پرسش از ماندگاری طالبان

بسیاری در داخل و خارج کشور میپرسند که طالبان تا چه زمان دوام میآورند. بسیاری از مردم افغانستان احساس درماندهگی و بلاتکلیفی دارند؛ آنانی که در داخل کشور به سر میبرند، بهگونهای و کسانی که در خارجاند، بهگونهای دیگر. این درماندهگی و یأس به صورتهای گوناگونی بروز میکند، گاه با پرخاش، گاه با کرختی و بیحالی و گاهی با نگرانی و اضطراب، بهویژه برای کسانی که در داخل کشورند و خود را اسیر دستگاهی سرکوبگر و پرخطر مییابند.
پرسش از ماندگاری طالبان البته پرسشی جدی است، چه آشفتهگی کنونی در روان جمعی مردم ما دوام آورد و چه رخت بربندد. پاسخ این پرسش البته بهسادهگی و قطعیت فرمولهای ریاضی-فزیک نیست؛ زیرا به متغیرهای گوناگونی بستهگی دارد. یکی از عوامل عمده تسلط طالبان بر کشور، تغییر استراتژی قدرتهای بزرگ بود. استراتژی قدرتهای بزرگ در سطح منافع کلان ملیشان ثابت و در نحوه تعامل با قضایای منطقهای مانند افغانستان متغیر است و بسته به آنچه در روی زمین اتفاق میافتد، تغییر میکند، نه اینکه چیزی در جایی تصویب و سپس به هر قیمتی دنبال شود. در واقع انعطافپذیری فراوانی در این سطح وجود دارد و برنامهها متناسب با هر تحولی در روی زمین عوض میشود. به عبارتی، تحولات داخلی کشورها هرچند تغییری در رویکرد استراتژیک قدرتهای بزرگ نمیآورد، اما تاثیر مستقیمی بر برنامههای کاری کوتاهمدتشان دارد.
مهمترین عامل تعیینکننده داخلی که در برنامههای کوتاهمدت قدرتهای بزرگتر تاثیر مستقیم دارد، شکلگیری نیروی جایگزین طالبان است. برداشت ناظران بیرونی این است که در افغانستان دو نیروی اصلی وجود دارد؛ یکی نیروی گذشتهگرا و ارتجاعی که مانع توسعه افغانستان در جهت ارزشهای مدرن است و با تکیه بر ارزشهای جامعه سنتی و روستایی این کشور در برابر هر تحول ریشهای مقاومت میکند و امروزه طالبان نماینده این بخش از بدنه آن اجتماع است. در طرف مقابل، نیروی مترقی و طرفدار مدرنیزاسیون است که میخواهد نظامی دموکراتیک و جامعهای مبتنی بر ارزشهای شهری و مدنی داشته باشد. در این میان نیروی سومی هم وجود دارد که به لحاظ ارزشی خنثا است و به سود هیچ کس نمیجنگد، اما به لحاظ عملی فرصتطلب است و کفه ترازو را به سود هر طرفی که قویتر یافت، سنگین میکند و سیاهی لشکر آن میشود.
در دوره بیستساله نظام جمهوریت، نیروی مترقی دچار پراکندهگی و فاقد دید استراتژیک بود و در نتیجه میدان را به نیروی ارتجاعی باخت و معادلات منطقهای و جهانی به سود طالبان تغییر کرد. طالبان با آنکه در اساس یک اقلیت است و در یک رقابت مسالمتآمیز چیزی بیش از یک حزب سیاسی نخواهد بود، اما در اثر پاشیدهگی و ناکامی طرف مقابل، توانست به سطحی ارتقا کند که طرف تعامل با دنیا شود و این به پیروزی این گروه انجامید. مشکلی که طالبان دارند، این است که وصلهای ناجور در جهان جدید به نظر میرسند و هیچ کشوری نمیتواند آنها را به رسمیت بشناسد. این نقطه ضعف طالبان تبدیل به یکی از نقاط قوت گروههای مترقی میشود و آن را برای دنیا قابل قبول میسازد. پرسش اما این بار از امکان تشکیل جبهه کلان از نیروهای مترقی است که آیا میتواند معادله را چنان عوض کند که گروههای خنثا را از طالبان جدا و به سود ارزشهای مترقی بسیج کند یا نه. پس بهتر است به جای پرسش از ماندگاری طالبان، پرسش از نیروی جایگزین این گروه را به میان آورد و پرسید که آیا نیروهای غیرطالبان میتوانند شایستهگی خود را بهعنوان جایگزین این گروه به اثبات برسانند؟