«دولت ابزار سرکوب یک طبقه علیه طبقه دیگر است.» این تعریفی است که فریدریش انگلس، یار و همکار همیشهگی کارل مارکس و از مراجع تیوریک جنبش کمونیستی در سطح جهان، از دولت داده است. این تعریف به حدی معروف و جاافتاده است که هر کسی با کمترین معلومات درباره چپ آن را خوانده یا شنیده است. با این حال، وقتی به آنچه جریانها و احزاب چپ در جهان از جمله در افغانستان – که مرتب در نظریهپردازی پیرامون هر مسالهای به مارکس و انگلس ارجاع میدهند تا حقانیت بحث خودشان را ثابت کنند – نگاه میکنیم، آشکار میشود که آنان گرچه در نظریه مرتب به این گفتار معروف انگلس – و شاید بیش از هر نقل قول دیگر او – استناد کردهاند، در عمل نه تنها اهمیتی به آن قایل نشدهاند، بلکه برعکس سرکوبگرترین دولتها را ایجاد و برای حفظ آن از هیچ کاری دریغ نکردهاند. مارکس و انگلس این جا هم مورد سوءاستفاده و یا بدفهمی قرار گرفته و بیشتر قربانی به حساب میآیند تا شریک جرم. البته مارکس بحث زیادی در مورد آنچه «دیکتاتوری انقلابی پرولتاریا»[1] میخواند، نکرده است. برخورد مبهم او به این پدیده، زمینه را برای خوانشهای متفاوت و همینطور نظریهپردازیهای متضاد در مورد مساله دولت فراهم کرده است. اما، با یقین کامل میتوان گفت که مارکس یکی از دشمنان آشتیناپذیر دولت بود و هرگز خواستار ایجاد رژیمهایی از نوع آنچه در شوروی و چین شکل گرفتند نبود.
حتا از گفتار بسیار فشرده او در جزوه «نقد برنامه گوتا» هم به روشنی میتوان نتیجه گرفت که مارکس از روی ناگزیری تنها به «یک دوره گذار سیاسی» موقت اشاره میکند. او نه تنها خواستار ایجاد دولت فوق سرکوبگری که همه عرصههای زندهگی شهروندان را کنترل کرده و کوچکترین روزنهای برای رشد و نهادینهشدن دموکراسی باقی نگذارد، نبود، بلکه دشمنی آشکار و عمیقی با این نوع از رژیمهای سیاسی داشت. اصلاً کل پروژه سیاسی مارکس و انگلس پاددولت است نه دولتگرا. آنان خواهان نابودی هرچه زودتر دولت به سود برقراری جامعه خودگردان و افقی بودند. با این توضیح مختصر، میخواهم به مورد تاریخی و مشخصتری بپردازم: چرا جریانها و احزاب سیاسی چپ که ارادت عجیب و غریبی هم به مارکس و انگلس داشتند، برخلاف مراجع بزرگ تیوریکشان دست به ایجاد دولتهای فوق سرکوبگر زدند؟ و اگر این بحث را به افغانستان بکشانیم، چرا حزب دموکراتیک خلق که با حمایت بیدریغ شوروی قدرت را به دست گرفت، نه تنها کمکی به رشد و شکوفایی سیاست چپ نکرد، بلکه مایه بدنامی و در نهایت فروپاشی پروژه چپ در کل شد؟
پس از مرگ مارکس و انگلس، مسوولیت خوانش و تفسیر آرا و عقاید این دو اندیشمند بزرگ به دست کسانی افتاد که نباید میافتاد. آنان هرگز پیشبینی نکرده بودند که انقلاب پرولتری در روسیه و یا چین رخ خواهد داد. مارکس و انگلس تنها برخی کشورهای اروپایی را واجد شرایط بروز انقلاب پرولتری میدانستند؛ کشورهایی که سرمایهداری صنعتی در آن به مرحلهای از رشد و توسعه رسیده بود که آبستن تحول کمونیستی شوند. اما برعکس پیشبینیهای این دو متفکر رادیکال، انقلاب کارگری در روسیه، کشور کمتر توسعهیافته در مقایسه با اروپا، رخ داد. کمونیستهای روس که مسوولیت رهبری این تحول تاریخی بزرگ را در کشور به شدت جنگزده و درگیر بحران اقتصادی بر دوش داشتند، با توجه به شرایط آن زمان روسیه، مجبور به نظریهپردازیهای جدید و حتا متضاد با آرای مارکس و انگلس شدند. ولادیمیر ایلیچ لنین، رهبر کمونیستهای روسیه، سعی کرد شرایط آن زمان کشورش و چالشها فراراه انقلاب اکتوبر را طوری تیوریزه کند که ضرورت حفظ دولت توجیه شود. به نظر میرسید چارهای جز این ندارد.
دیگر خبری از «دوره گذار سیاسی» موقت مورد نظر مارکس نبود. «دولت کارگری» آمده بود تا بماند و سوسیالیسم بسازد که ساخت. اما این سوسیالیسم با آنچه مارکس و انگلس میگفتند تفاوت زیادی داشت. بحرانهای پیشآمده پس از پیروزی انقلاب اکتوبر 1917، از جمله جنگ داخلی، که کشورهای اروپایی آتشبیار آن بودند، به لنین و تروتسکی چارهای نگذاشت که برای حفظ آنچه «دیکتاتوری پرولتاریا» میخواندند – که در اصل دیکتاتوری حزب کمونیست بود – سیاست سرکوب و ارعاب را اجرا کنند. اما آنچه فاجعه را عمیقتر و پایدارتر کرد، مرگ لنین بود. او در زمان بسیار استثنایی و سرنوشتساز یکی از بزرگترین و تاثیرگذارترین انقلابهای تاریخ جهان را رهبری کرد؛ اما در شرایط بسیار حساس و سرنوشتساز، زمانی که استالین زمام امور را در دست گرفته و تازه در حال برداشتن نخستین گامها برای خفهکردن دستاوردهای انقلاب اکتوبر بود، درگذشت. با مرگ لنین پروژه کمونیسمی که او مدافع سرسخت آن بود نیز در رقابت با استالینیسمی که داشت حزب کمونیست را تسخیر میکرد، از رمق افتاد.
استالین با راهاندازی دادگاههای نمایشی و دسیسهسازیهای سیستماتیک همه رفقای لنین – کسانی که به مراتب بیشتر از استالین در پیروزی انقلاب اکتوبر نقش بازی کردند – را به بهانه واهی خیانت به انقلاب حذف کرد و آخر سر، دیکتاتوری مطلقی که او بنا کرد هیچ شباهتی با آنچه مارکس و لنین آرزوی تحقق آن را در سر داشتند، نداشت. این فاجعه تمامعیار اما الگویی شد برای تمام جریانها و احزابی که خود را کمونیست میدانستند: برای حفظ دولت مورد نظر مجازید دست به هر جنایتی بزنید. دولتگرایی به سیاست اصلی احزاب چپگرا بدل شده بود که البته تنها استالین را در این کار نمیتوان مقصر دانست. پیش از سلطه استالینیسم بر حزب کمونیست شوروی هم دولتگرایی از وظایف مهم کمونیستها خوانده میشد. تنها کاری که استالین را از بقیه متمایز میکند این است که او دولتگرایی را به هدف مطلق و محوری کمونیستها بدل کرد و برای حفظ دولت مورد نظر خودش حتا حاضر بود همه کمونیستها را ترور کند. این جاست که استالین مقصر اصلی شکست سیاست رهاییبخشی که لنین و تروتسکی بهگونهای از آن پشتیبانی میکردند، شناخته میشود.
حالا اگر به مورد افغانستان نگاه کنیم، هنگامی که حزب دموکراتیک خلق قدرت را از طریق کودتا نه انقلاب به دست گرفت، برای حفظ خودش در قدرت تا در توان داشت سیاست سرکوب و ارعاب را اجرا کرد. کشتارهای پولیگونی و اعمال رژیم ترس در حاکمیت حزب دموکراتیک خلق سالها پیش از افغانستان اسیر استالینیسم تطبیق شده و همچنان جاری و ساری بود. کشتار چپها بخشی از کار روزانه حزب دموکراتیک خلق در افغانستان بود، همانطوری که یکی از کارهای اصلی و روزانه استالین در شوروی مدیریت کمونیستکشی بود.
سرانجام نه استالینیسم توانست تا ابد پایدار بماند و نه حزب دموکراتیک خلق که نسخه افغانی آن به حساب میآمد، مدت طولانی در سپهر سیاست زنده و ماندگار بماند. نسخه افغانی استالینیسم خیلی زودتر از اصل روسیاش فروپاشید که پیامدی جز زمینگیرشدن کامل کل پروژه چپ نداشت[2]. پس، یکی از عوامل اصلی زمینگیر شدن سیاست چپ، دولتگرایی آن است؛ چالشی که مارکسیسم روسی – چینی سعی زیادی کرد تا بر آن غلبه کند، اما نتوانست و سرانجام همین چالش، آخرین میخ را بر تابوت سوسیالیسم واقعی شوروی و دولتهای مزدورش در کشورهای دیگر از جمله در افغانستان کوبید.
این تجربه به ما میآموزد که احزاب سیاسی چپ وقتی به قدرت دولتی میرسند، سرزندهگی، پویایی و شادابیشان را از دست داده و برعکس به نیروی سرکوبگر و جنایتکار بدل میشوند. دولتزدهگی نشانه بحران چپ است. وقتی حزب دموکراتیک خلق قدرت دولتی را در اختیار گرفت، از همان روز نخست شروع به فروپاشی کرد. دولتمندی نشانه پیروزی چپ نیست، علامت سقوط آن است. استالینیسم در زمینه دولتداری از همان منطقی استفاده میکند که در بدترین حالت فاشیسم و در بهترین حالت لیبرالیسم از آن کار میگیرد: اعمال سیاست سرکوب حداکثری برای مهار مردم؛ همان مردمی که با شرکت در انتخابات و یا هر نوع دیگری از کارزار نمایندهگیمحور به رژیمهای سرکوبگر مشروعیت میدهند، اما اگر اوضاع بر وفق مرادشان نبود دست به شورش و مقاومت خواهند زد.
چپ دولتمحور به آخر خط رسیده است. هیچ تجربه سودمندتر از شکست حزب دموکراتیک خلق این ادعا را ثابت نمیکند. باید خوانش تازهای از چپ ارایه کنیم و یکی از این خوانشها میتواند این باشد که چپ الزاماً و ضرورتاً باید پاددولت باشد. حتا دولت موقت – آنگونه که تجربه نشان داده – وقتی روی کار آمد دایمی و ماندگار میشود و چارهای هم جز این ندارد؛ چون برای زنده ماندن مجبور است دست به سرکوب بزند. چپ اگر میخواهد همیشه شاداب و سرزنده باقی بماند، باید پاددولت باشد. این یک حرف یوتوپیایی و کتابی نیست. ما از بس که در همه عرصهها از سرمایهداری کپیبرداری کردهایم و شبیه او دست به سیاستورزی زدهایم، یادمان رفته است که نوعی از سیاست کاملاً مجزا و متفاوت با سیاست بورژوایی نیز وجود دارد که مختص تفکر چپ است و شوربختانه مغفول و متروک مانده و حتا از سوی چپ پیر دستکم گرفته شده و مرتب مورد لعن و تحقیر قرار گرفته است. این سیاست که از قدرت برسازنده میآید، به ما میآموزد که سیاست اصیل و رهاییبخش دولتگرا، عمودی و نمایندهگیزده نیست، برعکس اینهاست: پاددولت، بسگانه، افقی، خودگردان و مبتنی بر دموکراسی مطلق.
[1] . مارکس، کارل. (بیتا). نقد برنامه گوتا، ترجمه ع. م، تهران: انتشارات پژواک، ص 33
[2] . از نظر من، شکست پروژه حزب دموکراتیک خلق افغانستان تنها شامل حال چپ وابسته به شوروی نمیشود، بلکه حتا چپ مائوئیست و آنتیامپریالیست را هم در بر میگیرد. گرچه آنها در جبهه مخالف حزب دموکراتیک خلق ایستاده و سهمی در کارنامه بد آن نداشتند؛ اما طنز ماجرا این جاست که با سقوط رژیم دستنشانده شوروی در افغانستان – اندکی پس از فروپاشی شوروی – پروژه چپ آنتیامپریالیسم دشمن شوروی نیز به شکست فاجعهبار انجامید. پس از سقوط آخرین زمامدار حزب دموکراتیک خلق، در واقع کل پروژه چپ پیر فروپاشید و سهمگیری سازمانهای مائوئیستی در جنگ شوروی – امریکا که از آن با عنوان «جنگ مقاومت ملی» یاد میکردند/میکنند نتیجهای جز انزوا و ازدورخارجشدن کامل چپ نداشت.