حسنا قبلاً دانشجویم بود. طب را تمام کرده بود و در امتحانات تخصص کامیاب شده بود. دو سال از ازدواجش میگذشت. چیزی که از او به یاد داشتم این بود که خانوادهی تحصیلکردهای داشت و بسیار سختکوش و مودب بود. در نوع رفتار و لحن صدایش مقداری کمجرأتی و تشویش را میشد حس کرد. این ذهنیت را در مورد او داشتم که توان «نه» گفتن زیاد ندارد و به جز در درسخواندن در سایر موضوعات همیشه وابسته به همراهی و کمک یکی از همصنفیهایش بود.
در جلسهی مشاوره، مثل همیشه ظاهری آراسته و رفتاری مودبانه و عاجز داشت. وقتی از او خواستم مشکلش را بگوید. اول مقداری سکوت کرد و بعد آرام اشک ریخت. طرح مشکلش برایش سخت بود. بالاخره به حرف آمد. از ازدواجش گفت و اینکه با همسرش به مشکل خورده است. نام همسرش عبدالله بود.
وقتی پرسیدم چی شد که با عبدالله ازدواج کردی؟ گفت:
به مادرم اعتماد کردم. مادرم گفت پسر خوبی معلوم میشه و انجنیر است. خانوادهشان را هم میشناسیم خانوادهی نامداری هستند. پدرم نظری نداشت، اما مخالف هم نبود. اما مادرم اصرار داشت که عبدالله سر دسترخوان پدر و مادر کلان شده. با این حرفهای مادرم قبول کردم. خودم نمیدانستم چطور باید فکر کنم و چی درست است و چی غلط!
خب حالا مشکل چیست؟
حالا شوهرم میخواهد جدا شود.
دلیلش؟
از خاطر اینکه اولادم دختر است. داکتران گفتند که به خاطر مشکل نسایی که دارم، به صلاح نیست دیگر طفلدار شوم. او هم میگوید پسر میخواهد. مادرش میگوید یا قبول کن که عبدالله زن دیگری بگیرد و بچهدار شود یا خودت بچه بیاور. خوب میفهمند که من نمیتوانم دیگر طفل بیاورم. میگویم همین دخترمان را خوب کلان کنیم، اما عبدالله به گپ مادرش مدام طعنه و کنایه میزند و تهدید میکند که یا طلاق بگیر یا میرم دیگه زن میگیرم.
الان ارتباط خود عبدالله با دخترتان چطور است؟
تا حالا بغلش نکرده. اصلاً باورم نمیشود، این طور مردی باشد. وقتی فهمید حمل دارم کمکم شروع کرد به گفتن این که باید بچه باشد. اگر بچه نباشد نمیخواهم و از این گپها. سونوگرافی که دادم و معلوم شد دختر است، ترسیدم بگم. گفتم پسر است تا همین چند ماه حداقل آرامتر باشم. دخترم که متولد شد، شوهرم تا سه روز هیچ به دیدنم نیامد. بعد از سه روز شوهرم آمد و گفت که دخترت مال خودت. بالاخره با عذر و التماس، خانه رفتم اما بعد از آن همهاش جنجال داشتیم. هیچ درک نمیتانم در این زمانه، یک انجنیر چنین مفکورهای داشته باشد.
حسنا از خشونتها، طعنه و کنایهها، تهدیدها و تحقیرهای همسرش گفت و اینکه چرا چطور در دعوای آخرشان، عبدالله چطور سر او را به دیوار کوبید و سرش شکست.
«من از خاطر این که نمیخواستم دخترم را از دست بدهم تحمل میکردم. اما وقتی گفت دخترت را هم بگیر و برو راضی شدم. اما حالا میگوید از مهریهات و حقوقت بگذر تا دخترت را بدهم وگرنه نمیگذارد دخترم را بگیرم. حالا ماندهام چکار کنم؟!»
وقتی از حسنا در مورد ویژهگیهای عبدالله، شرایط خانوادهگی و گذشته زندهگیاش پرسیدم متوجه شدم که شرایط مشابه تربیتی مانند خود حسنا داشته. شباهت هر دوی آنها این بود که تحت تربیت والدینی مستبد، خودخواه و به شدت کنترلگر بزرگ شدهاند. حسنا و عبدالله جوانان باهوش ولی رشد نیافتهای بودند که والدینشان هیچ وقت آنها را برای انتخابها و تصمیمگیریهای سخت زندهگی آماده نکرده بودند، چرا که میگفتند هر وقت لازم شد خودمان برایتان تصمیم میگیریم و به جایتان چیزی که به صلاحتان باشد را انتخاب میکنیم. انتخاب میکنیم که با چه کسی ازدواج کنید، چگونه رابطهتان را با همسرتان تنظیم کنیم. این مادر عبدالله بود که تعیین میکرد که عبدالله چه زمانی باید اولاد دار شود و این که فرزندش چه جنسیتی داشته باشد. عبدالله تنها اجراکننده انتخابها و اوامر والدینش بود. انتخابهای پدر در رشته تحصیلی و مادرش در ازدواج و… همان طور که حسنا اجراکننده اوامر مادرش بود. آنها هر دو قربانی اعتماد و وابستهگی مطلق به والدینشان بودند. فرزندان باهوش و تحصیلکرده، اما رشد نیافته و کودک مانده.