اوضاعی که ما همین اکنون در افغانستان تجربه میکنیم، آیینه تمامنمای وضع نابسامان و هرجومرج اجتماعی، سیاسی و مذهبی قرن نزدهم در فرانسه است که نسلها را به ستوه آورده و دوران را آبستن طغیانی بزرگ ساخت. امروز تغافل در رهبری و فقدان خردورزی در مدیریت باعث شده افغانستان با تجربهی سالها قتل و غارت، هنوز هم روزانه دهها انسان را در اثر جنگ و ناامنی از دست دهد، به لحاظ عاید سرانه در قعر جدول بانک جهانی قرار گیرد و جوانان سرخوردهی زیادی با رویای ساختن یک زندهگی بهتر مجبور به ترک دیار شوند. در این گفتار به دنبال چراهای زیادی پیرامون پدیدهی اعترافیم. چرا هیچکس بار مسوولیت این فلاکت را به دوش نمیکشد و از پیشگاه ملت معذرت نمیخواهد؟ چرا اعتراف عادتی رایج نیست؟ چرا در مشرقزمین تا دم مرگ از اعتراف میترسند؟ چرا «در خود فرود آمدن و جز در خود غور نکردن» که منتنی (اومانیست رنسانس) از قول پرسیوس (شاعر لاتینی) به آن میپردازد اینجا به ندرت دیده میشود؟
اعتراف از این جهت برای جوامع انسانی حیاتی است که آدمیان در صورت ارتکاب به خطا، خودشان را موظف به پوزشخواهی و اعتراف ببینند و حتا گاهی از مسوولیت کناره بگیرند و استعفا بدهند و این سنت، خود مقدمهای شود برای تحول به سوی تعالی و تکامل جامعهی اخلاقمحور و توسعهیافته.
اعتراف در غرب، پس از نیرو گرفتن اومانیسم و افکار برخاسته از رنسانس و پیکربندی یک «مذهب انسانی» به یکی از برجستهترین ابعاد اخلاق اجتماعی و سپس ادبیات غربی بدل شد. آلفردو موسه، نویسندهی رمانتیک فرانسوی در کتاب «اعترافات یک فرزند زمانه» داستان سبکسریهای دوران جوانی را در اوضاع آشفته، انحطاط اخلاقی و بیسروسامانی فرانسه پس از جنگهای ناپلئون شرح میدهد. چنانکه داستایوسکی در بیانی خلاقانه در کتاب جنایت و مکافات از قهرمان جوان داستان، راسکولنیکوف سخن میرانَد که در اثر طغیان ذهن فلسفی و بیمارش پیرزنی نزولخوار را به قتل میرساند و تا زمانیکه به توصیهی معشوقهی جوانش در میدانی در وسط شهر از راز بزرگش پرده برنمیدارد، آرام نمیگیرد. تمرینی بنیادیای که ما به شدت از فقدان آن در ابعاد ادبی و اجتماعی رنج میبریم.
حالت روانی پشیمان و آرزوی رهایی از رنج وجدان، پیشزمینهی اعتراف است. تاسف بر سرنوشت و دغدغهی سرانجام انسانی، وجه تمایز حیوانی است که انسان نام دارد. معترف، آگاه به زشتی کردار خودش است. او به تعبیر دیاچ لارنس، نویسندهی انگلیسی برای خود، متأسف و غمگین است و این رنج درونی است که نهایتاً شجاعت اقرار را به او میبخشد. عنصری که انسان را واجد اعتراف میکند، «تغییر» انسان به موجودی واجد شجاعت است. متاسفانه جامعه ما هنوز مسبوق به چنین رفتاری نیست و هنگام اعتراف، هزاران نیروی درونی و بیرونی در برابرش صفآرایی میکنند و شیار طبیعی اندیشهاش، او را به مقاومت در برابرش سوق میدهد.
دلیل دیگری که انسان ما از اعتراف میگریزد، این است که حیات لغزانمان که با سپری از محافظهکاری پوشیده شده را نمیخواهیم با اعتراف آسیبپذیرتر کنیم. این نتیجهی قهری زیست بلندمدت ما در فضای استبدادی و ناامن است. با اقرار به خطا نمیخواهیم تیغی زهرآگین را در اختیار دشمن قرار بدهیم، تا آن را علیه ما استفاده کند. اگر بخواهیم نوعی اخلاق انسانی را متناسب با محیط ناامن اجتماع در فضایی سرشار از دسیسه ترسیم کنیم، صراحت و شفافیت در آن کمرنگ است. صداقت معادل سادهدلی و به طور طبیعی مهلک است. اخلاق برتر و خردمدار در جامعهی ما مبتنی بر سکوت و «کتمان» است. الگویی که در وجود همهی ما نهادینه شده است.
عنصر المعالی به فرزند خود توصیه میکند: «چون بر سر منبر سوالی پرسیدند که پاسخ آن را ندانستی و اصرار بر پاسخ داشتند، به جای اقرار به جهل و احاله پاسخ به بررسی بیشتر، ملطفه (سوال مکتوب) را در مقابل همهپاره کن و بگو این سخن ملحدان و مشرکان است.» او اینگونه شیوه تکفیر را به جای صداقت و پذیرش جهل در پیش مینهد و یک رفتار غیر اخلاقی و مکتوم را بنا میگذارد. این روش کارآمد نبوده و نیست. شیوهای که نهایتاً فرد را رسوا میکند و به عنوان کسی که خطایش را از سر لجاجت نمیپذیرد در جایگاهی فرودست قرار میدهد.
ما باید اقرار صادقانه و اصلاحگرانه را قسمتی از رفتار اجتماعیمان بسازیم. انسان ما باید آنگاه از خطاهای خویش تسلی بیابد که شجاعت و توان اقرار به آنها را بیابد. جامعه ما باید از نهادینهگی تودهای ترس از اعتراف عبور کند و تمام همتش را مصروف آنانی کند که از مسوولیت میگریزند.