اندر نسخ محفوظه و منسوخه درج گشته است که در روزگاران خیلی ماضی، همین چهار پنج سال پیش، جوانی اندر بلاد کابلستان زیست نمودی که هیچ کاری بلد نبودی جز نشست در زمستان در آفتاب و در تابستان در سایه. دوستانش او را حمید گفتندی و از بهر آنکه حمید در آن بلاد به فراوانی اشعار انس حقانی بودی، پس دوستان به عقب وی یک لقب خراسانی نیز اضافت کردندی تا این حمید از دگر حمیدان بازشناخته شود. روزی دوستان حمید نزد وی آمدند و گفتند: ای حمید، چه نشستهای که نه نانی داریم، نه آبی، نه پولی در جیب و نه چرسی بر لب، پس خرمگس غیرت عبدالحمید را بگزید و او به کار شد. روایت است که کارش بسیار شاقه و سخت بود. او روزها بر مسیری نشستی و هر که کمزور از خویشتن دیدی، بجستی و او را لچ نمودی. هر کس که چیزی مر وی را ندادی، وی را به شانزده مدل سامورایی آزار رسانیدی. پس چون آوازه شجاعت و شرارتش در کوی و برزن برخاست، امیر قوم یاجوج و ماجوج را خبر رسید که سردار شجاعی در بلاد کابلستان است که در دم سرمه از چشم زند و از کسی نترسد. از جاسوسان و خبررسانان پرسید که این جوان را چه نام باشد. گفتند: عبدالحمید الخراسانی الناصر البدری. امیر گفت: مردی که خودش پنج تن باشد، لشکری منظم دارد و نیروی زیاد فراهم دارد. پس امیر یاجوج و ماجوج وی را پیام داد که ای فرزند نیککردار و ای مرد سردار، کارت و شغلت به شغل شریف ما نزدیک است، چه شود که در گروه ما شامل گردی و پیروزی بر دشمنان را عامل گردی. حمید روایت ما، خوش گردید و در صف ملازمان امیر یاجوج و ماجوج دخول بنمود. این حمیدالله را یک خاصیت بودی که زود خمار شدی و نیاز به شکستن خماری داشتی. روزی نزد امیر سپاه شدی و گفتی: ای امیر، خیلی وقت است که خمارخمار هستیم و با کسی جنگ نکردهایم، فرمان بده که خماری خویش را جایی بشکنیم. امیر سپاه بگفت: حالا که خماری، برو و با مقاومتیان بجنگ. حمید راهی جنگ شد. قضا را در مسیر کودکی بر بام بود، از آنجا سنگی بینداخت و سر عبدالحمید بشکست. پس هزیمت گرفت و برگشت به لانهاش. امیر سپاه وی را پرسید: چون است که برگشتی؟ بگفت: جنگ را ببردیم و سر فراز و پیروز برگشتیم. امیر پرسید: سرت را چه شده؟ بگفت: سنگی به بزرگی خانه به سوی یاران من میآمد، من سر سپر کردم تا به جان دوستانم نخورد. گویند از مهابت این سخن هفتصد کس نیازمند دیالیز شده و گردههای خود را از دست بدادند.
روایت است که باری قاصدانی از بلاد همسایه نزد امیر یاجوج و ماجوج شدند از بهر «آبخواهی» و حرف بسی تند و گزنده زدند که اگر ما را آب ندهید، چنین کنیم و چنان. از قضا عبدالحمید حکایت ما نیز آنجا ببود. چون قاصدان رفتند، عبدالحمید بگفت: نیت داشتم که سر ایشان از تن جدا کنم. امیر بگفت: پس چرا نکردی؟ حمید بگفت: حیا مرا مانع گردید که چگونه سر مهمان زنم. حالا نیز اگر امیر رخصت دهد، دوروزه خاک ملک ایشان به توبره کنم. امیر بگفت: باشد ترا رخصت دادم، برو و خاکشان در توبره کن. عبدالحمید لختی اندیشید، پس بگفت: یا امیر، چنانکه میبینم، مادر من مرده است. بروم به تعزیت وی و چون از تعزیت فارغ بشوم، در جنگ خواهم شد. پس از چند روزی امیر پیام داد: ای عبدالحمید، آماده جنگ شدی؟ حمید جواب داد که ای امیر، تا خواستم آماده جنگ شوم، پدرم بمرد، حالا در تعزیت اویم. چون زمانی بگذشت، امیر خبر فرستاد که عبدالحمید جانه پدر و مادر را در گور کردی، حالا به تعزیت کی نشستی؟ جواب فرستاد که یا امیر، مادرکلان نیز خواهد که بمیرد، باشد تا تعزیت وی نیز بنمایم. و اینگونه روال میراندن اقوام عبدالحمید دوام داشت.
باری امیر او را نزد خود طلبید و بگفت: ای حمید، چگونه است که تا هنوز به جنگ نرفتهای؟ بگفت: صدقهات گردم، هر بار که خواهم تا از بهر جنگ آماده شوم، خویشی از خویشان من بمیرد. ترسم که این بار عزم جنگ کنم و خودم بمیرم. مرا از این رخصت معاف کن یا امیر که شومی آن مرا گرفته است. و اینگونه بود که بلاد همسایه از شر عبدالحمید و لشکریانش نجات یافت.