ای خردمند زیرک و دانا
قصهی جنگ آب برخوانا
قصهی پاره گشتن خشتک
کنده شدن بند تنبانا
قصهی خشک گشتن هامون
تشنه ماندن اهل سیستانا
قصهی بشکهی مبینخان را
که ببرد آب سوی ایرانا
روایت است که در روزگاران ماضیه، زمانی که در ملک جابلقا شاهی رعیتپرور و عدالتگستر حکمرانی کردی، در ملک جابلسا که در همسایهگی جابلقا ببود، هم شاهی سلطنت کردی که او نیز عدالتگستر و مهرپرور بودی؛ اما در جابلسا چونان جابلقا، آب به فراوانی پیدا نگشتی و چون توتیای چشم بودی گران و پرارج. روزی شاه جابلقا بر تخت سلطنت تکیه زده بودی که حاجبان حضور یافتندی و گفتندی که ای شاه نیکوخصال! ایلچی از دربار جابلسا آمده و رخصت حضور همیخواهد. شاه بفرمود که داخلش کنید. ایلچی بیامد و تعظیم غرا بنموده و پس از مدح شاه بگفت: نامهای آوردهام از شاه جابلسا. پس نامه را به دست شاه بداد. شاه بدید که در نامه نوشته است: ای شاه جابلقا! بدان و آگاه باش که آبمان خشکیده است و شما آب فراوان دارید. مرحمتی فرموده مقداری آب دهید ما را تا ما نیز سیراب گردیم. شاه جابلقا محض برادری و همسایهگی تقریر بداد که از رود هلمند یکچهارم آن را بر بلاد جابلسا رها سازند. سالها بگذشت و سلاطین نیکوخصال و روشنجمال و فرخاحوال جای خود را به جلمبرهای نکبت و موجودات بدطینت بدادند و جماعت دلاکان و دعانویسان و رمالان و چلهنشینان و نزلهبندان و کفبینان و دامگستران و معرکهگیران و کبوتربازان و اوباشان و نزولخوران و قوادان و زبونان عنان قدرت مملکت در دو کشور به دست گرفتند و راه اعمال پست گرفتند. قضا را روزگار بر آنان سخت گرفت و نزولات آسمانی نبارید و چشمهها در جابلسا خشکیدند و آب از جویها رمیدند و ابرها از باریدن دست کشیدند. شاه جابلسا که عرصه را تنگ بدید، دوباره آهنگ جابلقا کرد و ایلچی از بهر شاه فرستاد.
بیت:
فرستاد قاصد رییسی به راه
به دربار آن شاه هبتکلاه
یکی نامه بنوشت پر از مد و شد
که تاثیر بسیار به هبت نهد
پس قاصد آهنگ بلاد جابلقا کرد و رسید به دربار شاه هبتالله. شاه چون نامه بخواند، دود ناخوش از دماغش فوران بزد، نامه را مچاله بکرد و چون کلوخی بهر استنجا از آن استفاده بنمود. پس از آن قاصد را خواسته، گوش و بینیاش بریده و بگفت که برو شاه خود را بگو، مبین خان در بشکه زرد برایتان آب میآورد. چون قاصد با گوش و بینی بریده به دربار شاه جابلسا رسید، خون بر صورت شاه جوشید. پس فرمان بداد لشکریان را که آماده جنگ شوند.
یکی لشکری گرُد و چابکسوار
فراهم نمود از یمین و یسار
همه یل و گردنفراز و دلیر
به میدان جنگ همچو غرندهشیر
بفرمود روید عزم میدان کنید
به هلمند یکی بند ویران کنید
از آنسو شاه جابلقا نیز لشکر فراوان از جهانپهلوانان و گرُدان و دلیران فراهم بکرد و به سوی میدان جنگ حرکت بکرد.
یکی لشکری دیده جنگ و نبرد
مسلح به شمشیر و چند بشکه زرد
همه بیاعصاب و هم بیقرار
دوصد تن شد آمادهی انتحار
یمین سپاه دست سراج شد
یسار هم به یعقوب محتاج شد
پس هر دو لشکر مهیای جنگ شده و در محل چهاربرجک به هم برسیدند. لشکرها صفآرایی بکردند و خیمهها افراشته بشد. از میان لشکر جابلسایان سرلشکر عبداللهیان و از لشکر جابلقا هم امیرخان به میدان آمدند. سرلشکر عبداللهیان نهیب بزد بر امیر خان که «واسه چه به ما آب نمیدین داداش؟» امیر خان نیز مهار اسب با یک دست بگرفت و با صدای رعدآسا ندا درداد: «ما کجا گفتی که آب نمیدی. ما گفتی که آب در کجکی کم است و به مرز نمیرسه. شما کمی دعا کنی، باران بباره، ما آب میدی به شما.» سرلشکر جابلسایان بگفت: «پس چرا مارو مسخره کردین با او مبین و بشکه زردش؟» سرلشکر امیرخان بگفت: «شما ده قصه او نشو، او دیوانه است. گاهی سر خود هم عریضه میکنه. ما به شما آب میدی، به همو حساب سابق و قرارداد قدیمی.» امیرخان بیفزود: «رییستان بسیار سر ما خوده ایلا داد و گفت فشارتان میتیم.» عبداللهیان جواب بداد: «آغا قربونت برم، به این حرفها ناراحت نشو. اون مرد فشار دادن میبود، چهار تا زن کشور را زیر و رو کردن، اونارو فشار میداد.» امیرخان بگفت: «خی جنگ بیجنگ.» عبداللهیان هم جواب بداد: «بابا از اول هم سر جنگ نداشتیم. اینا رو گفتیم خودیها بترسند، ما که برادریم.»
پس دو سرلشکر همدیگر را ببوسیدند و به خیمه و خرگاه خویش برگشتند. و اینگونه جنگ به خاتمه رسید و معلوم نشد که چه کسی پیروز میدان شد.