نوروز کودکی‌های من

نایره آذر

روزگاری را به یاد دارم که هنوز کودکی بیش نبودم، اما برای رسیدن نوروز از یک ماه قبل با یک توته زغال از بقایای چوب‌های سوخته دیگدان مادر کلان روی دیوار حویلی هر روز که می‌گذشت یک خط می‌کشیدم و هر قدر نزدیک‌تر می‌شدم هیجان من هم بیشتر می‌شد. روزی که شبش سال تحویل داده می‌شد، دست‌به‌دست مادرکلان راهی کشت‌زار های گندم می‌شدم و با شور و شوق گل نازکک، گندمک، ناخن عروس و … سبزیجات تازه را از لا‌به‌لای جوانه‌های گندم می‌چیدم. از شیره سبزی دستانم رنگ حنا می‌گرفت. کم‌کم نزدیک شام می‌شد و بوی سبزی‌چلو درب و دیوار خانه را عطرآگین می‌کرد. تا هموار شدن سفره شب سال نو، بی‌قراری می‌کردم. خواهر بزرگ‌تر که مسوولیت پاک‌کاری الکین و شیشه‌هایش را داشت، زیر کلکین دور از خواهران کوچک‌تر مشغول می‌شد؛ چون سن کمتر داشتم نمی‌توانستم به شیشه‌ای که از دور برق می‌زد دست بزنم، اما هر روز آرزوی بزرگ‌تر شدن را داشتم تا کار خواهر را از او بگیرم.

بوی نان گندم در روزهایی‌ که کندو‌های گندم و آرد آن به اتمام می‌رسید، شوق خوردن آن بعد از مدت‌ها عوض نان جواری خوشحالی دیگری داشت.

معمولاً در سفره مادر بزرگ، ماست گاوی که با دستان ترک‌خورده‌اش آماده می‌شد، سبزی‌های دست‌چین خودم، کشته تر شده، چلو سفید دست پخت مادر و نان‌های تندوری شامل بود.

بعد غذا چای‌نوشی با شیرینی‌گک‌های گلابی و سبز و مخصوصاً طعم خربزه و قصه‌های شاه‌و‌پری و بقیه داستان‌های شهنامه…

خواهر بزرگ‌ترم معمولاً شب‌های سال نو موهای بلندم را چوتی‌بافی می‌کرد و تا صبح از شدت درد خواب رفته نمی‌توانستم و هربار که سر بلند می‌کردم. گویا من را با موهایم آویزان کرده باشند و از طرف دیگر دستان نقش ‌انداخته با حنا و شوق باز کردن موها برای فردا و شستن و دیدن رنگ حنا دل و ذهنم را مشغول می‌کرد.

قبل سال نو معمولاً پدر بزرگ پخته‌های حاصل زراعت و بقیه اقلام زراعتی را که حاصل زحمت سال پار بود، به بازار میله سه‌شنبه که ساعت‌ها فاصله داشت از محل زنده‌گی با پای پیاده می‌برد و از آن‌طرف در گوشه قدیفه چپلک‌های رنگارنگ پلاستیکی، بوره، صابون، شامپو، روغن شمع، سنگ نمک، گوگرد و ریسمان برای گاز انداختن برای ما می‌آورد. ریسمان را به فرمایش من و خواهران که به زیر درخت توت پشت حویلی می‌بردمش و بلندترین شاخش را نشانه می‌گرفتم و بعد سفارش می‌دادم که چگونه ریسمانی باشد: تاری یا نایلونی و او مثل همیشه در کوله بارش موقع برگشت از بازار آن را با خود می‌آورد.

پدرکلان ‌مرد کهن‌سالی بود که برای حفاظت از فرزندان، قامت راست کرده و برای حفاظت آن‌ها سنگ تمام گذاشته بود، او را همچو ابرقهرمان مرد در دنیای کودکانه‌ام دارم که هیچ‌گاهی تلاش وخاطراتش فراموش‌شدنی نیست و حتا بدیلی تاکنون برای جوانمردی او ندارم.

گاه‌گاهی شب‌های سال نو، با نامه‌ای از سمت پدر رنگین‌تر می‌شد. نامه را برای بزرگ‌ترها می‌دادم تا جایی‌که نام من را ذکر کرده، برایم چند بار به آواز بلند بخوانند. موقع خواندن نامه، می‌رفت زیر بالشت دخترک تنها و دور ازآغوش تنها معشوقه‌اش به‌نام پدر و بغضی که سیل اشک را جاری می‌کرد و صدای هق‌هق گریه‌های شبانه او را می‌شنید. او نمی‌دانست که آن‌سوی دنیا پدر برای زنده ماندن محکوم به تحمل شده بود و با بدن خسته‌اش شاقه‌ترین کار را می‌کند. او نمی‌دانست بالشت شبانه پدر کارگر خریطه سمنت است و نمی‌دانست پدر قهقه دخترک موبلند با چشمان گرد، گرد خود را هر روز در پس‌کوچه‌های تهران  دنبال می‌کند.

همه آن ندانسته‌هایی که با خالی بودن تکیه‌گاه و معشوقه‌ای به‌نام پدر او را آن‌قدر ویران کرده که خلأ عاطفی به‌وجود آمده‌اش تاکنون نصف‌و‌نیمه باقی است. برای این‌که زودتر صبح بلند شوم و موهایم را باز کنم و با لباس مرینه گل‌دار و سرپایی‌های رنگی پلاستیکی و دست‌های نقش‌بسته با حنا نمی‌توانستم بخوابم و هر باری سر بلند می‌کردم که مبادا صبح باشد و من در خواب مانده باشم و تا اینکه صبح از راه می‌رسید و سفره صبحانه معمولاً با پنیر یا شیر و یا مسکه‌ای که مادربزرگ با یک عالم مهر آماده کرده بود و با بشقاب‌هایی از حلوای سجی عمه بزرگ‌تر آراسته می‌شد.

ختم صبحانه آفتابه‌ به ‌دست کوچه تنگ و طویل پشت درب حویلی را به سمت درختان توت پشت حویلی آب‌پاشی و جاروب می‌کردم.

بعداً پدربزرگ ریسمان را در بلندترین شاخ درخت آویزان می‌کرد و چوب‌هایش را برایم می‌بست و من با موهای فرفری خود از یک سمت به سمت دیگر خود را رها می‌کردم و هرقدر ارتفاع بیشتر می‌شد با قهقه می‌خندیدم. برای دیدن مراسم ده بیقرای می‌کردم و این‌که چگونه خود را در میان جمیعت انبوه از مردان محل که برای ریسمان‌کشی و نشانه‌زنی جمع می‌شدند، برسانم. سرانجام در ختم روز با یک عالم خسته‌گی سر بر بالشت می‌گذاشتم. از پا درد زیاد به خواب عمیقی فرو می‌رفتم. در انتظار روز قشنگ‌تر از اول سال نو و پوشیدن لباس سیاه و چادر سفید و به دست گرفتن خریطه تکه‌ای دست‌دوز مادر  به‌جای بیک مکتب با دوشک‌چه‌ای لوله کرده به دست. آن‌ زمان دور اول طالبان بود و اما خوش‌بختانه با کنترل مناطق توسط مقاومت مسعود، مکاتب تا سقوط خط ‌ و پیش‌روی طالبان باز بود و مردم هم زنده‌گی بخور و نمیر، ولی توأم با تلاش و زحمت‌شان را می‌گذراندند. فردای آن شب مادرم یک‌پاو گندم لای یک تکه با چند تا تخم مرغ می‌بست تا به کانتین مکتب داده‌ وکتاب‌چه بیست‌ورقه و پنسل بگیرم. مکتب از خانه ما حدود یک یا یک‌ونیم ساعت راه بود و از هر قریه گروه‌گروه دختران روانه مکتب میشدیم.

وقتی در صف‌های طولانی داخل مکتب می‌شدیم، سر صف (لین) با تلاوت قرآن و خوانش شعر و سرود و مقاله زنگ مکتب به صدا می‌درآمد.

رسیدن به صنف در زیر سایه درخت بید و شرشر آب جوی‌چه‌ای که از کنار صنف جاری بود با  نسیم بهاری و تخته سیاهی که در اصل روی دیوار داخل مکتب ساخته شده بود و روز اول با یکجا کردن تخم مرغ و یک بوتل رنگ سیاه نی به علاوه مواد داخل بطری‌های قلمی آن را از نو سیاه می‌کردیم و دستان‌مان تا آرنج بوی تیزاب و‌ تخم مرغ می‌گرفت. همین‌که دوشک‌چه تکه‌‌ای را زیر پای‌مان هموار می‌کردیم و استاد درس را آغاز می‌کرد قشنگ‌ترین حس برای من و همه هم‌صنفان من دست می‌داد.

آن زمان کسی مکتب می‌رفت که بیشترین شوق برای درس‌ خواندن و اجازه مکتب رفتن داشت. هرچند روزگار قسمی بود که نه کتاب بود و نه کتاب‌چه، ولی با آن‌هم شوق بود و صداقت معلمان هر روز مکتب را مفیدتر ساخته بود و تلاش می‌کردیم که بیاموزیم.

آهسته‌آهسته با ختم دوره اول طالبان و تشکیل حکومت موقت شرایط آموزشی و وضیعت زنده‌گی هم بهتر شد، اما تا سال‌های بعد آن‌هایی که دختران‌شان به مکتب می‌رفتند، کمونست و بی‌دین خوانده می‌شدند و مخصوصاً خودم به یاد دارم که یکی از  اهالی منطقه هر باری که من را می‌دید، برایم می‌گفت: «دختر کمونست کجا میری؟» یا «از کجا آمدی؟»

محرومیت ما از دروازه مکتب و شرایط جنگی قسمی بود که من سه سال صنف اول را خواندم ولی موفق به ارتقا نشدم تا این‌که روزهای سیاه گذشت و توانستم در اولین سال حکومت موقت به صنف دوم ارتقا کنم.

با داشتن هیجان برای تعویض سال، هنوز خودم شبیه دوره طفولیت بی‌تابی می‌کنم و هنوز هم چیزی از داشتن‌ احساسات خوب دوباره سبز شدن ایام در کنار محرومیت‌های کودکانه‌ام از آن دوره و یک‌سال بزرگتر شدن  کم نشده است. حالا که به یاد می‌آورم که کشور به گذشته برگشته و دیگر هیچ‌ جشنی به‌نام زنده شدن و دوباره سبز شدن نیست، اگر برای این زنده‌گی دوباره شوقی بر سرت بزند گناه پنداشته می‌شود و این‌همه درد به‌نام کشور مثل موریانه من را می‌خورد. تلاش می‌کنم فراموش کنم یا حداقل نادیده بگیرم، ولی هیچ راهی فرار نیست. برعکس آن زمان، کتاب‌های چاپی و پی‌دی‌اف بسیاری در دسترس دارم، اما حس و حال  باز کردن‌شان را ندارم. دیگر معنای کتاب و مکتب مردانه شده است. حتا برای خودم و به‌خاطر خودم مثل سال‌های قبل به خودم نمی‌رسم. امسال برعکس همه سال‌هایی که گذشت، با سروصورتم بیگانه شده‌ام. امسال که می‌آید به سالن زیبایی نرفته‌ام، موهایم را قیچی و رنگ نکرده‌ام، برای سال نو لباس بهاری نگرفته‌ام و اینک با فرمان جدید ممنوعیت تحصیل از دوباره سبز شدن، دوباره جوانه زدن و تجلیل از آن به‌نام نفس تازه یا زنده‌گی دوباره به‌نام نوروز ناامید شده‌ام و این جسم خسته را به سختی به سمت آماده کردن سمنک و هفت‌سین می‌کشانم. امروز گندم‌هایی که برای سمنک کاشته‌ام جوانه زدند و به سرعت در حال رشد و ریشه دواندن‌اند و من به‌نام یک زن محروم از بشر بودنم از آن درسی گرفتم بنام جوانه زدن و از نو شروع کردن، سبز شدن و با همین شادی اندک نوروز را به‌خاطر جمشید، بابای سرزمینم، گرامی می‌دارم. به خودم وعده کرده‌ام امسال سبز می‌شوم، تا رسیدن به آزادی در خاک زمین ریشه می‌دوانم، تا موقع  آزادی کشور مست مستان با پیرهن گلنگار سرخم در کوچه‌های خاکی کابلستان برقصم و پرچم انسانیت را بر دوش بکشم و هیچ تند باد و گردابی مرا نبلعد.

به امید رهایی!

دکمه بازگشت به بالا