستی بلند شوی و خودت را بسازی. در واقع تو خودت، خودت را بلند کردی. درست است؟
– بله. چند وقت پیش تبلیغ یکی از سمینارهایتان را دیدم و شرکت کردم. آنجا چیزی گفتید که خیلی خوشم آمد، چون خودم آن را با تمام وجود لمس کردم. این که گفتید: هیچ کس به دنیا نیامده تا ما را خوشبخت کند. منتظر ناجی نباشیم و بدانیم اولین و آخرین مسوول و ناجی زندهگیمان خودمان هستیم. من این را با تمام وجودم تجربه کردم. شما این را گفتید ولی من زندهگیاش کردم.
خوشحالم که اینقدر خوب از عهده زندهگیات برآمدی و به این خوبی داری ادامه میدهی. چی شد تصمیم گرفتی بیایی مشاوره؟
– نمیدانم. احساس میکردم باید با یک کسی زندهگیام را بگویم. الان فقط خودم و خدا و شما میدانید که من چه گذشتهای داشتم و چکار کردم. شاید میخواستم به شما بگویم که آن حرف کاملاً درست است. هیچ کس برای نجات دادن و خوشبخت کردن ما به این دنیا نیامده به جز خودمان.