قصههای زندهگیتان را بنویسید. از رخدادهای ماحول و تأثیر تحولات اخیر بر جریان عادی زندهگیتان، متن، عکس و ویدیو بفرستید. روزنامه ۸صبح با ایجاد صفحه ویژه «قصه مردم»، یادداشتها، قصهها، عکسها و ویدیوهای شما را بازتاب میدهد.
همان صبح که بیرون شدم، کمکم آوازههایی از سقوط کابل به گوش میرسید. با دیدن نیروهای امنیتی، روحیه گرفتم و دیدن ماموران دولتی و استادان برایم خوشایند بود؛ چون فکر میکردم چیزی به پایان نرسیده است.
هیچگاه فراموش نمیکنم هنگامی را که در صنف بودم و استاد مهربان روش تحقیق ما را ارزیابی میکرد. ناگهان صدای دویدن از صنفها آغاز شد، صدای پاهای بهشدت نگران. بیرون شدم، دیدم که همه فرار میکنند. به استاد گفتم که همه صنفها خالی شده و جز ما کسی در دانشگاه نیست. سرانجام استاد به ما اجازه داد صنف را ترک کنیم.
استاد با چهره خسته و نگران و چشمان اشکآلود، با خداحافظی و حلال کردن حق خود، صنف را ترک کرد.
وقتی به طرف همصنفیهایم نگاه کردم، بهخصوص دخترخانمها، احساس کردم دیگر هیچ کسی به آینده امید ندارد. به کتابچه یادداشتهایم نگاه کردم و اشک ریختم. فکر میکردم همه چیز از بین رفته است. چهرههای پریشان، روح کاملاً خسته و ناامید، باهم با چشمهای پر از اشک خداحافظی کردیم.
به طرف خانه راه افتادم. کارمند شهرداری را دیدم که در کارته چهار از سبزههای کنار سرک مراقبت میکند. فکرم به سمت رهبران خاینی رفت که کشور را معامله کردند و یا ترک کردند. اشکهایم را کنترل نتوانستم. برایم دردآور بود. آنهایی که لاف از رهبری میزدند، در فکر معامله بودند، اما یک کارمند شهرداری که ۸۰۰۰ افغانی معاش داشت، هنوز هم از سبزههای این وطن رنجدیده مواظبت میکرد.
وقتی یک موتر امنیتی را دیدم، فکر کردم هر چیزی سر جایش است، اما زمانی که وارد شهر شدم، همه چیز را در حال فروپاشیدن یافتم. اشکهایم جاری شد. مردم را در حال فرار دیدم. دیگر نتوانستم خود را کنترل کنم. عینکها را بر چشمهایم گذاشتم تا کسی اشکهایم را نبیند.
با یک مادرِ بهشدت نگران و گریان برخوردم. گفت: «بچیم، از راهی که میروی، طالبا آمدن، لطفاً نرو، چون خطرناک است.» راهم را عوض کردم. همه شروع به دویدن کردند. من هم مجبور شدم برای حفظ جانم به سمت ایستگاه بدوم. وقتی وارد موتر شدم، شخصی که پیش رویم نشسته بود، گفت: «خیلی خوشحال هستم که طالبا میآین و اشخاصی که پتلون میپوشن را نشان خواد داد که به شیوه کفری زندهگی نکنن.» من که پتلون و بولوز پوشیده بودم، واقعاً متاثر شدم.
با مردمی که چنین افکاری دارند، چگونه میتوان زیست؟ در این سرزمین چگونه میتوان چیزی آموخت و زندهگی کرد؟ چرا از اینهمه شکست، عبرت نمیگیریم؟
کاملاً ناامید و پریشان به خانه برگشتم و آهنگ «بیآشیانه گشتم» را روشن کردم. آن روز دردهای دلم را با گریه آرام کردم.
شما میتوانید قصهها و یادداشتهایتان را به ایمیل روزنامه ۸صبح بفرستید.
همچنان عکسها و ویدیوهای رخدادهای پیرامونتان را از طریق این شماره تلگرام به ما ارسال کنید: ۰۷۰۵۱۵۹۲۷۰