قصههای زندهگیتان را بنویسید. از رخدادهای ماحول و تأثیر تحولات اخیر بر جریان عادی زندهگیتان، متن، عکس و ویدیو بفرستید. روزنامه ۸صبح با ایجاد صفحه ویژه «قصه مردم»، یادداشتها، قصهها، عکسها و ویدیوهای شما را بازتاب میدهد.
نزدیک غروب است پیاده از پل کمپنی با دوستی به سمت خانه در دشت برچی راه افتادیم. تلفنم زنگ خورد. وقتی جواب دادم، حالم را پرسید.
پرسیدم چطور؟ گفت صحبت کردنت تغییر کرده است. دوستم نیز حرف او را تایید کرد.
از یک ساعت قبل سرم درد میکرد، ولی شدید نبود. وقتی دقت کردم، زبانم ضخیم شده بود و سمت راست بدنم از سر تا پا بیحس. درد سرم شدیدتر شده رفت، طوری که تا به جاده شهید مزاری رسیدیم، توانم طاق شد.
فشارم را چک کردم، خیلی پایین بود. مسوول دواخانه یک سیروم با چند پیچکاری تجویز کرد.
به خانه رفتم، اما از شدت سردردی کاسته نشد. با آن هم تا ساعت 11:00 شب صبر کردم و بعد به شفاخانه امام زمان در پلخشک دشت برچی رفتم. تا ساعت 2:00 شب آنجا ماندم و به خانه برگشتم.
دو روز دیگر هم سر درد بودم. روز سوم به حالت عادی برگشتم و سمت کار و برنامهام رفتم. حدود یک هفته بعد دوباره، هنگامی که سمت یک جلسه میرفتم، سمت چپ بدنم از سر انگشتان دست تا انگشتان پا بیحس شد. موتر را متوقف کردم. حدود ده دقیقه صبر کردم و بعد از اینکه احساس کردم وضعیتم خوبتر شد، راه افتادم. قرار بود به نمایندهگی از یک جمع صحبت کنم. استرس داشتم که در جریان جلسه حمله نیاید و زبانم گیر نکند؛ اما اتفاقی نیفتاد. پس از ختم جلسه، سرم کمکم درد گرفت و تا به خانه رسیدم، شدید شد. این بار به شفاخانه عالمی در پل خشک رفتم. داکتر بعد از معاینه و تزریق سیرم و چند پیچکاری، گفت مشکل معده دارید، باید چند آزمایش از جمله اندوسکوپی بگیرید. یک شبانهروز دیگر خوابیدم تا به حالت عادی برگشتم. بازهم هشدار را جدی نگرفتم. سردردی را به حساب فشار پایین و بیحسی سمت چپ بدنم را به حساب عوارض ناشی از کرونا گذاشتم.
بعد از دو هفته حوالی ساعت 11:00 شب سردرد شدم. به شفاخانه سیدالشهدا در چهارراهی حاجی نوروز رفتم. چون داکتر متخصص نبود، به شفاخانه امام رضا در قلعه نو برچی رفتم. داکتر آشنا بود. وضعیتم را تشریح کردم. گفت باید پیش داکتر مغز و اعصاب بروید. به شوخی پرسیدم: دیوانه شدهام؟ گفت: نه، اما سردردی شما عادی نیست، باید هرچه عاجلتر اقدام کنید. حرفش را قطع کردم و گفتم، فعلاً یک مسکن بدهید که تحمل ندارم. مسکن داد و توصیه کرد که نزد داکتر عصمتالله رسولی در کلینیک عالمی مراجعه کنم.
فردایش به کلینیک عالمی رفتم. داکتر گفت سیتیاسکن بگیر. فردایش نتیجه سیتیاسکن را که بردم، گفت سیتیاسکن با کنترست (C T Scan with Contrast) بگیر.
شب تا صبح خوابم نبرد. در مورد تومور مغزی تحقیق کردم و دریافتم که دو نوع است: سرطانی و غیرسرطانی.
سرطانی آن هم به دو دسته خوشخیم و بدخیم تقسیم میشود که در نهایت ۵۰ درصد تومورها قابل درمان است.
فرض را بر این گرفتم که تومور مغز من سرطانی و از نوع لاعلاج است. از خود پرسیدم: حالا چگونه با این مریضی برخورد کنم که از یک طرف سر روحیه خودم، اعضای خانواده و دوستان تاثیر نکند و از جانب دیگر، بتوانم وحشت اجتماعی این مرض را کم کنم؟
در مورد کرونا فکر کردم. کسانی را که براثر مرض کرونا فوت شده بودند و من میشناختم، در ذهنم مرور کردم. اکثر قربانیان را ترس کرونا کشته بود تا خود کرونا. با این پیشفرض به نتیجه رسیدم که ممکن است قربانیان سرطان نیز مانند کرونا بیشتر از ترس بمیرند تا خود مرض؛ پس باید بدون ترس و هراس به مصاف این دیو بروم.
صبح با خانمم رفتیم و سیتیاسکن با کنترست گرفتیم. قرار شد بعد از ۷۲ ساعت نتیجه را بدهند.
در موعد مقرر به رادیولوژی مراجعه کردم. نتیجه را با گزارش برای داکتر بردم. داکتر پس از بررسی، گفت که طبق پیشبینی قبلیاش، تومور مغزی دارم.
همه چیز مشخص بود؛ کتله بزرگی در سمت راست مغز دیده میشد. داکتر گفت متاسفانه سهلانگاری کردهای. سالها این غده در مغزت رشد کرده، اما تو توجه نکردهای. حالا اندازه آن بیش از حد بزرگ شده و در افغانستان قابل درمان نیست؛ باید هندوستان بروی.
نوعیت تومور را پرسیدم. با کمی طفره رفتن و منمن کردن، گفت: به نظر میرسد سرطانی باشد؛ ولی اگر زودتر اقدام کنی، قابل درمان است. هنگام بیرون شدن، خانمی کهنسال با گریه گفت: خدا شفا بدهد، به جوانیاش رحم کند. تشکر کردم و گفتم: من تسلیم نمیشوم، سرطان نمیتواند کسی را بکشد، ما نباید در برابر مریضی تسلیم شویم.
نتیجه معاینات را برای داکتر قدرتالله محمدی در ایران فرستادم. او حرفهای داکتر رسولی را تایید کرد و یک امیدواری داد. داکتر محمدی گفت که تومور بسیار کلان شده و سمت راست مغز را به دیواره وسط جمجمه چسبانده که هر آن ممکن است مویرگهای عصبی را پاره کند. در این صورت، فلج سمت چپ بدن قطعی است؛ اما نقطه روشن اینجا است که تومور در دسترس جراح قرار دارد.
برای یافتن شفاخانه خوب تحقیق کردم. اول تصمیم گرفتم به هند بروم، اما دوستانم مشورت دادند که تخصص شفاخانه شوکت خانم در لاهور پاکستان، سرطان است. تحقیق کردم و تصمیم گرفتم که به این شفاخانه بروم.
یک ماه بعد به شفاخانه شوکت خانم رفتم. در این مدت سردردی و تهوع همواره بود. مرا به walking clinic رهنمایی کردند. یک افغان را اتفاقی دیدم که مرا با ترجمانی به نام غلامرسول معرفی کرد.
با ترجمان به همین بخش مراجعه کردم. داکتر یک مرد اخمو و بداخلاق بود. عکس رادیولوژی را در جای مخصوص قرار داد و با دقت بررسی کرد. گزارش پزشکی و نظریه داکتر رسولی را نیز مطالعه کرد. پرسید که اردو میفهمی؟ ترجمان قبل از من گفت نه، اما انگلیسی میفهمد.
از وضعیت فعلی، سابقه سردردی، وجود سرطان در اعضای خانواده و اینکه آیا کسی از والدینم براثر سرطان فوت شده است یا نه، پرسید. از داروهایی که مصرف کردهام و آزمایشهایی که انجام دادهام و نظریه داکتران افغانستان هم پرسید. همه را با دقت جواب دادم. گفت خیلی دیر شده است. پرسیدم که آیا قابل درمان نیست؟ گفت: نمیگویم قابل درمان نیست، اما سطح امیدواری بسیار پایین است. از طرف دیگر بیماری شما با استندردها و قراردادهای شفاخانه شوکت خانم برابر نیست.
مرا نپذیرفت و گفت به شفاخانه جناح یا شفاخانههای خصوصی مراجعه کن.
پرسیدم: اگر در شفاخانههای دیگر جراحی کنم، چند درصد احتمال زنده ماندنم است؟ گفت برایت دعا میکنم. ترجمان توان صحبت کردن نداشت، اما من با خود عهد کرده بودم که تسلیم نشوم. با اصرار، خنده و شوخی او را به حرف میآورم.
غلامرسول آدمی صادق، حساس و عاطفی به نظر میرسید. از صحبتهای داکتر در مورد وضعیت من، منقلب و ناراحت شده بود. نمیدانست با من چه کند؛ مسوولیت ترجمانی و در کنار آن پایوازی یک مریض در حال مرگ را بپذیرد یا نه. گفت سرطبیب بخش جراحی مغز و اعصاب شفاخانه جناح «خالد محمود» با افغانستانیها زیاد تعصب دارد؛ اگر آنجا برویم، قبول نمیکند. اگر قبول کند، بازهم هزینه را آنچنان بالا بگوید که از توان ما نباشد. پرسیدم که راهحل چیست؟ گفت نظر چند داکتر دیگر را هم بگیریم. پذیرفتم.
نزد چند داکتر رفتیم، همه میزان خطر را بالا گفتند و درصد موفقیت را خیلی پایین. هیچ یک مسوولیت درمان را نپذیرفت. بعد از آنکه آخرین جراح مغز و اعصاب را دیدیم، رسول پیشنهاد داد که به یک متخصص کیمودرمانی به نام پروفیسور اکرم مراجعه کنیم. روز بعد ساعت 10:00 با داکتر اکرم وقت ملاقات گرفتیم. یک پیرمرد 85 ساله که سرطان مری داشت، نیز با داکتر اکرم وقت ملاقات گرفته بود.
او هم گفت که خیلی دیر شده است و اندازه تومور از حد معمول بزرگ است و از دست او کاری ساخته نیست. او هم گفت که به جراح مراجعه کن.
با پیرمرد یکجا به معاینه خانه داکتر اکرم رفته بودیم. بعدازظهر پایواز پیرمرد به اتاقم آمد و گفت داکتر بیماری شما هردو را غیرقابل درمان دانست، برای این پولهایت را بیجا مصرف نکن، تومورت بسیار کلان شده است.
به او گفتم میدانم، اما تصمیم گرفتهام معادله را تغییر بدهم، مرگ را قبول نکنم و سرطان را زمین بزنم.
خبر غیرقابل درمان بودن مریضیام در هوتل پیچید. اکثر ساکنان هوتل به عیادتم آمدند و ترحمآمیز و دلسوزانه با من برخورد کردند؛ اما من با امیدواری، پیشانی باز، شادی و لبخند از همه پذیرایی کردم.
بعد از عید روزه، یک هفته دیگر هم با درد و حمله، هشدار و تهدید از جانب سرطان سپری شد. آخر هفته دوباره به شفاخانه شوکت خانم مراجعه کردم، این بار با سر کل و یک ترجمان دیگر.
کارمندان شفاخانه مرا نشناختند و اسمم از دیتابیس هم پاک شده بود. اسناد و گزارشهای پزشکیام را خواستند، ولی گفتم در میدان هوایی کابل مانده است.
این بار یک داکتر خانم جوان، خوشسیما و خوشبرخورد بود. با لبخند و پیشانی گشاده سلام و احوالپرسی کرد و مانند داکتر قبلی از سوابق خودم و اعضای خانواده و والدینم پرسید. دستور معاینات «امآرآی» و «سیتیاسکن» داد.
فردایش در همان شفاخانه آزمایش امآرآی دادم. گفتند نتیجه 24 ساعت بعد میرسد. شب خواب بودم که از شفاخانه شوکت خانم زنگ زد. جواب دادم و خواستم به انگلیسی صحبت کند. گفت بلد نیست. به اتاق رسول رفتم و او را بیدار کردم که صحبت کند. در جریان صحبت، رنگ رسول تغییر کرد.
پس از ختم تلفن از رسول پرسیدم که چه گفت. اول طفره رفت و بعد گفت براساس نتیجه امآرآی، مغزت خونریزی کرده است. آنها پرسیدند که آیا محمدرضا به کما نرفته است؟ من گفتم که کنارم ایستاده و سرحال است. طرف ساعت 7:00 صبح ما را به شفاخانه خواست.
فردایش داکتر از درد، تب، استفراغ، بیحسی اعضای بدن و وضعیت روحیام پرسید. بعد گفت مغز شما خونریزی کرده است، باید هرچه زودتر عملیات شوید. توضیح داد که وقت شما کم است و در این شفاخانه نوبت نمیرسد، باید جایی دیگر پیدا کنید.
مستقیم به شفاخانه جناح رفتیم. در آنجا بیش از حد شلوغ بود. مریضان صف کشیده بودند. من هم در صف ایستادم. بعد از ۲۰_۲۵ دقیقه به بخش پذیرش رسیدم.
وقتی داکتر نتیجه امآرآی را دید، با خشم به رسول گفت که شما افغانیها تا مریضتان به کما نرود، به شفاخانه و داکتر مراجعه نمیکنید.
قبل از اینکه رسول دنبالم بیاید، راه افتادم. این داکتر هم مانند داکتر شفاخانه شوکت خانم با تعجب به طرفم نگاه کرده، گفت: حالت خوبه؟
گفتم: خوبم.
بعد از سوال و جواب در مورد وضعیت جسمی و روحیام، او هم گفت که به دلیل اندک بودن فرصت من، نمیتواند مرا بپذیرد.
از شفاخانه جناح مستقیم به هوتل آمدیم و برای یک داکتر به نام پروفیسور عتیقالرحمان زنگ زدیم. او را فردایش ساعت 3:00 بعدازظهر در شفاخانه حمیدلطیف ملاقات کردیم.
داکتر به انگلیسی بسیار ساده و و روان حرف زد. کلمات را شمرده ادا کرد. آرامش خاصی در حرفهایش وجود داشت. معاینات و گزارشهای پزشکی را خواست. پس از بررسی دقیق، گفت بسیار سهلانگاری کردهای، تومورت بزرگ شده است. معمولاً تومورهایی به این اندازه برای اشخاصی که روحیه ضعیف دارند، بسیار خطرناک است و ممکن در اولین حمله فلج شوند؛ اما نظر به صحبتهای شما و روحیه بالایی که دارید، انشاءالله همه چیز ختم به خیر میشود.
صحبتهای پروفیسور امیدواریام را بیشتر کرد و روحیه مبارزهطلبیام در برابر سرطان را تقویت. با این حال او گفت که احتمال موفقیت بسیار پایین است؛ اما برای نجاتم مسوولیت این کار را برعهده میگیرد.
درصدی احتمال موفقیت را پرسیدم. گفت اگر تو هم مانند من مثبتنگر باشی و روحیه فعلیات را حفظ کنی، ۹۰ درصد.
فردایش هزینهها را سنجیدم. در صورت عدم موفقیت جراحی، ریسک آن را که ممکن بود به مرگ یا فلج شدن مادامالعمر منجر شود، نیز در ذهنم سبک و سنگین کردم. بعد از ۴_۵ ساعت فکر و اندیشه از زوایای مختلف، به این نتیجه رسیدم که دیگر تعلل نکنم.
بعد از صرف غذای چاشت، من و رسول به شفاخانه حمیدلطیف رفتیم و ساعت 4:00 بعدازظهر رسیدیم. قراردادنامه را امضا و مراحل اداری را طی کردم. هزینه جراحی را به حساب داکتر ریختم و تستهای قبل از عملیات مانند تست خون، کرونا، قند و زردی سیاه دادم. قرار شد ۲۴ ساعت بعد بستری شوم.
فردا ساعت 3:00 بعدازظهر بدون ترس و هراس با احساس شکستناپذیری و اطمینان کامل که دیو سرطان را زمین میزنم، به سمت شفاخانه راه افتادم.
وقتی به شفاخانه رسیدیم، بخش پذیرش مرا به اتاقی که از قبل ریزرف شده بود، برد و گفت چپرکت شماره ۴ مربوط شما است. لباسهایم را تبدیل کردم. بعد از تقریباً یک ساعت، پروفیسور با همان لبخند روحیهبخش از راه رسید و احوالم را پرسید. نتایج آزمایشات را دید و کمی شوخی کرد. بعد با لبخند گفت: هنوز هم فکر میکنی بتوانیم به کمک همدیگر بر این بیماری پیروز شویم؟
گفتم: صد درصد.
گفت: افرادی مانند شما کار داکتر را هم راحت میسازند و به آنها روحیه میدهند. به این ترتیب، روند درمان هم بهتر پیش میرود.
نسخهای نوشت و به رسول داد تا داروهای لازم قبل از جراحی را تهیه کند. بعد گفت فردا ساعت 2:00 همدیگر را میبینیم، اما قبل از آن شما باید دو هزار سیسی خون تهیه کنید.
شب در شفاخانه ماندم و رسول هم پیشم ماند. راحت خوابیدم. صبح دیروقت با سروصدای پایوازان دیگر مریضان بیدار شدم.
رسول که برای تهیه خون رفته بود، با یکی از دوستان ساکن در هوتل محل اقامت و یکی دیگر رسیدند. گفت این دو نفر آمدهاند که خون بدهند. از آنها سپاسگزاری کردم. خون یکی از مهمانان با من مطابقت داشت و از دیگری نه. کمتر از دو ساعت به وقت عملیات مانده بود، ولی ۱۵۰۰ سیسی خون کم داشتیم.
مهمانان بعد از خون دادن با من خداحافظی میکنند و منم از هر دو تشکر.
رسول باز هم میرود. این بار خیلی دیر میکند. منتظرش میمانم، بیقراری نمیکنم، آرامش خاصی بر ذهنم حاکم شده است. کاملاً مطمینم که همه چیز ختم به خیر میشود، خون پیدا میشود، جراحی خوب پیش میرود، داکتران با مشکل برنمیخورند و من پس از عملیات با سلامتی کامل بهشکل معجزهآسا زودتر از حد معمول به هوش میآیم.
پس از حدود یک ساعت سروکله رسول پیدا شد. خیلی خوشحال بود و گفت مشکل خون حل شد.
گفت به یک شفاخانه رفته و دو گارد آن حاضر شدهاند خون بدهند و خونشان هم مطابقت دارد. پرستاران متعجب شده بودند و میگفتند تا حال آنها به هیچ کس خون ندادهاند. رسول این کار را نشانهای خوب میدانست.
ساعت 2:00 داکتر رسید. سلام کرد و حالم را پرسید. گفتم خوبم. پس از امضای رضایتنامه، پرستاران با لباسهای گلابی با تختهای روان آمدند تا مرا به اتاق عمل ببرند. گفتم خودم میروم، ولی اجازه ندادند. ناچار روی تخت خوابیدم.
رسول تا دم دروازه اتاق عمل ما را همراهی کرد. وارد اتاق عمل شدیم. انواع دستگاه پزشکی در آنجا بود.
پرستاران اولیه گلابیپوش، مرا به دست پرستاران سفیدپوش سپردند. آنها مرا از روی تختی که آورده بودند، پایین کردند و روی یک تخت دیگر که کاملاً برقی بود و اطرافش را دستگاههای مختلف احاطه کرده بود، خواباندند. لباسهای جدید به رنگ آسمانی به تنم دادند و تختم را تنظیم کردند. دستگاهها را چک و اتاق را ترک کردند.
بعد از ۲ـ۳ دقیقه داکتری با لباس سبز آمد. خود را معرفی کرد و گفت من فلانی، داکتر بیهوشی (Anesthesia doctor) هستم. گفتم از آشناییتان خوشحالم.
یک جعبه آبیرنگ با خود آورده بود که وقتی سرش را باز کرد، داخلش چند تا پیچکاری، سیروم و داروهای دیگر بود. دست راستم را با کش مخصوص بست و بعد از پیدا کردن رگ، به آن کنول زد. بعد کنولی دیگر در دست چپم تعبیه کرد و به پاهایم نیز کنول زد. یک تابلیت با یک گیلاس آب به دستم داد. تابلیت را خوردم و با داکتر قصه را شروع کردم.
چند دقیقه بعد، تصویر کمرنگی از پروفیسور رحمان را دیدم که با لباس سبز، ماسک، کلاه و گروپی در پیشانی، بالای سرم ایستاده است؛ اما نمیدانم رویا است یا واقعیت.
ساعت ۱۱:۵۰ شب چشمم به ساعت روبهرویم خورد. تا به خود آمدم، دوباره خوابم برد.
بار دوم با صدای پروفیسور عتیقالرحمان بیدار شدم. ساعت 6:00 صبح بود. به نظرم یک بار دیگر هم بیدار شده بودم؛ چون یادم میآید که از پرستار آب خواستم.
داکتر سلام کرد. با اشاره سر جواب دادم؛ چون بهسختی میتوانستم گپ بزنم. به دستها و پاهایم همچنان سیروم وصل بود. از گوشه دهانم پیپی بیرون داده شده بود. از نزدیک گوش و سوراخ بینیام، نیز پیپهای دیگر بیرون آمده بود.
روی سینه چپم، لینهای کوچک سیمی و سر انگشت دست راستم آله دیگری وصل شده بود. فشارسنج به نزدیک آرنج دست راستم بسته بود.
حواس شنوایی و بیناییام نورمال بود، اما حس چشاییام به جز مزه شیرینی، مزه دیگری را تشخیص نمیداد.
پروفیسور گفت که عملیاتت موفقانه به پایان رسید و من و همکارانم هشت ساعت به دقت تومور را بهصورت کامل از مغز سمت راست سرت جدا کرده بیرون کشیدیم و برای آزمایش پتولوژی به دست غلامرسول دادیم تا به شفاخانه شوکت خانم ببرد. به نشانه تشکر سرم را تکان دادم.
از من خواست که دست چپم را بالا ببرم. تا جایی که اشیای وصل شده به دستم اجازه میداد، بالا بردم. بعد خواست که پای چپم را بالا ببرم. آن را هم بالا بردم. با لبخند رضایتبخشی گفت: «ما ۲۵ درصد فلجی در سمت راست بدنت را پیشبینی میکردیم، اما حالا به فضل خداوند کمتر از ۵ درصد سمت راست بدنت فلج است که به مرور خوب میشود.»
بعد رسول گفت که من ساعت 11:00 شب پس از ختم عملیات بلافاصله تومور را برای آزمایش به شفاخانه شوکت خانم بردم. تومور به اندازه یک گرده گوسفند شده بود، دقیق بهشکل گرده. داکتران زیاد زحمت کشیدند، ولی من بسیار استرس داشتم و خوابم نبرد. ۸ ساعت تمام پشت دروازه اتاق عمل (جراحی) انتظار کشیدم. وقتی داکتر تومور را به من داد و گفت عملیات موفقانه به پایان رسیده است، نفس راحت کشیدم.
فردایش از آیسییو خارج شدم و دو روز را در بخش دیگر بستری بودم.
روز سوم پیپها را از دهان، بینی و نزدیک گوشم بیرون کشیدند. سیرومهایی که در دست و پایم وصل بود را متوقف ساختند. جای پیپ را دوختند و گفتند چون سمت راست سرت استخوان ندارد، آن طرف نخواب. بعد مرا به بخش عمومی منتقل کردند.
چهار روز در بخش عمومی ماندم. بعد از آن پروفیسور گفت که نتایج گزارشها بسیار خوب است و دستور دادهام که مقدمات مرخصیات را آماده کنند. نسخهای کوتاه نوشت و گفت که داروها را مطابق دستورالعمل مصرف کن.
در مسیر راه رسول گفت که نتیجه قطعی در مورد نوعیت، ابعاد و قابلیت رشد یا عدم رشد تومور ۲۰ روز دیگر مشخص میشود، اما قبل از آن باید به شفاخانه شوکت خانم برویم و یک تست MRI بگیریم و خبر خوش اینکه شوکت خانم پذیرفته است تا ادامه درمان را آنجا پیش ببریم.
با رسیدن ما به هوتل، همه از جایشان برخاستند و ابراز شادمانی و شکرگزاری کردند.
داکتر از هیچ غذا و میوهای پرهیزم نداد. حتا گفت غذاهایی مثل گوشت، سبزیجات و میوهها را زیادتر مصرف کن؛ چون استخوانهای جمجمهات نیاز به رشد و بازسازی دارد.
پس از عملیات جراحی و خارج کردن تومور از جمجمهام، خود را پیروز صد درصدی میدان مبارزه با سرطان فکر میکردم.
تا این جای کار یگانه سلاح من در برابر موجی از مشکلات، خبرهای ناامیدکننده، واقعیتهای علمی و از همه مهمتر تابوی ترسناک و شکستناپذیری به نام سرطان، اعتماد به نفس، تسلیمناپذیری، دید مثبت و ایمان به این نکته بود که هیچ مرضی نمیتواند انسان را از پا دربیاورد، مگر اینکه خودش شکست را بپذیرد.
پس از ختم میعاد، با رسول به شفاخانه شوکت خانم رفتیم تا جواب پتولوژی را بگیریم.
پتولوژی، در مورد نوعیت، ابعاد و مسایل مختلف تومور چنین گزارش داد:
طول تومور: ۱۰.۲ سانتیمتر
عرض آن: ۷.۸ سانتیمتر
ضخامت آن: ۵.۲ سانتیمتر.
نوعیت تومور استیج ۳ (3Stap) و قابلیت رشد دوباره ۵۰ درصد.
نتیجه را نزد داکتر بردم. داکتر گفت: از آنجایی که نوعیت تومور سرطانی است و استیجش نسبتاً بالا و از سوی دیگر معاینه امآرآی چیزی قابل تشویشی را نشان نداده است، برای احتیاط داکتران در کمیسیون، ۳۰ جلسه رادیوتراپی (Radiotherapy) برای شما در نظر گرفتهاند تا ریشههای احتمالی از بین برود و احتمال رشد کاهش یابد. بخش معلومات گفت که بیست روز بعد رادیوتراپیات شروع میشود. با خانمم تصمیم گرفتیم برگردیم کابل.
پانزده روز در کابل ماندیم. هنوز زخم سرم خوب نشده و استخوانش رشد نکرده بود، اما درد نداشتم و از چیزی رنج نمیبردم. بعد از روز پانزدهم، تصمیم گرفتم برای ادامه درمان راهی پاکستان شوم؛ اما خبر دادند که ده روز به تأخیر افتاده است.
پس از آن حرکت کردم و با مشکلات خود را به لاهور رساندم، اما آغاز مداوایم را بیست روز دیگر به دلیل شلوغی به تأخیر انداختند.
وقتی مداوا آغاز شد، مرا به سمت دستگاه قالبگیری که رباتی شبیه انسان بود، رهنمایی کردند. به دستور مسوول بخش، ابتدا روی تختی که زیر ربات بود، خوابیدم. سرم داخل یک قالب قرار گرفت. بعد دستان ربات از دو طرف به سمت سرم حرکت کرد و از مواد شبیه پلاستیک، قالب سر و صورتم را ساخت.
بعد از ختم قالبگیری، مسوولان بخش رادیولوژی گفتند که ۴۸ ساعت بعد برای نشانهگذاری به شفاخانه مراجعه کن.
تقسیماوقات شعاعدرمانی (رادیوتراپی) پنج جلسه در هر هفته، ساعت ۱۲ ظهر تنظیم شد.
در اتاق رادیوتراپی یک دستگاه بزرگ گذاشته شده بود که تخت کنترلی و قابل تنظیم در زیر آن قرار داشت. در قسمت جلو دستگاه بازوی قابل انعطاف و دایرهشکل شاید به قطر دو متر قرار داشت که گروپهای کوچک و بزرگ در دور آن تعبیه شده بود.
مسوول دستگاه، بعد از تطابق شماره کارتم با شماره قالب، روی تخت زیر دستگاه رادیوتراپی، روجایی یک بار مصرف کاغذی پهن کرد و دستور داد که روی تخت دراز بکشم.
وقتی روی تخت بالا شدم، نور سرخرنگی که تخت را به دو حصه مساوی تقسیم میکرد، تابیدن گرفت. پس از آن سرم را داخل یک نیمدایره پلاستیکی که از قبل روی تخت جابهجا شده بود و شعاع آن را از وسط دونیم میکرد، قرار دادم. قالبی را که قبلاً برای شعاعدرمانی ساخته بودند، روی سر، صورت و بخشی از گردنم محکم بست.
پس از طی مراحلی که گفته شد، شخص مسوول، دستگاه و برقهای اتاق را روشن کرد و خود بهسرعت از اتاق خارج شد.
پس از آنکه دستگاه روشن شد، ابتدا چشمانم را بستم. بعد کنجکاو شدم که از کارکرد دستگاه سر دربیاورم. برای همین، دقت کردم که چه اتفاق میافتد.
آنچه به یادم مانده، پس از روشن شدن دستگاه، بازوی قابل انعطاف با یک صدای خاص به دور سرم به چرخش شروع کرد. اول نوری بنفش مانند گلوله تفنگ لایزری در چهار نقطه سمت راست سرم شلیک شد. پس از آن دستگاه یکی دو بار یک دور کامل دور سرم چرخید که رنگ نور آن قابل مشاهده نبود. سپس بازوی دستگاه چندین بار بهشکل نیمدایره از مقابل چشمانم از سمت چپ به سمت راست سرم حرکت و صداهای عجیب و غریبی تولید میکرد.
روز اول، حدود ۱۵ تا ۲۰ دقیقه شعاعدرمانی طول کشید.
هفته اول به همین شکل پیش رفت.
در هفته دوم، وقت شعاعدرمانی را به دلیل گرمای ظهر به ساعت 9:00 شب تغییر دادم.
در هفته سوم، جلسات یازدهم و دوازدهم مانند هفته قبل پیش رفت، اما بعد از جلسه سیزدهم مویریزیام شروع شد، اشتهایم کمکم از بین رفت، دلبدی و حالت تهوع پیدا کردم.
در ختم جلسه چهاردهم با داکتر ملاقات کردم. او این علایم را طبیعی گفت و توصیه کرد که به زور نان و میوه بخورم و خود را تقویت کنم.
بعد از جلسات پانزدهم و شانزدهم، وضعیتم بهشکلی شده بود که توانایی خوردن حتا یک میوه و یک لقمه غذا را نداشتم.
بعد از یک هفته دوباره به شفاخانه رفتم. باز هم درمان را پس از چند معاینه، برای ده روز به تعویق انداختند.
پس از ده روز، دوباره به شفاخانه رفتم و دو جلسه شعاعدرمانی شدم. ریزش موهایم شدت بیشتر گرفت و اشتها همچنان کور بود.
هرچند داکتران از شبکههای اجتماعی مرا منع میکردند، اما پیوسته خبرهای سقوط ولسوالیها و سپس ولایات را پیگیری میکردم و این روی روحیهام تأثیر منفی میگذاشت. وقتی دولت سقوط کرد، این فشار روی بدنم تاثیر بیشتر گذاشت و روند تداوی را مختل کرد.
در این مدت بارها به دلیل شدت درد، از ادامه زندهگی ناامید میشدم، اما تعهدات به خود را به یاد میآوردم که باید مبارزه کنم، بنابراین تسلیم نمیشدم. بار دیگر که برای شعاعدرمانی مرا خواستند، هشت جلسه بدون تأخیر و مشکلی ختم شد.
پس از بررسی، داکتر گفت که شما فعلاً مشکلی ندارید، ولی دو ماه بعد برای چکاپ بیایید.
دو بیمار، یک زن و یک مرد که بیماری شبیه من داشتند و وضعشان بهتر از من بود، متأسفانه در جریان تداوی من فوت کردند، ولی من با اراده قاطع، دید مثبت و تعهد شکستناپذیری هنوز نفس میکشم.
در پایان:
نشانهها را جدی بگیرید؛
تسلیم نشوید؛
نظر پزشک و داکتر را نظر قطعی و حتمی ندانید؛
قبل از اینکه بیماری شما را بکشد، شما خود را نکشید؛
تا لحظهای که نمردهاید، زندهگی کنید.
شما میتوانید قصهها و یادداشتهایتان را به ایمیل روزنامه ۸صبح بفرستید. همچنان عکسها و ویدیوهای رخدادهای پیرامونتان را از طریق این شماره تلگرام به ما ارسال کنید: ۰۷۰۵۱۵۹۲۷۰