پیرمرد، نادر نادرپور و آن روز بارانی

نادر نادرپور را از همان دوران جوانی میشناسم. شعرهایش را تا میخواندم، مانند آن بود که همه خیالهای بلند و زیبای جوانی بر پرده ذهن من نقاشی میشدند.
روزی در خانه دیوان شعرهای او را میخواندم که پیرمرد آمد. چشمش که به دیوان نادرپور افتاد، گفت: این شاعر را دوست داری؟
گفتم: خیلی. چون شعرهایش را میخوانم، همه خیالهای شاعرانه در ذهن من زنده میشوند، به حرکت میآیند و مرا با خود میبرند به سفرهای دور، به سفرهای سرزمینهای ناشاخته و همه چیز برای من زیبا میشود.
پیرمرد پرسید: گاهی شده است که او را دیده باشی؟
گفتم: نه، سیمرغ همیشه در افقها دیده نمیشود.
گفت: من هم شعرهای نادرپور را دوست دارم و او را دیدهام.
گفتم: کجا و چگونه دیدهای پیرمرد؟
گفت: روزی باران میبارید، حس کردم که باران با زمزمه خود پیامی دارد برای مردم که نگران چاههای آبتان نباشید، چاهها از آبها لبالب خواهند شد! درختان شگوفه خواهند داد و به بار خواهند رسید. پرندهگان رنگینبال عاشق در افقها به پرواز خواهند آمد. روزهای خوشی در پیش است. بعد با صدای آرام زمزمه کرد:
شیر دریاخفته در آغوش نیزاران هنوز
بیشه بیدار است از بانگ سپیداران هنوز
پرده را پس میزنم مرغابیان پر میزنند
گوشهای از آسمان آبیست در باران هنوز
پیرمرد چون شعر را خواند، گفت: میدانی باران که میبارد، من به یاد شعرهای نادر نادرپور میافتم. حس میکنم که شعرهای او مانند باران بهاری زمزمه دلنشینی دارند؛ سخنوری که گویی تمام میراث سخنوری سعدی را به ارث برده است.
سعدی یکی از چند قله بزرگ شعر کلاسیک پارسی دری است. قله شدن در این زبان و در این شعر، آه چه دشوار است، چه دشوار! نادرپور نیز یکی از قلههای شعر معاصر پارسی دری است و چه دشوار است قله بودن در شعر معاصر پارسی دری نیز.
باران که میبارد، بیشتر به یاد این شعر نادرپور میافتم، نفرین بر مرگ باد! که چنین سخنوری را خاموش کرد!
با بیحوصلهگی پرسیدم: پیرمرد، آخر نگفتی که نادرپور را کجا و چگونه دیدهای.
گفت: صبر داشته باش!
مانند آن بود که این پرسش من رشته خیالات او را از هم دریده بود که سکوت درازی کرد. ترسیدم نکند پرسش من ذهنش را ناآرام ساخته باشد و دیگر نخواهد سخنی گوید.
من هم سکوت کردم. پیرمرد چنان به سوی من دید که گویی میخواهد بگوید دیگر اینگونه خود را در میان سخنان من نیندازد! من هم با نگاهی برایش فهماندم که چشم. تا اینکه به سخن آمد و گفت: یک روز که باران میبارید، کنار پنجره بودم. باران را تماشا میکردم و به زمزمه دلنشین آن گوش داده بودم. نادرپور را همانجا دیدم، در خانه خود. کنار من ایستاده بود و ما هر دو از پشت پنجره، ریزش باران را میدیدیم و لرزش شاخههای پرشگوفه آلوبالوی جوان را تماشا میکردیم. من خاموش بودم، تا اینکه صدای نادرپور بلند شد و شنیدم که با صدای گرمی میخواند:
زمین به ناخن بارانها
تن پرآبله میخارید
به آسمان نظر افگندم
هنوز یکسره میبارید
شب از سپیده نهان میداشت
تلاش لحظهی آخر را
ز پشت شاخهی مو دیدم
کبوتران مسافر را
هنوز از نم پرهاشان
حریر نرم هوا تر بود
هزار قطره به خاک افتاد
هزار چشم کبوتر بود
نادرپور تمام شعر را نخواند. متوجه شدم که خودش نیز میگریست، مانند باران. من نیز گریستم، بسیار گریستم. دلم میشد همه ذرههای هستیام بارانی میشدند و از چشمان مهربان او میریختند. من میگریستم، دستانم روی چشمانم بود. تا دست از روی چشمهایم برداشتم، نادرپور رفته بود و من حس کردم خانه بیاو چهقدر خالی شده است. من ماندم و تنهایی و حس کردم که همه ابرهای جهان در دل من میگریند.
حس کردم نادرپور رفته به آن سوی ابرهای سرخ و میخندد و صدایش را میشنوم که شعر واصف باختری را میخواند:
از آن جزیره برون آی ای جزیرهنشین!
میگویم: چرا با شعر خودت صدایم نمیزنی؟
چیزی نمیگوید. بعدتر صدای من بود که در افقهای بارانی میپیچید:
ز پنهانگاه جنگلهای خاموش خزاندیده
به سویت باز خواهم گشت،
ای خورشید، ای خورشید!
ترا با دست سوی خویش خواهم خواند
ترا با چشم سوی خویش خواهم خواند
ترا فریاد خواهم کرد
ای خورشیدی، ای خورشید!
برخاستم تا کلچه سفر بر کمر ببندم. دیدم که کمرم شکسته است. نشستم و به بیچارهگی خود گریستم. باز شنیدم که نادرپور میخواند:
به کوچهها نظر افگندم
هنوز کفش کسی جز من
به خاک، سینه نمیمالید
نسیم کولی سرگردان
کنار کالبد هر برگ
غریب و غمزده مینالید
از کنار پنجره برگشتم دلتنگ. دلم خواست لحظههایی به زمزمه باران شعرهای نادرپور گوش نهم. نشستم و دیوانش را کشودم و با دلتنگی خواندم، بلندبلند.
صدایم به ششههای پنجره میخورد و با زمزمه باران میآمیخت. حس کردم نادرپور در آن سوی ابرها چنان پادشاهان سرزمین اسطورهها نشسته و به صدای من گوش داده است.
من اکنون قطرههای ریز باران را
که همچون بال زنبوران خوابآلود میریزد
به روی غنچهی چشمان خود احساس خواهم کرد
من اکنون برگها را چون ملخها از زمین پرواز خواهم داد
من اسفنج کبود ابرها را لمس خواهم کرد
وزان آبی به روی آتش پاییز خواهم ریخت
سپس آهنگ دیدار تو خواهم کرد
ای خورشید، ای خورشید!
نمیدانم چرا باز رفتم کنار پنجره، کتاب در دست. به آسمان نگاه کردم، به گفتهی نادرپور: آسمان «هنوز یکسره میبارید». باز خواندم با صدای بلندتر:
من اکنون در خزانی بیبهار آواز میخوانم
من اکنون در شب تنهایی خود پیش میرانم
شب بیماه در من لانه میسازد
عصایم در گِل نرم بیابان ریشه میبندد
درختی در کنار راه میروید
درختی در کنارم راه میپوید
- عصای کوریاش در دست و بار پیریاش بر دوش-
- عصای کوریام در مشت و بار پیریام بر پشت –
به رفتن هر دو میکوشیم
من و او – هر دو – خاموشیم
من و او هر دو از خاک بیابان آب مینوشیم
من از این همسفر روزی تو را آگاه خواهم کرد
ای خورشید، ای خورشید!
به این سطرها که رسیدم، حس کردم که نادرپور از آن دورهای دور از آن اوجهای آبی با من همصدا شده است.
ترا گم کرده بودم من
ترا در خوابهای کودکی گم کرده بودم من
ترا بار دگر جستم
درون آخرین فریادهای ناهشیواری
ترا در خود رها کردم
ترا از نو صدا کردم
ترا جستم میان مرزهای خواب و بیداری
وزین پس با تو خواهم زیست،
ای خورشید، ای خورشید
شعر تمام شد. من در آن روز با باران با نادرپور سخن گفتم. او را کنار خود احساس کردم. صدایش را شنیدم که میخواند:
پرده را پس میزنم مرغابیان پر میزند
گوشهای از آسمان آبیست در باران هنوز
چه میتوان کرد؟ همیشه شرشر باران مرا به یاد شعرهای نادرپور میاندازد.
نادرپور بزرگوار من! میدانم دور نام باشکوه تو خط سیاهی کشیدهاند؛ اما نام تو ستاره سرخی است که چشم کوراندیشان تاریخ را جاودانه کور میسازد.
درود بر تو و درود بر زبان باشکوه تو و سخن باشکوه تو باد و درود بر طنین همیشهگی سرودها و ترانههای تو!