من از موسیقی چیزی نمیدانم اما همیشه شنوندهی خوبی بودم. از کودکی بیشتر با آوای موسیقی دلانگیز سنتی ایران بزرگ شدم. در روستای سبز و خرم ما در کرخ شبها تا دیروقت به برنامههای گلهای رنگارنگ و گلهای صحرایی که از رادیو تهران پخش میشدند، گوش میدادم. این برنامهها که بیشتر آمیختهای از شعر و موسیقی بودند، بر درک و فهم من از شعر فارسی نیز تاثیر گذاشتند. پسانها بود که شنوندهی آواهای دلانگیز هندی و قوالی پاکستانی شدم. در روزگار غربت، تا جایی که اطلاع مییافتم که هنرمندان نامدار هندی در جایی در اروپا کنسرتی برگزار میکنند، برای شنیدن ستار راویشنکر و یا سرود امجدعلی خان و یا ترنم راگها توسط استاد فقید بهیمسنجوشی، استاد جسرا، استاد راشدخان و یا شنیدن صدای نیرومند استاد فقید قوالی نصرت فتح علی خان، از بزرگان موسیقی پاکستان، به آن شهرها سفر میکردم و به صدا و سوز و ساز آنها گوش میدادم. در حوزه موسیقی میهن ما با درد و غم امیرجان صبوری و ترانههای پر از حسرت او مرا انسی بیشتر است. به موسیقی همه کشورها تا جایی که حسیات مرا خطاب کنند، گوش میدهم. موسیقی کلاسیک اروپایی را دوست دارم؛ از آوازخوانان معاصر، صدای بانوی فقید امریکایی، ویتنی هوستون را دوست دارم. البته همه را در سطح یک شنونده و نه بیشتر.
اما در روزگار غربت و همچنین در این هژده سال اقامت در کابل محمدرضا شجریان هنرمند بزرگ ایران برای من یگانهی دوران بود. با اینکه برخی از هموطنان ما که گوش و هوششان با موسیقی سنتی ایرانی خو نگرفته است، به دلیل دلبستهگی من به صدای شجریان کنایههایی میگفتند اما من همیشه و در غمانگیزترین روزها و شبان پر از اندوه کابل هر بار که مشغلهی سیاست میگذاشت، به صدایی اهورایی شجریان گوش میدادم. آشنایی با یکی از سرآمدان خوبیها در این روزگار برای من موهبت بود، چرا که او از شیفتهگان و دلبستهگان صدای شجریان بود. او رفیق و ندیم بیمانندی بود. ما هر دو با هم بسیار و به فراوانی به آوای ملکوتی شجریان گوش میدادیم. در شبهای مغموم و مهتابی کابل در خانه من در ششدرک، که به جز از خانه وزیر دفاع پیشین، جناب جنرال وردک، هیچ همسایههای دیگری نداشت، صدای موسیقی را بلند میکردم و شباهنگام گاهگاهی تا دیر وقت شب گوش دل را به صدای شجریان و شعرهای زیبایی که ترنم میکرد، میسپردم.
پیش از برگشت به وطن، در اتاق کارم در انستیتوت علم سیاست دانشگاه آخن یک دستگاه کوچک موسیقی داشتم؛ این اتاق روبهروی کتابخانه انستیتوت موقعیت داشت. گاهی یکشنبهها که نه از استادان خبری بود و نه هم از شاگردان، میرفتم به انستیتوت و در حالی که به جستجوی کتابهای مورد نیازم میپرداختم، دروازه اتاق و کتابخانه را باز میگذاشتم و صدای دستگاه موسیقی را هم تا آخر بلند میکردم. و صدا، اغلب صدای شجریان بود. نگهبان ساختمان روزی آمد و از من پرسید، آقای دکتر این آقا قران میخواند؟ گفتم نه قرآن نیست اما کلام مقدسی است به زبان فارسی.
شجریان با هنرمندی بیمانندی دلانگیزترین ترکیبها را از صدا، موسیقی و شعر به هنردوستان روزگار ما عرضه کرد. شعرهای زیبای عطار، مولانا، حافظ، سعدی، فخرالدین عراقی، اخوانثالث، هوشنگ ابتهاج و بسیاری دیگر از سخنوران نامدار فارسی را به گونهی اعجازانگیزی اجرا کرد.
ره میخانه و مسجد کدام است
که هر دو بر من مسکین حرام است
نه در مسجد گذارندم که رند است
نه در میخانه کین خمار خام است
میان مسجد و میخانه راهی است
بجویید ای عزیزان کین کدام است
به میخانه امامی مست خفته است
نمیدانم که آن بت را چه نام است
مرا کعبه خرابات است امروز
حریفم قاضی و ساقی امام است
برو عطار کو خود میشناسد
که سرور کیست سرگردان کدام است
عطار
رندان سلامت میکنند جان را غلامت میکنند
مستی ز جامت میکنند مستان سلامت میکنند
در عشق گشتم فاشتر وز همگنان قلاشتر
وز دلبران خوشباشتر مستان سلامت میکنند
غوغای روحانی نگر سیلاب طوفانی نگر
خورشید ربانی نگر مستان سلامت میکنند
افسون مرا گوید کسی توبه ز من جوید کسی
بی پا چو من پوید کسی مستان سلامت میکنند
ای آرزوی آرزو آن پرده را بردار زو
من کس نمیدانم جز او مستان سلامت میکنند
مولانا
الا یا ایها الساقی ادر کأسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
به بوی نافهای کاخر صبا زان طره بگشاید
ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم
جرس فریاد میدارد که بربندید محملها
به میسجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزلها
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها
حافظ
سخن عشق تو بیآن که برآید به زبانم
رنگ رخساره خبر میدهد از حال نهانم
گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم
بازگویم که عیان است چه حاجت به بیانم
هیچم از دنیی و عقبی نبرد گوشه خاطر
که به دیدار تو شغل است و فراغ از دو جهانم
گر چنان است که روی من مسکین گدا را
به در غیر ببینی ز در خویش برانم
من در اندیشه آنم که روان بر تو فشانم
نه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم
سعدی
بود آیا که خرامان ز درم بازآیی؟
گره از کار فروبسته ما بگشایی؟
نظری کن، که به جان آمدم از دلتنگی
گذری کن: که خیالی شدم از تنهایی
گفته بودی که: بیایم، چو به جان آیی تو
من به جان آمدم، اینک تو چرا مینایی؟
عراقی
خانه ام آتش گرفته است، آتشی جانسوز
هر طرف میسوزد این آتش
پردهها و فرشها را، تارشان با پود
من به هر سو میدوم گریان
در لهیب آتش پر دود
وز میان خندههایم تلخ
و خروش گریه ام ناشاد
از دورن خستهی سوزان
میکنم فریاد، ای فریاد! ای فریاد!
اخوان ثالث
او با صدایی بیمانندش، مظلومانهترین آرزوهای انسان درد کشیدهی روزگار ما را در همراهی با سوز سازها بلند سرود و زیبا سرود. زمانی که زمینلرزه شهر بم ایران را به ویرانه مبدل کرد، شجریان یکی از کنسرتهای افسانهای خود را به منظور همبستگی با آسیبدیدهگان بم اجرا کرد.
در روزگاری که جوانان هموطن شجریان به خاکوخون کشیده شدند، او با اجرای خداگونه از شعر فریدون مشیری، «تفنگت را زمین بگذار»، آرزوی هزاران انسان هموطن خود را به منظور پایان دادن به خشونت و تحقق آزادی فریاد کرد.
ای دریغ که چهارشنبه، شانزدهم میزان ۱۳۹۹ صدای داوودی یکی از بزرگترین هنرمندان حوزهی تمدنی ما خاموش شد و اما ترانههای او تا دیرگاهان و تا روزگاران بسیاری ورد زبان سینهچاکان موسیقی و عاشقان شعر و موسیقی خراسان زمین خواهد بود. اخیرا آلبومی از استاد شجریان زیر نام خراسانیات انتشار یافته است که شامل برخی از قطعات منتشر نشده ایشان میشود. این آلبوم هم، مانند آثار دیگر استاد دارای زیباییهایی است. نبود این هنرمند بزرگ در میان همزبانان ما، موجب کاستی بزرگی است. درگذشت این هنرمند بزرگ را به همه هنرمندان و هنردوستان کشور همسایه ما ایران، به دوستداران و شیفتهگان موسیقی و آزادی در سراسر جهان و به عاشقان استاد بزرگ شجریان و به خانواده ایشان تسلیت میگویم.
تفنگت را زمین بگذار
که من بیزارم از دیدار این خونبارِ ناهنجار
تفنگِ دست تو یعنی زبان آتش و آهن
من اما پیش این اهریمنیابزار بنیانکن
ندارم جز زبانِ دل
دلی لبریزِ از مهر تو ای با دوستی دشمن
زبان آتش و آهن
زبان خشم و خونریزی است
زبان قهر چنگیزی است
بیا، بنشین، بگو، بشنو سخن، شاید
فروغ آدمیت راه در قلب تو بگشاید.
برادر! گر که میخوانی مرا، بنشین برادروار
تفنگت را زمین بگذار
تفنگت را زمین بگذار تا از جسم تو
این دیو انسانکش برون آید.
تو از آیین انسانی چه میدانی؟
اگر جان را خدا داده است
چرا باید تو بستانی؟
چرا باید که با یک لحظه غفلت، این برادر را
به خاک و خون بغلتانی؟
گرفتم در همه احوال حق گویی و حق جویی
و حق با تو ست
ولی حق را ـ برادر جان ـ
به زور این زبان نافهم آتشبار
نباید جست…
اگر این بار شد وجدان خوابآلودهات بیدار
تفنگت را زمین بگذار…
فریدون مشیری