پیشگفتار:
دانش «مفاهیم اخلاقی» شاخهای از علوم انسانی است که موضوع آن شناخت مصادیق «ارزشها» و بیانگر راههای کسب «فضایل» و ترک «رذایل» اخلاقی است. درباره «خوب» یا «بد» بودن یک «امر»، دیدگاههای مختلفی وجود دارد؛ بهطور مثال در دیدگاهی، تنها در صورتی یک «امر»، «خوب» حساب میشود که «نتیجههای دلخواه» به همراه داشته باشد (نتیجهگرایی[1])، اما دیدگاهی دیگر، بدون «رد نتیجههای دلخواه»، خوب بودن یک امر را ذاتی میداند (وظیفهگرایی[2]) و در دیدگاهی دیگر میتوان گفت که «خوب» و «بد»، مفاهیمی هستند در خدمت بقا و تولید مثل؛ یعنی چیزی «خوب» است که به نفع بقا و تولید مثل ژنها باشد و چیزی «بد» است که به این موارد ضرر برساند (فرگشتگرایی[3])
سوژه اخلاق، به مجموعهای از اشکال مختلف خُلقوخوی یک شخص، که تعریفکنندهای رفتار او است، نظر دارد. اخلاقیات اغلب به یک سنت آرمانی وابسته است (مدل کانتی) که بین چیزی که «هست» و چیزی که «باید باشد»، تمایز ایجاد میکند. در حالی که آداب و رسوم وابسته به یک سنت مادیگرا است (مدل اسپینوزا) که تنها به دنبال پیشبرد واقعیتهای موجود برای دستیابی به خوشبختی همهگانی، از طریق رفتار منطقی است.
نزد ایمانویل کانت (1724 – 1804) «اراده نیک» تنها پدیده ذاتاً خوب است و عمل تنها هنگامی «خوب» تلقی میشود که برامده از احساس وظیفه نسبت به قانون اخلاقی باشد. محور اصلی دیدگاه کانت درباره قانون اخلاقی، «امر مطلق» است که درباره همه افراد، صرف نظر از منافع و خواستهایشان صدق میکند. کانت «امر مطلق» را به شکلهای مختلف صورتبندی کرده است. اصل جهانشمولیت از نظر کانت، چنین اقتضا میکند که یک عمل برای آنکه مجاز باشد، باید بتوان آن را بدون اینکه تناقضی پیش آید، درباره همه افراد به کار برد. صورتبندی کانت از انسانیت در بخش دوم امر مطلق، متضمن آن است که هیچگاه نباید با دیگران صرفاً بهعنوان وسیلهای برای رسیدن به یک هدف، رفتار شود؛ بلکه انسانیت همیشه باید هدف باشد.
آرتور شوپنهاور (1788 – 1860) از باور کانت مبنی بر اینکه اخلاق میباید به آنچه باید انجام شود بپردازد، انتقاد میکند و تأکید دارد که فلسفه اخلاق باید به تبیین و تفسیر آنچه عملاً رخ میدهد، بپردازد. کانت طرحی ایدهآل از آنچه باید در جهانی کامل انجام شود، ارایه داد، اما شوپنهاور معتقد است که فلسفه اخلاق باید عملی باشد و به نتیجهگیریهایی برسد که در جهان واقعی مفید فایده باشند و بتوانند بهعنوان راهحلی برای مشکلات این جهان ارایه شوند.
شوپنهاور فلسفه اخلاق را با زیباییشناسی مقایسه میکند و معتقد است که در هر دو مورد، قواعد تجویزی، مهمترین بخش حوزه پژوهش به شمار نمیآیند. از آنجایی که او معتقد است فضیلت را نمیتوان آموزش داد (فرد، یا فضیلتمند است یا نیست) جایگاه حقیقی اخلاق را محدودسازی و راهنمایی رفتار افراد میداند، نه ارایه قوانین جهانی دسترسیناپذیر.
اما در این میان، فریدریش ویلهلم نیچه (1844 – 1900)، همه نظامهای اخلاقی معاصر، خصوصاً اخلاق مسیحی و اخلاق کانتی را به باد انتقاد میگیرد. او معتقد است که همه نظامهای اخلاقی مدرن دو ویژهگی مشکلزا دارند: اول اینکه ادعایی متافزیکی راجع به ماهیت انسانیت دارند که اگر قرار باشد نظام اخلاقی، نیروی هنجاری داشته باشد، باید پذیرفته شود؛ و ثانیاً تأیید کننده منافع افراد خاصی در برابر منافع دیگران هستند. اگرچه مخالفت اصلی نیچه این نیست که مدعیات متافزیکی راجع به انسانیت دفاعپذیر نیستند (او با نظریههای اخلاقیای که چنین مدعیاتی ندارند نیز مخالفت میکند)، اما دو هدف اصلی انتقادات او یعنی اخلاق کانتی و مسیحی، ادعاهای متافزیکی دارند و بنابراین در نقد نیچه، بسیار برجسته هستند.
نیچه، مؤلفههای اساسی اخلاق کانتی خصوصاً این استدلال او را که اخلاق، خدا و بیاخلاقی را میتوان از طریق عقل تحلیل کرد، رد میکند. او در استفاده از شهود اخلاقی که کانت آن را شالوده اخلاق خود قرار میدهد، تردید میکند و معتقد است که شهود هیچ نیروی هنجاریای در اخلاق ندارد.
اخلاقیات در دو زمینه به کار میروند، تشخیص فردی «خوب» از «بد» و روش رفتاری، که گاه بهعنوان «عرف رفتاری» نهادینه شده در یک گروه (فرهنگی، مذهبی، اجتماعی یا فلسفی) شناخته میشود. اخلاق فردی با اهداف درست یا غلط، انگیزهها یا اعمال، تعریف و تشخیص داده میشود؛ اهدافی که آموخته شده است، ایجاد شده است یا از جانب اشخاصی که در گروه هستند، توسعه یافته است.
[1] Conséquentialisme.
[2] Déontologique.
[3] Évolutionnisme.