«رستاخیز بازماندهگان» روایت رنج قوم هزاره است که در قالب داستان تاریخی با قلم یونس صالح نوشته شده و نشر زریاب آن را منتشر کرده است. قصهها و روایتهای این داستان از سال ۱۷۴۷ تا ۱۹۰۰ میلادی را دربرمیگیرد و در پسگفتار داستان به طور کوتاه به مبارزات سالهای اخیر قوم هزاره چون جنبش بزرگ روشنایی نیز پرداخته شده است. کتاب رستاخیز بازماندهگان «داستان ملتی را که وجود ندارد، حکایت میکند.» به تابوهای این ملت دستدرازی میکند و از فرهنگش سخن میگوید. سبک رمان واقعگرایانه – تاریخی است و بعضی از شخصیتهای داستان شخصیتهای تاریخی – واقعی هستند.
قبل از این، شبیه به کار آقای صالحی، رمان مشهور اکرم عثمان «کوچه ما» نوشته و نشر شده است. با این تفاوت که رمان آقای صالحی مختص به زندهگی قوم خاص افغانستان است و کار اکرم عثمان دربرگیرنده حوادث و فرازوفرود یک مرحله تاریخی افغانستان. این یادداشت کوتاه که در آن به بعضی از قسمتهای کتاب اشاره خواهد شد، به منظور معرفی مختصر این اثر مهم و دعوت اهل مطالعه به خواندان این کتاب ارزشمند، تهیه شده است.
قصه از قریهای به نام «سربوم» و با شخصیت مرکزی آن به نام نوروز در ولایت ارزگان آغاز میشود. بعضی از شخصیتهای این داستان واقعی هستند و بعضی از آنان را نویسنده خلق کرده است. نویسنده به دنبال خلق آدمهای ایدهآل برای رهبری هزارهها است و همچنان داشتن مردم و جامعهای که وجود ندارد؛ ولی باید وجود داشته باشد. همینطور اغلب روایتهای آن اتفاقاتی است که در افغانستان و بالای ملیت هزاره در مراحل مختلف تاریخ رخ داده است. با توجه به شرایط حاکم در افغانستان و به خصوص شرایط حاکم بالای جامعه هزاره (ظلم امیران و پادشاهان، مورد غارت و چپاول کوچیها قرار گرفتن، گمراه شدن از طرف سادات و اربابان و ملاهای محلی که مردم را با سحر و افسانه و خرافات دیگر میترسانند) باید کسی پرورش یابد که با آگاهی و روشناندیشی، ملیت هزاره را پیامبروار رهبری کند و نجات دهد. برای همین، کسی به نام نوروز پا به زمین میگذارد که علامتهای رهبری در وجود او دیده میشود و او از عنفوان جوانی متعهد میشود تا نخست خود را با دانش و آگاهی آراسته کند و بعد از آن برای نجات هزارهها از زیر شکنجه امیران و پادشاهان کابل تلاش کند. او در کودکی تعهد میکند که برای مردم قریه خود و بعد از آن برای کل مردم هزاره قربانی بدهد: «من میخواهم زندهگی خود را وقف ساکنان قریه کنم.» (صالحی، 1399: ۱۰)
نویسنده بعضی از شخصیتهای داستان را خودش خلق میکند و ویژهگیهایی هم برای آنها قایل است که مردمانی با این ويژهگیها را هنوز در شهرهای افغانستان نداریم. لالا یکی از بزرگان دِه برای نوروز میگوید: «خیلی غیرممکن نیست اگر پیامبر مردم خود شوی. میدانی که از میان پیامبران بزرگ، تنها بودا شهزاده بود. پیامبر یهودیت و پیامبر اسلام مثل تو بازمانده و یتیم بودند. حتا مسیح پدر نداشت.» (همان، ۱۱)
نوروز در آغاز همانند بقیه مردم دِه یک بچه روستایی مذهبی و دینخوی است و برای همین گاهی برفراز تپههای محیط زندهگیاش میرود و برای نجات مردم هزاره دعا میکند. اما لالا که همیشه حکیمانه سخن میگوید، این کار او را بیهوده میداند. لالا برای او مشوره میدهد که وحی قطع شده است و از این راه نمیتوان امید نجات هیچکس به شمول هزارهها را داشت: «روزگار دریافت وحی از خدا به پایان رسیده است. امروز زمانش رسیده که آدمها به جای دریافت پیام از جانب خدا، از کلهاش پیام دریافت کند؛ از عقلش.» (همان، ۱۱)
نویسنده در تمام داستان ضرورت داشتن جامعه اهل مدارا، بدون حاکمیت مذهب، مسلح با دانش و استدلال را تبلیغ میکند. برای همین فراسوی ادبیات حاکم مذهبی و قومی در پی ترویج ادبیات انسانی و به نحوی در پی ترویج ادبیاتی است که در برابر ادبیات اسلامی جهادگران عرب قرار میگیرد. ترویج ادبیات تازه انسانی به جای ادبیات و سبک زندهگیای که از هزار سال قبل برای مردم به میراث رسیده و مبنای همه رفتارهای مردم محل است: «مدارا، همزیستی و اتحاد… اما او همیشه میگفت این قسم باور اجازه میدهد تا هرکس از هرجایی و با هر عقیدهای اگر ضرر نرساند، میتواند در میان هزارهها زندهگی کند.» (همان، ۱۷)
بخش زیادی داستان به تشریح دوره حاکمیت امیر عبدالرحمان خان، ظلم و جنگ او با مردم هزاره پرداخته است. حاکم کشور و شهزادهگان همهچیز را بر محور «افغانیت» و «اسلامیت» شکل دادهاند و تمام سعی خود را میکنند تا این فرهنگ تازه وارد را بر قلمرو و تمدن فارسی – خراسانی تحمیل کنند و یا جانشین آن بسازند. در جایی از کتاب از زبان شهزاده نقل میشود: «فکر نکنید وقتی من پسر شاه هستم، همفکر او هم هستم. برای من به جای یهودیت و مسلمانیت، افغانیت [پشتون بودن و پشتونگرایی] مهم است. میخواهم افغانها را از بیگانهها جدا کنم.» (همان، ۵۱)
هزارهها در این زمان با چند معضل بزرگ دستوپنجه نرم میکنند: وضع کردن مالیه سنگین از سوی امیران هزاره و شیعهستیز، ستم و شکنجه مستقیم امیرانی که در پی افغانیزهسازی کل کشور هستند، بیسوادی و فقر. برای همین از اول تا آخر کتاب، به انتخاب دانش و عقل به جای دریافت کمک از دستهای غیب و اتکا به مذهب و ادبیات عرب تأکید میشود: «این روزها هزارهها میراثدار دردهای تاریخی، فرهنگی و اجتماعی گوناگونی بودند. دستکاری فرهنگشان توسط جهادگران عرب در یک هزار و اندی سال قبل و قتل عامها توسط درانیها در یکونیم قرن گذشته، بارزترین رنجهایشان به شمار میآمدند. در حالی که از ادامه تبعیض، به انزواکشانی و بردهسازی تجاوزگران عذاب میکشیدند، امروزه فقر نیز آنها را به زانو درآورده بود.»
نویسنده در پی خلق یا آفرینش ملیت خالص هزاره است که با ویژهگیهایی چون آگاهی و عقلباوری شناخته میشود و این ملیت خالص باید دشمنان خویش چون افغانها، سادات، کوچیها و عمال آنان در محلات را بشناسد. به نظر او، سادات و افغان هر دو از هزاره بهرهکشی میکردند: «در حالی که جمعه آقای روزهای سال است، ما سادات آقای شما مردم استیم.»
نویسنده هرجا فرصت پیدا میکند، نیشی به کوچی و پشتونهای همراه و همپیمان با امیر عبدالرحمان خان میزند. شاه به ملکه میگوید: «اگر من از قوم تو و خودم نوکر استخدام کرده بودم، تا حال من کشته شده بودم و تو بیسیرت. خدمتکاران افغان به جبار چرس میدهند و نوکران هزاره سلام. کدامش بهتر است؟» (همان، ۷۷)
میزان ظلم و جنایت امیر و کوچیها در سطحی است که کوچیها هموطن هزاره دانسته نمیشوند. هزارهها به کوچیها به چشم مرض واگیر و کشنده نگاه میکنند: «در نگاه عوام هزاره، صدمات کوچیها انتقام الهی شمرده میشد. اما طبقه منورشان کوچیها را طاعون زنده میدانستند و آنها را با طاعون اخیر در ارزگان و مناطق دیگر مقایسه میکردند.» به نظر نویسنده و مردم هزاره، «…در راه رفتوآمد کوچی، آدم نباید زن و اولاد داشته باشد.» (همان، ۱۴۷)
قبل از اینکه امیر عبدالرحمان خان به قدرت برسد، هزارهها مورد ظلم و شکنجه قرار گرفته بودند و این ستم سبب شده بود که آنان از وطن اصلی خویش به کشورهای پاکستان، ایران، سوریه، عراق، هند و آسیای میانه مهاجرت کنند. امیر عبدالرحمان خان بعد از به قدرت رسیدنش اعلام میکند که سیاست داخلیاش پشتونوالی در کل بخشهای کشور است. او اعلام میکند که از پدر خودم پیروی میکنم. پدرم را از مردم هزاره بد میآمد. به تبعیت از سیاست پدرم، من را هم بد میآید. پدرم هزارهها را میکشت و من هم میخواهم هزارهها را بکشم. (همان، ۱۶۱)
پایان داستان همانند شروع و جریان داستان، تلخ است. چون قهرمان داستان قبل از حل کامل مشکل ستم و تبعیض علیه هزارهها از میان برداشته میشود. در واقع بعد از مرگ قهرمان، داستان به بردهگی گرفتن هزارهها آغاز میشود. قهرمان مردم هزاره (نوروز) که پس از محنت فراوان در پاکستان درس خوانده و بعد از برگشت در برابر تهاجم امیر عبدالرحمان خان قیام و ایستادهگی میکند، در برابر نیروهای مسلح وفادار به امیر کشته میشود. دختران و زنان هزاره با او در برابر نیروهای امیر عبدالرحمان خان میرزمیدند؛ اما پس از مرگ نوروز -قبل از اینکه به دست نیروهای امیر عبدالرحمان خان اسیر شوند- از بالای کوهی خود را به پایین میاندازند.