غرب کابل، جایی که بیش از هر مکان دیگری مورد حملات تروریستی قرار میگیرد و صدها انسان به خاک و خون کشیده میشوند. بوی دود و باروت مکتب سیدالشهدا از مشام خانوادههای کابل نرفته است. لکههای خون دانشآموزان هنوز در و دیوار این مکتب را رنگین میکند. همه خانوادههای قربانیان این حادثه تاکنون زانوی غم در بغل دارند و به لحظهای میاندیشند که انفجار مهیبی زندهگی آنان را برای همیشه در تاریکی قرار داده است. در یک عصر نسبتاً گرم بهاری، پدران و مادران در یک محله فقیرنشین دشت برچی در غرب کابل، با شنیدن صدای انفجارهای پیهم، آرزوهایشان برباد رفت و به هر در دویدند تا تکههای پارههای تن عزیزانشان را گرد آورند و به سینه سرد خاک بسپارند. در آن انفجار، بیش از 100 کشته و زخمی برجا ماند. بیش از 100 خانواده برای ابد در گلیم ماتم و اندوه نشستند. این آخرین حمله بر دانش و آموزش نبود. حمله بر مراکز فرهنگی، آموزشی، ورزشی و عبادتگاهها پیشینه خونبارتر داشته است.
مادرانی که صدای انفجار مهیبی را در آموزشگاه ممتاز شنیدهاند، دست از پا نمیشناسند. با فریاد و نالههای جانسوز به سوی فرزندشان میروند. غریو آنها بیخ و بنیاد عاطفه انسانی را برمیکند. ذرهذره سلولهای بدن انسان را به گریه وامیدارد. چنان نعره و داد میزنند که هیچ آدمی را یارای دیدن چنین صحنهای و شنیدن چنین ضجههای مادرانه نیست. تا به آموزشگاه میرسند، نعش خونآلود فرزندان را بر چوکیهای صنفها میبینند. از هوش میروند و خود نیز قربانی دیگری میشوند.
پس از انفجارها همه پدران و مادران، برادران و خواهران دانشآموزان بیمحابا به سوی صنفها میدوند و هر در را میزنند تا خبری از جگرگوشههایشان بیابند. محوطه آموزشگاه را بوی دود و جریان خون فرا میگیرد. همه چهارسو میدوند و به شفاخانهها میروند. صدای انفجاری دیگری در غرب کابل بلند میشود. دود غلیظی که از این انفجار بر فراز کابل تاریکی میافگند، از تکه و پارچههای دانشآموزان است که به رغم تنگدستی و نگونبختی به مکتب رفته بودند تا بیاموزند و بیاموزانند؛ اما از سوی تروریستان سوختند و دود شدند.
در انفجارهای پیهم مکتب عبدالرحیم شهید، غرب کابل را شانه اندوه بر دوش کشیدن نمانده است. همه خانوادهها بدون هراس از حملههای بعدی به سوی مکتب میشتابند و به شفاخانهها میروند تا نشانی از فرزندانشان پیدا کنند. پیرمردان کهنسالی که از پگاه تا بیگاه کراچی میچرخانند، کمرهایشان خمیده و دستهایشان ترک برداشته است. از شدت اندوه اشک در چشمانشان خشکیده و آب در دهانشان نمانده است. هقهقزنان به سوی شفاخانه میدوند. آنانی که پسر در خون شناور دارند، پروای چیز دیگری ندارند. وقتی به دروازه شفاخانه محمدعلی جناح میرسند، طالبان مانع ورود آنها میشوند. دادهای بنیادبرافگنانهشان نهتنها بر طالبان اثر ندارد، بلکه با کوبیدن میل تفنگ و سیلی نیز بدرقه میشوند. طالبان جبارانه و قهارانه بر رخ داغدیدهگان میکوبند و همه را به عقب شفاخانه هدایت میکنند؛ جایی که گفته میشود جنازههای دانشآموزان را در یک کانتینر انداختهاند.
شاهدان عینی که برای خون دادن به قربانیان این حادثه به شفاخانه علی جناح مراجعه کردهاند، در صفحههای مجازی روایتهای دردناکی دارند. آنان میگویند که طالبان به هیچ کسی اجازه داخل شدن به شفاخانه را ندادند. مادران و پدران و همه کسانی که برای اهدای خون رفته بودند، به دلیل گریه و زاری و گرمی در مقابل درب این شفاخانه ضعف کردهاند و نقش بر زمین شدند.
در یکی از نوارهای تصویری که در شبکههای اجتماعی دستبهدست میشود، دختربانویی دیده میشود که حکایت از یک رنج جانکاه دارد. میگوید در دانشگاه خبر شده که در مکتب عبدالرحیم شهید انفجار شده است. میافزاید: «برادرم صنف نه مکتب بود. به خاطر او خیلی نگران بودم، ولی حال خبر آمد که به خانه رفته است. ما آمدیم شفاخانه علی جناح، به خاطری که خون لازم شود یا هر همکاری که به خانوادههای شهدا و زخمیها انجام بدهیم، اما طالبان میآیند به روی کسی که شهید دارد، زخمی دارد، یا به همکاری آمده است، نمیداند فرزندش به کجا است، با سیلی به رویش میزنند.»
او با حسرت به گذشته میگوید جیغ زدن تنها آرزویش شده است. میگوید: «حداقل در دوره جمهوریت وقتی انفجار میشد، ما میتوانستیم جیغ بزنیم، اما در دوره طالبان ما حتا نمیتوانیم جیغ بزنیم.»
تصویر خونآلود یک نوجوان دیگر نیز در رسانههای اجتماعی دستبهدست میشود که بهشکل نمادین لباسهایش را خونآلود کرده و با شعار: «ما را نکشید، ما بیگناهیم» به خیابان آمده است.
نوارهای تصویری متعددی که نشر میشود، «برخورد غیرانسانی و رفتار زشت طالبان» در قبال بازماندهگان قربانیان را نشان میدهد. نواری که در مقابل دروازه بسته شفاخانه علی جناح به ثبت رسیده است، نشان میدهد مردمی که برای دادن خون تجمع کردهاند، با داد و فریاد اجازه ورود نمییابند و پاسخی جز سیلی هم از طالبان دریافت نمیکنند.
ویدیوی دیگر نشان میدهد که مردم از ساحه انفجار فرار کردهاند و مردی با گلوی پر از بغض و چشم اشکآلود میگوید: «هیچ کسی ما را گم کرده نمیتواند. بابهکلانت ما را گم کرده نتوانست، هیچ کسی گم نمیتواند.» او با بیان این دردها، میخواهد بگوید که حذف راهحل نیست و هیچ کسی با خشونت و کشتن نمیتواند مردمی را که پیشینهای به درازای تاریخ این سرزمین دارد، از میهنشان طرد کند.
گزارشهای تصویری که در فیسبوک دستبهدست میشود، دختربانویی را در مقابل دوربین رسانهها نشان میدهد. او میگوید: «در جمهوریت شهید دادیم، در امارت شهید دادیم. امروز نمیخواهیم آرام باشیم، نمیخواهیم که بگویند تو زن هستی آرام باش، آرام نمیشینیم. تا چه وقت ما زن گفته آرام بشینیم؟» با صدای دردناک از یکسو رنج مضاعفی که بر این بخش کابل میگذرد را حکایت میکند و از طرف دیگر اندوه زنان را که حتا در مراسم غم و اندوه عزیزانشان اجازه حضور نمییابند، فریاد میکشد. او به طالبان پیام میدهد که حتا با کشتن و انفجار دادن، مانع حضور مردم در اجتماع شده نمیتوانند و باید فکر حذف و نابودی را از سرشان بیرون کنند.
جوان دیگری با چشمان گریهآلود و گلوی سرشار از بغضی که مردم خود را در میدان حشر تنها دیده است، از رهبران سنتی جامعه هزاره لب به شکوه میگشاید و میگوید: «او محقق، او خلیلی، او سرور دانش، شما که سه رهبر از هزاره بودید، امروز ما هم هزاره هستیم، چرا ما را تنها به میدان رها کردید؟» پرسشی ساده که پاسخ دشواری دارد. پرسشی که بعید به نظر میرسد پاسخی از سوی رهبران بگیرد.
زنی هم فریاد میزند: شوهرم را در دهمزنگ، دخترم را در کورس موعود و آخرین فرزندم را امروز در حادثه مکتب عبدالرحیم شهید از من گرفتند. به تصویر کشیدن درد این زن، از توان هیچ دوربین و قلمی نیست. تحمل چنین غم بزرگ و درد جانکاهی فقط از یک مادر هزاره به نمایش گذاشته میشود. چنین اندوه عظیمی را فقط یک زن افغانستانی میتواند تحمل کند، هرچند آهستهآهسته میشکند و ذرهذره آب میشود.
تصویرهای غمناک و جانگداز از وضعیت زخمیان این رویداد به نشر رسیده است که نشان میدهد زنان و مردان فرزندان غرقه در خون خویش را بر دوش میکشند و جویچهها مملو از خون دانشآموزان است. دستها و پاهای قطع شده جوانان و نوجوانان در فضای عمومی پرتاب شده است. صحنههای تراژیک و وحشتناک بازتاب یافته است که آدمهای جهان دیگر حتا در فلمها تصورش را نمیکنند، اما اینجا مردم افغانستان زندهگیشان را در عالم واقعیت در چنین شرایطی سپری میکنند. مردم در کنار دریای خون سربهسر راه میروند و خوراک هر صبح و شامشان درد است و درد است و درد است.