چهره زنانه جنگ؛ «خوشی هم در اندراب غمگین میشود»
ف.س

در کودکی با صدای مثنویخوانی پدربزرگش خوابیده و صبحها با صدای خروس همسایه بیدار شده است. همه عمرش را در خانهای گذرانده که در دل کوه جا دارد و برای او حیثیت «بهشت» را دارد. گلرخ، زن کهنسالی است که در یکی از مناطق اندرابها زندهگی میکند. لباس کمرچین میپوشد، چادر سفید خامکدوزی به سر میکند. در یک دستش چوری پوشیده و در دست دیگرش انگشتری با نگین سرخ دارد. دو تار مویش از چادرش بیرون زده است. همه میگویند که دنیا تغییر کرد، اندراب تغییر کرد، اما آنچه تغییر نکرده استایل گلرخ است. لباس او رنگی است، خانهاش رنگی است و دستانش به ندرت بدون رنگ حنا دیده میشوند. تمام زندهگی گلرخ پر از رنگ است.
رنگهای زندهگی گلرخ از دور چشمنوازی میکنند. وقتی گلرخ حرف از زندهگی میزند، همه رنگها در مقابل سرگذشت و روزگار او بیرنگ میشوند. او وقتی تازهعروس بود، شوهرش را در جنگ از دست داده است. از شوهرش به یادگار یک دختر و یک پسر دارد. پسری که راه پدر را گرفت، بهنام «خدا، وطن، وظیفه» به یاد پدر به جنگ رفت و دختری که برای مراقبت از مادر، همه وقت با او بوده است.
پیش از آن که لشکر جهل به خانه گلرخ در اندرابها برسد، او زندهگی نسبتاً آرامی داشت. شبها عکس پسرش را میدید، برای خوبی و پیروزی او دعا میکرد و صبحها با دخترش سر زمینها میرفت و به کارهای کشاورزی رسیدهگی میکرد. گلرخ از پدر و از شوهرش زمین به ارث برده و مسوولیت نگهداری آن را به تنهایی خودش به گردن گرفته است. در گذشتهها پسرش در وظیفه بود و گاهی که به خانه میآمد، به مادرش کمک میکرد؛ اما حالا دیگر پسرش نزدیک او نیست تا کمی هم شده به مادر کمک کند.
پسر گلرخ پس از سقوط نظام جمهوری خلاف خواستهاش، از ترس جان به ایران پناه برده است. گلرخ میگوید: «سابق دعا میکردم پسرم زودتر خوب و سالم پیشم بیاید. حالا میگویم هر جا هست، زنده و آرام باشد.» او به یگانه دلبندش دلتنگ است. وقتی از پسرش حرف میزند، انگار از نیمه وجود خودش حرف میزند. اما زندهگی در این سرزمین، زیر پرچم طالبان او را مجبور ساخته تا به خواست دلش تمکین نکند. نفس عمیقی بکشد و به رخش نیاورد که شبها برای پسرش گریه میکند.
گلرخ، یک زن زراعتپیشه است. او در کشاورزی میان زنان روستا معروف است. گیاهی نیست که او نشناسد. اقتصاد خانواده به زراعتپیشهگی او بند است. او میگوید: «خدا به وسیله همین زمینها روزی ما را میرساند. وقتهایی که بچیم وظیفه داشت، میگفتمش پول را به خودش جمع کند و به خیر صاحب بخت شود و زندهگیاش را بسازد. ما با همین زمینها چاره میکنیم.» وقتی این حرف را میزند، غمگینی دلش در چهره او نمایان میشود. او میافزاید: «حالا او از ما دور است. اگر میبود هم عروسیاش را قسمی که میخواستم تجلیل نمیتوانستم.» محفلهای عروسی در اندراب مثل مراسم عزا شده است. موسیقی و دفزنی قدغن است. هیچ کسی اجازه ندارد در محفل عروسی مانند سابق در کوچه و خانه دف بزند و صدای آهنگ را بلند بگذارد و با شادیاش همه را شاد کند. دختر جوان گلرخ میگوید: «خوشی هم در اندراب غمگین میشود.»
زندهگی گلرخ به زمینهایی وصل است که او تمام عمرش همهروزه مراقب آن بوده است. حالا اما این حق را ندارد. او نمیتواند آزادانه با لباس رنگرنگیاش به سر زمینها برود و دهقانی کند. گلرخ میگوید: «از وقتی که طالبان آمدهاند نان از دسترخوان ما کم شد.» او نمیتواند از زمینهایش دیدن کرده و به آن رسیدهگی کند. پسرهای همسایه و آشنایانش هم بیشتر یا مهاجر شده و یا جای دور از آنان زندهگی میکنند. آمدن طالبان گلرخ را مجبور کرده است لباس سیاهی برای خودش تهیه کند تا حداقل با آن بتواند به سر زمینهایش برود. اما طالبان اجازهاش نمیدهند. گلرخ مایوسانه تغییر زندهگی پس از آمدن طالبان را این گونه بیان میکند: «پیش از این ما این قسم نبودیم که یک گوشه نشسته و بهخاطر لقمه نان شب در وقت صبحانه دعا کنیم. ما تمام زنها کمرمان را بسته کرده میرفتیم سر زمینها، هر کدام ما یک کاری به کردن داشتیم، زمینی به خیشاوه و دانهای به کاشتن.»
زنان زراعتپیشه اندراب پس از روی کار آمدن رژیم طالبان از کار بر سر زمینها باز ماندهاند. طالبان دیگر اجازه کار را به زنان نمیدهند و آنان را از رفتن به بیرون از خانه نیز منع کردهاند. حتا کودکانشان حق رفتن به ییلاق را ندارند. گلرخ میگوید: «در زمان جمهوریت چون بیشتر مردها بیرون از اندراب میبودند، ما زنان زمینداری میکردیم. وقت رسیدن توت میرفتیم توتتکانی و وقت زردآلو میرسید، زردآلوچینی میرفتیم و آن را یا تازه تقسیم میکردیم و یا میفروختیم و یا خشک میکردیم. بعداً کسی میخواست میفروخت و کسی هم به دوستان و اقاربش به دیگر جاها روان میکرد.»
گلرخ یکی از هزاران زن زراعتپیشه در اندراب است که طالبان مانع کارشان در کشتزارها شدهاند. گلرخ وضعیت اقتصادی باشندهگان اندراب را «بخور و نمیر» توصیف میکند و میگوید: «مردها از کار ماندهاند و زنان نیز بیکار شدهاند، کمکی هم به ما نمیشود.» او که حق رفتن بر سر زمینهایش را از دست داده و پسرش را به آنسوی مرزها فرستاده است، هنوز چادر سفید خامکدوزی و لباس گلگلی را برای رنگ پاشیدن به رنگ سیاه روزگارش به تن کرده و برای آزادی وطن و به آغوش کشیدن پسرش دعا میکند.