همیشه خودش بود. با هر نسلی نشست و برخاست داشت. تعلقات سیاسی – تنظیمی و گرایشهای دینی – مذهبی افراد برایش اهمیت نداشت. انسان را پدیده پیچیدهای میدانست که متأثر از زمان و مکانی بود که در آن میزیست. تلاش میکرد با همه برخورد محترمانه داشته باشد. اما نمیتوانست کژیها را تحمل کند. مینوشت؛ چه از دردی که سدهها از آن گذشته بود، چه دردی که تازه ریشه زده بود و او و دیگران در آتش آن میسوختند. در «مارهای زیر درختان سنجد» به لشکرکشی سلطان محمود و قتل عام در سومنات پرداخت و در دور قمر جنایات مجاهدین در کابل را نوشت.
پژوهش و تحقیق پیش از نوشتن یک اثر، بیشترین وقتش را میگرفت. برای هر نکته تاریخی صدها صفحه را مرور مینمود و تأکید میکرد که نویسنده باید در کارش دقیق باشد. دلبسته فلسفه و جهان داستانیاش پیوسته در کشاش خیر و شر بود. بیشتر اما این شر بود که به پیروزی میرسید. نیمنگاهی به اسرار داشت؛ اسراری که لبان مجسمهای را رازآلود میساخت و از آیینه تکثیر میشد. رازهایش هم ریشههای تاریخی داشت. سلوک و عرفان را دوست داشت. عاشق عطار و نیچه بود. بیدلیل نیست که کتابی نوشت بهنام: … و شیخ گفت.
با اولین داستان بلندش، نقشها و پندارها، ادبیات افغانستان را با ادبیات جهانی گره زد و نشان داد که نویسندهای است که به درون انسانها بیشتر ارزش میدهد تا رفتار بیرونیشان. در سیب و ارسطاطالیس (ناتمام) به رئالیسم جادویی رسید و نشان داد که با قلم جادوییاش میتواند جادوی تذکرة الاولیای عطار را بازنویسی کند.
داستانپردازی سرشتش بود. در مقالاتش نیز همیشه داستانپرداز باقی ماند. هم در زمانی که خاطره استاد حبیبی را مینوشت و هم زمانی که سوگنامه خسته را نوشت، داستاننویس باقی ماند.
در دو دهه آخر زندهگیاش، مانند جوانیهایش، پرکار بود. در جوانی بیشتر از صد داستان کوتاه نوشت و در دو دهه آخر زندهگیاش چندین رمان. مرگ اما او را فرصت نداد تا رمانهای ناتمامش را به اتمام برساند. دریغا مردی که کولهبار ادبیات داستانی افغانستان را پنج دهه به دوش کشید و صادقانه برای درستنویسی تلاش کرد، رخت سفر بست. یادش انوشه باد!