بیکاری گاهی آدمی را به سوی خودکشی میکشاند؛ چون دردآور و اذیتکننده است و آهسته و پیوسته مثل خوره آدمی را میخورد. برای بسیاری، بیکاری موت است. برای بسیاری ترس مهلک است که هر دقیقه و هر لحظه آنها را میخورد. بیکاری یک پدیده کثیف است که روان و جسم یک فرد را خرد میکند و او را به سوی پرتگاه و نیستی میکشاند. هاروکی موراکی بیکاری را عامل تخریبکننده ذهن، روان و زندهگی میداند و باور دارد که بیکاری چیزی جز درد و رنج نمیتواند باشد و جز ناامیدی و جانکندن، پیغامی ندارد.
بیکاری کشنده است، بسیار وقت باب نومیدی را میگشاید و باب امید را میبندد. وقتی باب امید بسته شود، به زندهگی بهمثابه یک دوره زیستی پوچ و پایانیافته نگریسته میشود. با نگریستن چنینی، دیگر برای یک فرد نه رویایش مهم است و نه امیدی برای آینده دارد، بلکه انگیزه خود را از دست داده و در باتلاق بیکاری گیر میکند. گیر کردن در این باتلاق، به معنای پایان دادن به زندهگی است.
وقتی امید یک فرد قطع شود، بالای رویایش آب بپاشد و به آرزوهای خود به چشم نومیدی ببیند، پس چه میتواند برایش مهم باشد؟ برای فردی که زندهگی برایش ارزش ندارد و حیاتش اذیتکننده است، رفتن به سوی خودکشی را راحتتر میبیند. حتا به خودکشی بهعنوان گزینه نجاتدهنده و راحتکننده مینگرد؛ زیرا تنها مردن راهی است که درد و رنج را از شانههای آدم نومید دور میکند. غیر مردن همه چیز (زندهگی، مهاجرت، فرار و…) اذیتکننده است.
بیکاری را برادر جنگ گفتهاند؛ چون شبیه جنگ کثیف، آزاردهنده و کشنده است. مثل جنگ آدمها را میگیرد و ذهن و روان را تخریب میکند. بیکاری عذابدهنده است، هم عذاب وجدان میزاید و هم عذاب جان. یک فرد وقتی بیکار بماند و نتواند خرج خود یا خانواده خود را بپردازد، عذاب وجدانش میگیرد. او خود را در صورت عدم اکمال خانواده مقصر و بدبخت میبیند و راهی برای خلاصی میکاود. گاهی هیچ راهی برای خلاصی و نجات از شر بیکاری پیدا نمیشود. تعدادی گزینه خودکشی را انتخاب میکنند. داستایوفسکی، نویسنده رمان جنایت و مکافات، بیکاری را عذاب وجدانزا و آله شر میداند. اگر یک فرد بیکار نتواند خرج خانه و اهل و عیال خود را بدهد، از خود متنفر میشود و خویشتن را بدبخت تصور میکند. برای اینکه قادر نیست خرج خانه و اهل و عیالش را بدهد، از خود بیزار و دچار عذاب وجدان میشود. اینجاست که رو به سوی خودکشی میکند تا از شر عذاب وجدان راحت شود و هم گرنگی بار را از شانههای خود دور کند؛ باری که بیکاری سبب شده روی شانههایش بماند و به یک آفت کشنده تبدیل شود.
گاهی بیکاری آدمیزاد را در فاصلهای نزدیک به خودکشی قرار میدهد. فاصلههای حسابشده و کوته، که گمان میرود گاهی به آدمیزاد بپیچد. گاهی دورتر قرار میدهد و گاه مستقیم میکشد.
پس از سقوط جمهوریت، بیکاری به بیماری کشنده تبدیل شده است. آمار بیکاری بلند رفته و رهروان راه خودکشی نیز زیاد شدهاند. یکی برای اینکه بیکار مانده و از عهده خرج اهلش برنمیآید، راهی نیز برای نجات ندارد، رخ به خودکشی میکند. یکی برای اینکه تنها مانده و محدود شده، به عذاب وجدان گرفتار شده است؛ عذابی که راه را به سوی خودکشی میگشاید.
زندهگی در افغانستان برای سربازان دولت گذشته به کابوس میماند؛ کابوسی که هر لحظه اذیت میکند و جز رنج و درد کاری ندارد؛ کابوسی کشنده و هلاککننده که مثل خوره جسم و روان آدمی را میخورد.
دانشجویی که از دانشگاه فارغ شده، از شدت بیکاری به کابوسی کشنده دچار شده است. این بیکاری است که کابوس کشنده را میزاید و کابوس است آدمیزاد را میخورد.
ما یک جمع شش ماه پیش از دانشگاه فارغ شدیم، پس از فراغت رفتهرفته دچار به آفت شدهایم؛ یک آفت کشنده که مغز را میخورد و جسم را نازک میکند. سیفالله، همصنفی دانشگاهم، که راه هجرت به پیش گرفت و ایران رفت، حال در باتلاق بیوطنی گیر کرده و با درد و رنج بیوطنی پنجه نرم میکند. او در مدت پنج ماه با شتم، ضرب و جیغ بیگانهگان بلد شده است. او کار دارد، اما درد بیوطنی اذیتش میکند. محمود، همصنفی دیگرم که در وطن ماند و عهد بست که جایی نمیرود و در هر شرایطی در خاکش میماند، سه ماه شده است در زندان به سر میبرد. هنوز پیدا نیست که جرمش چیست؛ اما میگویند زندان به کابوسی کشنده میماند و بهتر بود به ملک بیگانه میرفت تا افتیدن به کنج اتاقکهای زندان. پدر او هرینه آمدن از مزار شریف به پلچرخی (به قصد دیدن او) را بهسختی پیدا میکند. اینجا، بیکاری هر سو خیمهزده و راه گریز نمانده است.
پس از فراغت، زندهگی برای من هم کابوس شده است. گاهی قصد خودکشی میکنم، اما چیزهایی جلو چشمم را میبندند. چاره دیگری نمانده، بیکاری از چار سو احاطه کرده و به جای اینکه برای خانواده پول بیاورم، پولخور خانواده گشتهام. برای این کار رنج میکشم، اذیت میشوم و گپ میشنوم. پدرم میگوید شانزده سال هزینه درست را دادم، حال نوبت توست که برای من و خانواده پول بیاوری؛ اما من از کجا پول بیاورم؟ راهی وجود ندارد. کار نیست و بیکاری بسیاری خسته و پژمردهام ساخته و شبیه سرطان در رگ ما جریان دارد و آزاردهنده است. جمعی به این پدیده مهلک دچار شدهاند. حال در افغانستان بیکاری شبیه جنگ کشنده و زخمیکننده است؛ هم روان را میخورد و زخمی میکند و هم جسم را ریزهریزه میکند. چیزی نمانده است، فقط اندک فاصلهای مانده تا خودکشی. بعید نیست روزی این هم اتفاق بیفتد.
با وجود این، قابل پسند نیست که شکست بخوریم و به این وضعیت بد اکتفا کنیم. به گفته نویسنده کتاب «معجرهگر خاموش» باید قدم برداشت، تقلا کرد و به میدان مبارزه وارد شد تا زنده ماند و زندهگی ساخت. هیچ راهی بدون سختی به نهایت نمیرسد و گفتهاند سختی کشیدن آینده روشن میزاید. هر گونه تسلیم شدن در مقابل کوچکترین یا بزرگترین درد، شکست سخت است. حال قرار نیست شکست را بپذیریم. ما ایمان داریم که شبیه انسانهای دردکشیده بزرگ میشویم، راه میرویم و به رویاهای خود نزدیک میشویم. موفقیت دور از چشمان ما قرار ندارد. در خط آخر هر شکست و هر دردی، پیروزی خوابیده است. باید به پیروزی رسید و بر شکست تف نفرت انداخت. دنیا به پیروزی امیدوار است و اگر در راه پیروزی، خار جوانه زده و حذف خار مشکل نیست، شاید سخت باشد و اما ناممکن نیست. ما به گفته خدا ایمان داریم: در پشت هر سختی، آسانی نهفته است.