از زمانی که ساکنان کشورهای عقبمانده نسبت به پیشرفت و ترقی خیرهکننده غرب آگاهی یافتند، عقلای قوم در هر یک از این کشورها در صدد برآمدند تا رازورمز موفقیت درخشان غرب را جستوجو کنند و اگر ممکن بود با الگوگیری از غربیها، به اقداماتی در کشورهای خود دست بزنند که برایشان قدرت و عظمت به ارمغان بیاورد و از شر عقبماندهگی دستوپاگیر و همهجانبه رهایشان سازد. یکی از اولین اقدامها در این زمینه این بود که حکومتها با همکاری نخبهگان، مکتب و دانشگاه را از دنیای غرب وام گرفتند و کوشیدند از طریق این نهادها علوم تجربی و طبیعی و انسانی مدرن را به نسلهای نو یاد بدهند.
از همان آغازین روزهایی که در جان جامعههای ما تب مدرن شدن افتاد، لایههای سنتی جامعه نسبت به نهادهایی از قبیل مکتب و دانشگاه بدبینانه برخورد کردند و همه هموغم خود را معطوف به این ساختند که این نهادها را بدنام کنند و رغبت نوجوانان و جوانان نسبت به آموزش و تحصیل در این نهادها را کاهش دهند، و یا اگر توانستند به کلی از بین ببرند. در کشورهای جهان سومی دیگر، اکنون کموبیش معضل بدبینی نسبت به مکتب و دانشگاه حل شده و مردم دریافتهاند که بدون آموزش مدرن، امکان پیشرفت و ترقی وجود ندارد؛ اما در بعضی از معدود جوامع جهان سومی از جمله جامعه ما هنوز هم افراد و نهادهای قدرتمندی هستند که مکتب و دانشگاه را محکوم میکنند یا حداقل میکوشند عملاً آن را کماهمیت بسازند و به حاشیه ببرند. البته حق آن است که پارهای از علمای مذهبی از مخالفان اصلی مکتب و دانشگاه در کشور ما در یک قرن اخیر بودهاند و بدون آنکه خستهگی و ناامیدی بر آنها عارض شود، پیوسته با مکتب و دانشگاه از در ناسازگاری وارد شده و در برابر این نهادها تبلیغات زهرآگینِ گسترده راه انداختهاند.
سوالی که باید به آن پاسخ داده شود این است که چه انگیزههایی سبب شده تا لایههایی از جامعه ما نسبت به مکتب و دانشگاه، سوء ظن پیدا کنند و سعی بورزند آن دو را از کار بیندازند یا در خدمت افکار و ایدههای خود قرار دهند؟ هر کس ممکن است از زاویه دید خود عملکرد دشمنانه قشرهای سنتی در برابر مکتب و دانشگاه را تحلیل و تجزیه کند. من هم برای ارائه پاسخ به این پرسش به جنبهای از جوانب متعدد این مسأله میپردازم؛ جنبهای که تقریر درست آن، میتواند ما را در رسیدن به راهحلهای مناسب و معقول، یاری برساند.
اصل ماجرا آن است که حضور قدرتمند مکتب و دانشگاه در یک جامعه، صلاحیتهای گسترده و جولانگریهای بیپروایانه علمای مذهبی را محدود میکند و به آنها اجازه نمیدهد در هر زمینهای ابراز نظر کنند و در هر میدانی مرجع مردم قرار گیرند. برای توضیح مسأله، از مثالی دمدستی استفاده میکنم. وقتی پزشکی مدرن در جامعهای جا بیفتد و بیماران برای درمان به پزشکان مراجعه کنند، کمتر بیماری سراغ علمای مذهبی را میگیرد تا برایش تعویذ بنویسند یا داروهای یونانی را تجویز کنند و از این بابت پول به جیب بزنند. از طرف دیگر، علوم تجربی یا انسانی رایج در مکتب و دانشگاه، بر مفروضات سکولار استوار است و ازاینرو، به خود اجازه میدهد بدون اتکا به دین و عقاید دینی، کار خود را بکند و راه خود را برود. طبعاً افرادی که این دانشها را فرا میگیرند هم از لحاظ نظری و هم از رهگذر عملی به مرجعیت عالمان دین اهمیتی نمیدهند و حتا آن را محدود و حاشیهنشین میسازند. مخالفت شماری از علمای مذهبی با مکتب و دانشگاه و علومی که این دو نهاد در دامان خود پرورش میدهند، بیش از آن که برخاسته از انگیزههای دینی و معنوی محض باشد، نشأتگرفته از جاهطلبیها و منافع شخصی است. آنها بهدرستی میدانند که با رایج شدن دیدگاههای مدرن در یک جامعه، بهتدریج مرجعیت خود را از کف مینهند و از اینکه مردم بهسوی آنها بهعنوان اشخاص جامعالکمالات نگاه کنند، محروم میشوند.
طرفه اینجاست که برخی از شخصیتهای محافظهکار این نکته را به صراحت ذکر کردهاند و بدینترتیب در این خصوص جای شک و شبهه باقی نگذاردهاند. حسن البنا، بنیانگذار اخوانالمسلمین، در خاطراتش مینویسد که او در جریان «فعالیتهای دعوتگرانهاش» با برخی از برجستهترین عالمان دینی الازهر ملاقات میکرد و از آنان میخواست در برابر روند حاکم بایستند. او خود میگوید که یکی از راههای متقاعد کردن علمای مذهبی الازهر برای همراهی با او این بود که برایشان میگفت، اگر بهخاطر خدا در برابر وضع موجود نمیایستید، حداقل به این فکر کنید که اگر این حرکتها پیروز شود وسیله ارتزاقتان را از دست میدهید؛ بنابراین، لازم است بهخاطر آینده خودتان وارد معرکه شوید. گویا این سخنان بر ملاها در روستاها و شهرستانها تأثیر میگذاشته و سبب میشده با او همراه و همرأی شوند. حسن البنا با لحن آمیخته با فخر و مباهات در جایی از خاطراتش از عالم دینی ازهری نام میبرد که پزشکان و مهندسان به دیدارش میآمدند. حسن البنا میخواهد بگوید که این عالم دین، دانشمند بزرگ در رشته خود بود که حتا پزشکان و مهندسان به محضرش میشتافتند. پیداست که با بهوجودآمدن دانشهای تازه، پارهای از علمای مذهبی احساس خواری و زبونی کردند و این اتفاق را امری نامیمون و آسیبزننده ارزیابی کردند.
غالب آنهایی که در ظاهر دغدغه دین و دینداری مردم را دارند، در واقعیت امر، به جاهطلبیهای شخصی خود میاندیشند. آنها تصور میکنند که اگر خوانشهای اعتدالی از دین رایج شود، بازارشان بیرونق میشود و نمیتوانند با قبضه آهنین بر مردم حکمرانی کنند و نفوذ خود را بر مردم از دست میدهند. آنان میدانند فقط در فضای سرشار از خامی و تعصب و دیگرستیزی قادر خواهند بود بر سرنوشت مردم مسلط باشند، اما اگر فضایی بهوجود آید که مدارا و نرمش و کثرتگرایی در آن سکه رایج باشد و همه حق داشته باشند حرف خود را بزنند و عقیده خود را بیان کنند، این احتمال به قوت مطرح است که سکه عهد دقیانوس آنان از جریان بیفتد.
یکی از شیوههای محافظهکاران و سنتیها برای مقابله با دانش جدید این است که اعلام میکنند که با مثلاً تخنیک پزشکی و بالتبع پزشکان مشکلی ندارند، ولی تکنولوژی را از تمدن و فرهنگ غرب مجزا میشمارند. این در حالی است که تجربههای علمی براساس فلسفهای استوار است که زمینهساز اینهمه پیشرفت و اکتشاف و دستاوردهای علمی در زمینههای متعدد شده است. اگر قرار بود تخنیک را بگیریم اما فلسفه و فرهنگ آن را نادیده بگیریم، پس چرا ما نتوانستهایم بدون اتکا به غرب در این زمینهها هیچ حرفی برای گفتن داشته باشیم؟
در همین راستا، محافظهکاران با علوم انسانی بیش از حد دشمنی دارند و حضور آن را خطری برای جایگاه خود تلقی میکنند. مهمترین ویژهگی علوم انسانی بهرسمیت شناختن نقد مرجعیتها و دگمهاست. اصلاً بدون نقد مرجعیتهای سنتی و تاریخی، علوم انسانی محلی از اعراب ندارد و به کاری نمیآید و راهی به جلو نمیگشاید. این است که محافظهکاران نسبت به دانشهای انسانی بیمهرند و تلاش میکنند با ارائه راهکارهای عجیب و غریب، آنها را از کار بیندازند و اخته کنند و شبیه شیر بییال و دم و شکم داستان مثنوی معنوی بسازند. تجارب برخی از کشورهای اسلامی در این زمینه حاکی است که این کوششها راه بهجایی نمیبرد و کمترین پیامدش این است که سرمایههای مادی و معنوی یک کشور را برای سالهای متمادی برباد میدهد و کشور را برای مدت طولانی از رفتن به جلو بازمیدارد و گرفتار خرافات و اساطیری میکند که بهنام دانش انسانی به خورد مردم داده میشود.
بیجهت نیست که محافظهکاران در بسیاری از جوامع دور و نزدیک ما، با اصحاب اندیشه و منتقدان، با خشونت و درشتی برخورد میکنند و به سرکوب و حذف آنان میپردازند. واتسلاول هاول در کتاب پرآوازه «قدرت بیقدرتان»، میگوید که شوروی سابق به این جهت الکساندر سولژنیتسین، نویسنده پرآوازه روسیِ برنده جایزه نوبل ادبیات و نویسنده کتاب «مجمعالجزایر گولاگ» را از سرزمینش بیرون نکرد که او میخواست جای وزیری را بگیرد یا منصب دیگری را اشغال کند. از این نظر که نگاه کنیم، سولژنیتسین شخص درمانده و بیچارهای بود و هیچ نسبتی با کانون قدرت نداشت. آنچه رژیم شوروی را واداشت که به بیرون راندن او از قلمرو خود اقدام کند ترس از حقایقی بود که سولژنیتسین در اختیار داشت. مقامهای شوروی گمان میکردند اگر حقایقی که در اختیار این شخص است فاش شود و در دسترس عموم قرار گیرد، ممکن است آگاهی اجتماعی مردم را دگرگون کند و عواقب پیشبینیناپذیر در پی داشته باشد.
ترس محافظهکاران از مکتب و دانشگاه و علوم مدرن و منطق و فلسفهای که این علوم بر آن تکیه میکند ناشی از این است که آنان از اینکه در آگاهی اجتماعی مردم دگرگونی ایجاد شود میترسند و گمان میکنند عمومی شدن دانشها و نظریات مدرن، ثبات اجتماعی را از بین میبرد و یکپارچهگی جمعی را متزلزل میکند و از همینرو، ممکن است مسأله به جاهای باریک برسد و به مرحلهای منتهی شود که ترمیم و اصلاح آن، ممکن نباشد. دانشهای مدرن به جهت آن که مسلمات قدیمی را به تیغ نقد و بازبینی میکشد خطرناک و ویرانکننده است.