زهرا یکی از صدها دختر قالینباف است که از ایام کودکی تا حال دستانش قالینهای زیادی را نقش بسته است. او را در اتاق همیشهگیاش مییابم، جایی که همواره از آن صدای قلاب و شانه قالین بلند است و زهرا نیز مثل همیشه با دستانش تارهای رنگ رنگ را گرفته و با آن قالینی که دارای نقشهای زیباست را میبافد. با پنجههای دستش تارهای پشمی را برش میزند و پس از هر برش گره دیگری میزند. بدون وقفه تلاش میکند تا با ختم یک عدد قالین فیس آموزشگاه خود را بپردازد و دستیار پدر پیرش در تامین مصارف خانواده نه نفریشان باشد.
او در پی کسب سواد خواندن و نوشتن است و یگانه آرزویش نیز رهایی از پشت دار قالین و باسواد شدن است؛ زیرا خانوده او از ایام کودکی مخالف درس خواندنش بودند و اکنون که جوان شده و سالهای گرانبهای عمرش را در پشت دار قالین سپری کرده است، در تلاش کسب علم است. او میگوید: «یگانه آرزویم خواندن و نوشتن بود، چون در کودکی فامیلم اجازه رفتن به مکتب را ندادند. آن زمان همسنوسالهایم همه به مکتب و آموزشگاه میرفتند و درس میخواندند. من قالین میبافیدم و آنان را تماشا میکردم. با دیدن آنها ناراحت و غمگین میشدم.»
زهرا در کنار قالینبافی به صنایع دستی مثل خامکدوزی نیز رو آورده است و سعی میکند با پول آن به درسهایش ادامه دهد. با وجود محدودیتی که گروه طالبان بر زنان در افغانستان وضع کرده است، زهرا ناامید نشده و تلاش میکند روزی از طریق درس خواندن به رویاهایش دست یابد. او در مورد نخستین روزهایی که شامل آموزشگاه سوادآموزی شده بود، میگوید: «یکی از دوستانم که او نیز بیسواد بود، به خانهام آمد و از رفتن به آموزشگاه سوادآموزی به من اطلاع داد. با شنیدن حرفهایش بسیار خوشحال شدم، مثلی که روزنهای برای رهایی از ذهن تاریک برایم پیش شده بود. فردای آن روز در صنف سوادآموزی اشتراک کردم. هیچگاهی فراموش نمیکنم که در ابتدا حتا گرفتن قلم را یاد نداشتم. گرفتن قلم پنسل برایم سختی میکرد. استاد از دستم میگرفت و نحوه نوشتن را برایم یاد میداد. کلمهها را از پشت سر صدای استاد با صدای بلند تکرار میکردم.»
شور و شوق به درس او را واداشت تا در کنار سوادآموزی به آموزشگاه قرآن نیز برود و در پی یادگیری قرآن باشد. او در هر دوره آموزشگاه بسیار خوب میدرخشد و موفقیتهای زیادی کسب میکند. او در مدت کم توانسته است بیشتر سورههای قرآن را حفظ کند و در مسابقات متعددی اشتراک کرده و موفقیت کسب کند. او از تلاشهای شبانهروزیاش میگوید: «من در مسابقات مختلفی اشتراک کردم و از سوی نهادهای گوناگون تصدیقنامه، کتاب و قرآن دریافت کردم. در این مدت، حمایت خانوادهام را نیز کسب کردم. خانواده و استادهایم مرا تشویق میکردند و پس از مدتی، دوره سوادآموزیام را موفقانه به پایان رساندم.»
زهرا با اراده قوی در حال ادامه دادن به درسهایش بود که گروه طالبان قدرت را بهدست گرفت و همه دختران را از آموزش محروم کرد. مکاتب و همه مرکزهای آموزشی بهروی دختران بسته و او بار دیگر خانهنشین شد. در پهلوی از یاد بردن رویاهایش، قلم و کتاب که تازه به آنها خو گرفته بود را نیز فراموش کرد. به دنبال همه نابسامانیهایی که گروه طالبان سبب آن شده بود، شایعههای گوناگون مبنی بر بردن دختران از سوی طالبان بهعنوان غنیمت جنگی بیشتر از همه زهرا و خانوادهاش را نگران میکند: «مادرم با شنیدن این شایعهها شب و روز بهخاطر من تشویش میکرد و شبها خواب نمیرفت. پدر و مادرم مجبور شدند مرا با برادرم به خانه کاکایم در قریه بفرستند. مدتی را در قریه بودم و همه چیز را فراموش کرده بودم. وقتی که به خانه برگشتیم، وضعیت خوبتر شده بود و بیش از همه باز شدن آموزشگاه قرآن و چند مرکز آموزشی مرا خیلی خوشحال کرد. از اینکه گروه طالبان مکاتب را باز نکرده است، رویای مکتب رفتن تا حال در دلم مانده است. تصمیم گرفتم در کنار آموزشگاه قرآن به مدرسه دینی نیز بروم.»
یگانه دلیلی که زهرا را وامیدارد تا به مدرسه دینی برود، فراموش نکردن رویاهایش است؛ زیرا او میترسد که بار دیگر راهی را که به سختی توانسته بود بیابد گم کند و برای همیشه از رفتن به مکتب و مدرسه باز ماند. او به درسهای دینی همچنان ادامه میدهد، اما این بار خبر دستگیری دختران به بهانه حجاب از سوی طالبان مانع بزرگی بر سر راهش میشود. خانواده او مخالف رفتنش به مدرسه دینی میشود و بار دیگر مدتی را در خانه پشت دار قالین سپری میکند. پس از تلاشهای فراوان بهتازهگی توانسته است خانوادهاش را قناعت دهد و حالا در کنار قالینبافی به مدرسه نیز میرود. او میخواهد هرچه زودتر حاکمیت طالبان پایان یابد و به جای مدرسه دینی شامل مکتب شود و به رویاهایش دست یابد.