زنان، قربانیان اصلی جنگ؛ روایت دختری که از ترس طالبان به شوهر داده شد
بهنیا

زمان ایستاده است، چرخ روزگار به سمت ناملایمتها رو کرده و پرنده اقبال از شانهاش پریده است. دیگر نه از آن دختر شاد دیروز خبری است و نه از رویاهای بلندپروازانهاش. آرزوهایش را در میان انبوهی از زجرهای روزگار گم کرده است. لحظههای خوب کودکی و نوجوانی را به دست قاصدکها سپرده تا آن را آن سوی ابرها نزد رویاهایش ببرند. مریم در میان ناملایمتهای زندهگی پس از ازدواج اجباری، گیر کرده است. خوشیها او را ترک کرده و خوابهای رنگین و زیبا تبدیل به کابوس سیاهی شده است. دغدغه این روزهای مریم، چگونهگی نگهداری و سیر کردن شکم گرسنه فرزندش است؛ فرزندی که در پی ازدواج ناخواسته مریم به دنیا آمده است.
مریم، دختر هژدهسالهای است که در روزهای نخست سقوط کابل به دست طالبان، قربانی ازدواج اجباری شده است. والدینش او را به دلیل ترس از شایعههای پخششده در میان مردم، مبنی بر این که طالبان پس از ورود به کابل همه دختران جوان را به نکاح اجباری افراد خود در خواهند آورد، او را مجبور به ازدواج با یکی از اقارب دورش میکنند. مریم و شوهرش چندین سال تفاوت سنی دارند و او ناخواسته تن به ازدواج داده است. چگونهگی ازدواجش را با لهجه دلگیر روایت میکند.
با ورود طالبان به شهرها، شایعههای مختلفی در میان مردم پخش شده و این خبرها آویزه گوش عام و خاص شده است. قصههای تلخ از دوره نخست حاکمیت طالبان بر کشور بار دیگر نقل هر خانه و مجلس است. راوی این داستانها کسانیاند که یک بار تجربه زندهگی زیر پرچم طالبان را دارند. در این میان، اقارب مریم نیز سرگذشت ناخوشایندی از زندهگی در دوره اول حاکمیت طالبان دارند و این سرگذشتها قصه خانه و خانواده مریم شده است.
خاله مریم که حالا زن میانسالی است، در دوره اول حاکمیت طالبان روزگار سختی را پشت سر گذاشته است. او از ستم طالبان و جور روزگار برای مریم و خانوادهاش قصه کرده که آن زمان جنگجویان طالبان به قصد بازرسی به خانههای مردم یورش میبردند و دختران جوان و زنان بیوه را بهعنوان غنیمت جنگی با خود میبردند و با زور با آنان نکاح میکردند. او بارها برای این که به دام طالبان نیفتد، قصد خودکشی کرده است. به گفته او، در آن زمان سقوط در چاه آب و خوردن مرگ موش بهترین گزینه برای نجات از چنگ افراد طالبان شمرده میشد. شوهر خاله مریم که در آن زمان مرد میانسالی بوده، همانند فرشته نجات به درب خانه خاله مریم میآید و پدرش او را با این که هنوز از زندهگی زناشویی چیزی نمیدانست، به شوهر میدهد. خاله مریم نیز همانند او در سن کم قربانی ازدواج اجباری میشود و با سن کم با شوهرش که هیچ آشنایی با او نداشته است، راه پُرمشقت مهاجرت را در پیش میگیرد تا از گزند طالبان در امان بمانند.
سرگذشت خاله مریم و دهها زن دیگر، زندهگی بدون دغدغه او را به چالش کشیده و والدین مریم نیز از تکرار چنین سرنوشتی هراسان میشوند. پدر او با یکی از بستهگان دورش که پیش از این با هم روابط خوبی داشتند، با مشوره بزرگان هر دو خانواده و بدون هیچ نظرخواهی از مریم، ترتیب ازدواج او را میدهد.
مریم بیخبر از سرنوشتی که برای ادامه زندهگی او تعیین کردهاند، همچنان با خیالهایی که در سر داشت، مصروف رویاپردازی بوده است. او قصد داشت زندهگی را آن طوری که رویاپردازی کرده بود، ادامه دهد. درس و تحصیل را ادامه دهد، وارد دانشگاه شود و به رشته دلخواهش راه یابد، درس بخواند و در آخر نیز با مردی که عاشق او خواهد شد، ازدواج کند. اما زندهگی سازش را برخلاف خواسته او مینوازد و مریم را به پرتگاه پایان زندهگی خوش، سوق میدهد.
والدین مریم با آوردن یک جوره لباس و شیرینی، خبر نکاح او را در نزدیکترین فرصت با پسر خانواده دوست پدرش میدهند و خبر عروسیاش نیز در همه جا پخش میشود. مریم با شنیدن این خبر باورش نمیشود، چون پس از آمدن طالبان این اولین باری نیست که او از زبان والدینش بارها درباره عروسی خود میشنود. او میگوید: «پدر و مادرم بارها به من میگفتند که وضعیت خیلی خراب است و دختر نگه کردن در این شرایط خیلی سخت است. مکتب و درس هم که نیست. تو باید عروسی کنی، ولی من همیشه فکر میکردم که حرفهایشان جدی نیست.» اما آن حرفها شوخی نبود. پدر و مادر مریم حتا روز نکاح او را تعیین کرده بودند.
پس از این خبر، ابر سیاهی بر آسمان زندهگی مریم سایه میافگند. مریم همانند بسیاری از دختران دیگر به این ازدواج تن داده و با رسم و رواج دیرینه والدینش مراسم عروسی را پشت سر میگذارد.
اما آغاز زندهگی جدید برای مریم خردسال که هیچ چیزی از زندهگی مشترک و مسوولیتهای پس از ازدواج نمیداند، بهسختی میگذرد و بار سنگین خانه خسران در مدت کوتاهی شانههای استوار و جوان او را خم میکند و غرور نوجوانیاش را در هم میکوبد.
پس از آن، مریم آرامش خانواده پدر و آغوش مهربان مادر را در میان ناملایمتهای روزگار گم میکند و بغض سختیهای زندهگی در خانه شوهر را با پنهان کردن از والدینش به تنهایی قورت میدهد. روزها را با انجام کارهای سنگین خانواده خسران و شبها را با بدرفتاریهای شوهر و مشت و لگدی که گاهی از سوی او بر اندام نحیف مریم حواله میشود، میگذراند. او میگوید: «از روزی که عروسی کردم، فقط چند ماهی با من خوب بودند، ولی بعد از آن روز خوش را ندیدم. شوهرم همیشه بدگمانی میکند و گاهی به بهانههای مختلف من را لتوکوب میکند.»
روزها آفتاب پرتوش را بر بام خانه او میگستراند و شامگاهان به قصد غروب اشعهاش را جمع میکند. اما با گذشت هفتهها و ماهها هیچگاهی نور امید از پنجره خانه او نمیتابد تا مریم بتواند اندکی خوشی پس از غم طولانی را تجربه کند. روزها را همین گونه بدون رهایی از فلاکت میگذراند و از سویی با گذشت هر روز از حاکمیت طالبان، جیب خالی شوهرش همانند بسیاری از مردم خالیتر میشود.
جیب خالی و بیکار شدن شوهرش از یک طرف و در عین حال خبر به دنیا آمدن نخستین فرزندشان از طرف دیگر، مریم را بیشتر از هر زمان دیگری در تنگنا قرار میدهد. او نمیداند که آیا با خبر دادن اولین فرزند به خانه خسرانش خوشحال باشد و یا بهخاطر آوردن نانخور اضافه در چنین شرایطی غمگین شود. مریم میافزاید: «با این که حالم هیچ خوب نبود ولی میترسیدم که با خبر دادن موضوع حامله شدنم، طعنه آوردن نانخور اضافه سرم اضافه شود.» چون بهتازهگی او بهعنوان عروس سیاهبخت، مقصر اصلی وضعیت بد اقتصادی خانه خسرانش شناخته شده است و طعنههای مادر شوهرش، او را امان نمیدهد. مریم میگوید: «چند ماه بعد از عروسی ما، شوهرم به کلی بیکار شد و روزها به دنبال کار میرفت و هیچ کاری برایش پیدا نمیشد. از همان زمان خشویم طعنه دادن را شروع کرد و هر بار به من میگوید که تو عروس بدقدم هستی که با آمدنت خانه ما را خشک کردی.»
پس از گذشت چندین ماه، او با سپری کردن روزهای پُرمشقت بارداری و طعنههای پیهم خانواده خسران، اولین فرزندش را ناخواسته به دنیا میآورد و اکنون پنج ماه از عمر فرزندش میگذرد، اما شوهرش قادر به تامین هزینه زندهگی نیست. مریم اکنون مجبور است به تنهایی ناله و فریاد فرزندش را به علت گرسنهگی تحمل کند و گاهی برای سیر کردن شکم او به خانه همسایهها سر بزند.
مریم اکنون از زندهگی خوب و رویاهای بلند پروازانهای که در سر داشت، برای همیش دور شده است. دغدغه این روزهای او چگونهگی سیر کردن شکم فرزندش است که مبادا از گرسنهگی بمیرد. ازدواج اجباری، آن دختر نوجوان و شاد دیروز را افسرده و رنجور کرده است.
این تنها مریم نیست که در پی به قدرت رسیدن طالبان در افغانستان قربانی ازدواج اجباری و ناخواسته شده است. هزاران دختر دیگر نیز تجربه مشابه او را دارند. فقر و ناداری خانوادهها از یکسو و قیود طالبان بر زنان از سوی دیگر، فضا را برای دختران جوان بهشدت تنگ کرده است. بیشتر خانوادهها حاضرند دختران جوان و نوبالغ خود را هرچه زودتر به شوهر داده و از مسوولیت آنان رهایی یابند.