امریکای قطبیشده از گفته معروف سقراط «میدانم که نمیدانم» چه میتواند بیاموزد؟

نویسندهها: جان ترافاگان، پروفیسور بازنشسته مطالعات دینی در دانشگاه آستین تکزاس و جان کاگ، استاد فلسفه در دانشگاه لاول ماساچوست
برگردان: جمیل شیرزاد
یک شکایت معمول در امریکای امروز این است که سیاست و حتا جامعه بهصورت کل در هم شکسته است. منتقدان به فهرست بلند و بالایی از اموری که باید در امریکا درست شوند، اشاره میکنند: پیچیدهگی قانون مالیات، اصلاح روند مهاجرپذیری یا نارسایی حکومت.
اما هر امر غامضی در اینجا معمولاً به یک بنبست قطبیشده میان دو دیدگاه رقیب کشانیده میشود. در این دو دیدگاه رقیب، هر دو طرف باور دارند که تنها دیدگاه آنها درست است. شاید این اصرار بر درست بودن، علت اساسی شکاف اجتماعی در امریکا شده است و شاید به همین دلیل است که همه چیز بهصورت جبرانناپذیری غلط به نظر میرسد.
بهحیث دانشمندان دین و فلسفه، ما این استدلال را مطرح خواهیم کرد که بنبست کلان موجود در سطح ملی، نتیجه فقدان «تواضع معرفتی» یا فروتنی روشنفکرانه است. فقدان تواضع معرفتی منجر به ناتوانی در تصدیق، همدلی یا در نهایت سازش و توافق با دیدگاههای متفاوت از دیدگاه خود فرد میشود. به سخن دیگر، امریکاییها دیگر چیزی را نمیشنوند.
چرا تواضع معرفتی چنین گوهر نایابی شده است؟ همین پاسخ دمدستی به این پرسش شاید پاسخ درست هم باشد: تواضع معرفتی در تقابل با ترس بیشتر مردم از اشتباه کردن و بازی برد و باخت قرار میگیرد. در بازی برد و باخت، وقتی دیدگاه یک فرد درست باشد، حتماً دیدگاه فرد دیگر کاملاً غلط باید باشد.
ما فکر میکنیم که مشکل شاید پیچیدهتر و جالبتر از این باشد. باور ما این است که تواضع معرفتی یک خطر دولایهای را به وجود میآورد که متواضع بودن را ترسناک نشان میدهد و این ترس در دل فلسفه غربی ـ درست از زمانی که سقراط آن را به وجود آورد ـ هستی دارد.
میدانم که نمیدانم
اگر یک دوست به شما بگوید که شما خردمندترین انسان هستید، شما شاید متمایل باشید که لبخند رضایتبخشی تحویلش بدهید و او را به نانِ چاشت دعوت کنید؛ اما وقتی همین سخن را کسی به سقراط در آتن گفت، او با خلوص تمام در آن تردید کرد، با وجودی که دوستش صدق سخن خود را به تایید اوراکل در معبد دلفی نیز رسانیده بود. اوراکل پیشگویی قدر در جهان باستان بود.
تواضع نوپای مورد بحث ما اینگونه بود: «نه، از اینجا برو بیرون، من مشخصاً خردمندترین انسان نیستم»؛ و منجر به شکلدهی بهترین زندهگانی فیلسوفانه در تاریخ شد. به رغم کهولت سن، سقراط فیالفور رهتوشه برداشت و قدم در راه سفر نهاد تا برود و افراد خردمندتر از خود را بیابد. روزهای زیادی را صرف جستوجوی حکیمان جهان باستان کرد. این جستوجو را افلاتون در کتاب «عذرخواهی از سقراط» آورده است.
مشکل اما چه بود؟ سقراط دریافت که حکیمان در آن روزگار، فکر میکردند که بیشتر از آنچه واقعا میفهمیدند، دانایی دارند. در فرجام، سقراط نتیجه گرفت که او خودش در واقع خردمندترین فرد است، زیرا حداقل میداند که نمیداند.
سقراط چنان نبود که چیزی را نفهمد. او به تکرار نشان میدهد که مفاهیم و آموزههای زیادی را میفهمد و در زندهگی روزمره نیز از خود درک و داوری درستی را به نمایش میگذاشت؛ بلکه سقراط مشخص کرد در دانشی که او ادعای داشتن آن را مطرح میتواند، محدودیتهای معینی وجود دارد.
اینگونه بود که تواضع معرفتی در فلسفه غربی پا به عرصه وجود گذاشت. تواضع معرفتی پذیرفتن این امر است که نارساییها و نقاط کور در دیدگاه هر فرد وجود دارد و اعتراف به موجودیت آن فراخوانی است برای مناقشه، تحقیق و انکشاف فکری بیشتر.
برآشفته کردن قدرتمندان
اما این طرز فکر برای افراد دیگر میتواند خطرناک باشد، مخصوصاً اگر آنها در اعتقادات خود کاملا به یقین رسیده باشند.
در آتن قدیم و همینگونه در امریکای امروز، راست بودن به معنای رسیدن به ثروت و شهرت تلقی میشود. فرهنگِ دولت-شهرها تحتِ سلطه شاعران، نمایشنامهنویسان و سوفسطاییانی بود که به اشراف و سیاستمداران خطابه و بلاغت تدریس میکردند. تیاتر و شعر حماسی یونانی پیوند وثیقی با دین و مذهب داشت و آفرینندهگان این نمایشنامهها و شعرها جایگاه پیامآوران حقیقت زیباییشناسانه و اخلاق را داشتند.
افزون بر آن، تیاتر و شعر دو حوزهای بود که مردم در آن به ثروت میرسیدند. رسیدن به ثروت، هنرمندان را برانگیخت تا ذهنیت استقبال از شکست را در خود بپرورانند و چندان تلاش کنند و شکست تجربه کنند که سرانجام به بهترینهای روزگار خود تبدیل شوند. اینهمه زحمت و تلاش را هنرمندان به دلیل انتظار درست ثابت شدن و دریافت دستمزد به جان میخریدند.
سقراط با انتقاد شدید از بتها و دیدگاههای قطبیشده در جامعه آتن به تهدیدی جدی در برابر قدرتمندان جامعه خودش تبدیل شده بود. فردی که همیشه پرسش مطرح میکند، تهدید مستقیم حساب میشود برای کسانی که عمر خود را صرف دفاع از باورهای پرسشگریز کردهاند، چه این باورها در مورد خود شخص باشد یا در مورد مافوق و خدایش.
بهگونه مثال یوتیفرو، یکی از طرفهای گفتوگوی سقراط را در نظر بگیرید. یوتیفرو بسیار مطمین است که فرق بین حق و باطل را میداند و این به او اجازه میدهد که پدرش را به محاکمه بکشاند. سقراط به او میگوید که حق و باطل مفاهیم چندان ساده و سرراستی نیستند و چنانکه معروف است، در باب معنای حقیقی تقوا با او گفتوگو میکند.
یا میلیتوس را مد نظر بگیرید؛ مردی که سرانجام سقراط را به اتهام به فساد کشانیدنِ جوانان محاکمه کرد. در روایتِ افلاتون از این محاکمه، سقراط بدون هیچ تاخیر و تردیدی آنچه میلیتوس «میهنپرست واقعی» میخواند و خود را به آن متصف میساخت را زیر سوال میبرد و نشان میدهد که میلیتوس معنای واقعی میهنپرستی را نمیداند. سقراط بیآنکه ادعای دانستن حقیقت مطلق را مطرح کند، فرضیههای زیربنایی میلیتوس را جدا میسازد و نتیجهگیری میلیتوس را اشتباه ثابت میکند.
خواندن دیالوگهای افلاتونی تا حدی خستهکننده میشود؛ زیرا تا جایی که زندهگی سقراط از خلال این آثار فلسفی توصیف میشود، سقراط بهندرت در هر موضوعی حرف نهایی و قاطع به زبان میآورد؛ اما تنها مساله ثابت در زندهگی او، گشودهگیاش در برابر عدم قطعیت است که روند جستوجوی حقیقت را جاری نگه میدارد و آن را به سطوح تازهتر و عمیقتر میکشاند.
عاقبت کار
خطرِ دومِ تواضع معرفتی که تا حالا باید اندکی روشن شده باشد، همان خطری است که سقراط هنگامی که به اتهام به فساد کشانیدن جوانان محاکمه میشد، با آن مواجه گردید؛ خطری که متوجه خود شکاکان متواضع میگردد.
در جریان محاکمه دو اتهام بسیار سنگین و جدی به سقراط وارد شده بود: یکی اینکه او به دانشآموزانش تعلیم میداد که چگونه استدلال ضعیف را قویتر نشان بدهند. در واقع این کاری بود که سوفسطاییان انجام میدادند، نه سقراط. اتهام دوم اما این بود که خدایان جدید ایجاد کرده است. در این مورد هم سقراط کسی نبود که این کار را کند، بلکه شاعران و نمایشنامهنویسان این کار را میکردند.
پس گناه واقعی سقراط چه بود؟ شاید گناه او این بود که از تکبر و خودنمایی تاثیرگذاران و قدرتمندانِ فرهنگ خودش انتقاد کرد و آنها او را به محاکمه کشانیدند و منجر به اعدام او شد.
سقراط اما این مفهوم را به جهانیان آموختاند که تواضع داشتن در مورد دیدگاههای خود، یک قدم لازم و شاید مهمترین قدم در راه/ جستوجوی حقیقت باشد. این طرز دید هم در زمان سقراط و هم در زمان ما یک ایده انقلابی است؛ زیرا داشتن این طرز دید ما را مجبور میکند که ایدههای قطعی و باورهای خود را به چالش بکشیم و از خود بپرسیم که ما معناها را چگونه پدید میآوریم و پیشفرضهای ما کدامهایند و چرا تا سرحد پرستش در گرو ایدهها باقی میمانیم؟ سقراط خودش را در میان مباحثههای شدیدا قطبیشده آتن در باب چیستی حقیقت و خوبی انداخت و او تنها کسی بود که آسیب دید.
هنری دیوید ثورو، فیلسوف امریکایی، نوشت: «تواضع مانند تاریکی است که نورهای آسمانی را آشکار میکند.» به سخن دیگر، تواضع داشتن فرد در باب صدق، درستی و منطق دیدگاه خودش این حقیقت را آشکار میکند که دیگران نیز دلایل قابل درکی برای نحوه تفکر خودشان دارند؛ اما درک بینش آنها نیازمند آن است که فرد جهان را از نظرگاه آنان ببیند تا طرز تفکرشان را بفهمد. در مقابل، خودرایی و نخوت متمایل است که نورهای آسمانی را نابود کند و فرد را وا میدارد تا چیزی که تاکنون بهدرستی نفهمیده است را نفی کند.
متواضع بودن نسبت به موضع خود در جهان به معنای فراخوانی برای عبور از حقیقت نیست. همه میتوانند در مورد همهچیز نظر ارایه کنند. ایده حقیقت مهم است. ما در کنار همدیگر میتوانیم حقیقت را جستوجو کنیم، در صورتی که برای اشتباه کردن جای داشته باشیم و نسبت به اشتباه کردن و یکدیگر متسامح باشیم.