رویکرد انتقادی به تلفیق نظریه اثباتگرایی و تفسیری در نگاه خود به انسان میپردازد. در نظریه اثباتگرایی، انسان مقهور طبیعت واقعیت و خارج و ساختار اجتماعی است، در حالی که در نگاه تفسیرگرایان به انسان و اراده او اصالت میبخشند و واقعیت را ساخته دست انسان میدانند. از نگاه انتقادیون وضعیت چنین است: انسان موجودی است غیرمنفعل و صاحب خلاقیت و سازگاری که واقعیتها (شرایط تاریخی، فرهنگی و مادی) آن را محدود میکند و براساس موقعیت خویش به استثمار یکدیگر و به تحمیل باورهای خود توسط آگاهی کاذب به تودهها میپردازد. در نتیجه این فرایندها انسانِ ناتوان در فهم درست واقعیت پدیدار میشود. بنابراین قوانین موجود در جهان بُعد تاریخی دارد که حصول معرفت و شناخت از این قواعد و قوانین انسان را توانمند در ایجاد تغییر میسازد. نکته این است که رهایی از محدودیتها ممکن است. در نتیجه، قواعد ثابت و غیرقابل تغییر وجود ندارد. انسان موجودی آفرینشگر و صاحب خلاقیت و توانی بالقوه، اما منحرف شده است و این انحراف و گمراهی در شئوارهگی او است. انسان موجودی خلاق و سازنده و صاحب عقل و توانمند است که با کاربرد عقل خویش میتواند آرمانگرا، آزادیخواه و خلاق در جهت مقصود خویش باشد. جهان آن هنگام واقعی بوده است که با استقلال عقلیِ غیرابزاریِ فاعلِ شناسا سازگاری میکرده است.
وجه سلبی؛ نقد اثباتگرایی
مساله ارزش: یک پژوهش اجتماعی ساختاری، متشکل از دانش و عناصری همگن و مشخص از روابط اجتماعی است. در یک پژوهش اجتماعی هدف، در قدم اول نقد ساختار و سپس تغییر آن است. نقد و دگرگونی ساختاری که انسان را به استثمار کشیده و این به ارزش دانش باز میگردد که میتواند ساختار شکل گرفته را از میان بردارد و ساختاری جدید را رقم بزند. در اینجا است که اثباتگرایان علم را چیزی جدا شده از ارزش میخوانند؛ چرا که آنچه برای پژوهشگر ارزش است، نمیبایست در موضوع مورد مطالعه ورود یابد، در حالی که انتقادیون خلاف این نظر را دارند. در نگاه ایشان محقق با رویکردی فعال قضیه را مورد بررسی قرار میدهد و چنین است که انتقادیون برای یک تحقیق اجتماعی بعد اخلاقی و سیاسی نیز قایل میشوند، تعهد را برای محقق ضروری میدانند و رویکردی فاقد ارزش را به علم غیرانسانی میدانند. مجموعه بررسیهای اجتماعی تماماً دارای ابعاد ارزشی بوده و نکته مهم این است که این ارزشها تا چه میزان با ارزشهای انسانی همچون آزادی، نفی سلطه و استثمار و نابرابری همخوانی داشته باشد. در رویکرد انتقادی عینیت به معنای بیطرفیِ ارزشی نیست، بلکه انگارهای درست از واقعیت است که این واقعیت با ماهیتی ارزشی، از خاصیتی اجتماعی، فرهنگی و سیاسی برخوردار است.
مساله قطعیت: معیار قطعیت در اثباتگرایی، علم فزیک است و این است که روش اثباتگرایان را به روشی واحد بدل میکند، اما نگاه انتقادیون علوم طبیعی را از علوم انسانی و اجتماعی منفک میکند. همچنین یک علم واحد را برای تمام علوم کاربردی نمیداند. در مقاله «نظریه سنتی و نظریه انتقادی» هورکهایمر مینویسد:
نظریه سنتی همان نگرش علوم طبیعی نوین است که تحت سیطره اثباتگرایی و رویکرد علمگرایانه آن به تعهدزدایی، سلب جهتگیریهای سیاسی و اجتماعی و انفعال منجر میشود؛ اما نظریه انتقادی در مقابل آن و در جهت مقابله با تأثیرهای مخرب آن قرار دارد. از این منظر میان وجود، واقعیت و هستیشناسی پیوند و پیوستهگی وجود دارد. اثباتگرایان به تجربه و عینیت اعتقاد دارند، در نتیجه از نگاه ایشان همه چیز عینیت داشته و در نهایت موجودیت دارد، پس قابلیت شناخت دارد، یعنی شناختپذیر است؛ اما رویکرد انتقادی به تقابل با ایشان میپردازد. در این رویکرد واقعیت موجود غیرواقعی، سرشار از توهم، کذب و انحراف است و در نتیجه این رویکرد بر آن است که با انتقاد از آنچه هست در دگرگونی وضع موجود بکوشد تا روابط اجتماعی تغییر یابد. در این فرایند در مرحله ابتدایی میبایست منابع زیرین روابط اجتماعی نمایان شود تا بتوان در مرحله بعد مردم را برای ایجاد تغییرات هدفمند آماده ساخت.
هستیشناسی انتقادی
واقعگرایی تاریخی: نظریه انتقادی در نفی رویکرد «اثباتگرایی» پدیدار شد و این امر از جهت تفاوتهای گوناگون موجود بود. اثباتگرایان آنچه عینی است را در سطح بالاتری از آنچه ذهنی است قرار میدهند. هستشدهگان عالم اجتماعی که امری از بنیاد اجتماعی است، از آگاهی انسان بالاتر است. هستیشناسی پارادایم انتقادی مبتنی بر واقعگرایی تاریخی است؛ به این ترتیب که تصور میشود واقعیتهای موجود قابل درکاند؛ اما در خلال زمان، تحت تأثیر عوامل اقتصادی، سیاسی، اجتماعی، فرهنگی، قومی و جنسیتی شکل گرفتهاند. واقعیتها و پدیدارها در فرایند تاریخی شکل میگیرند. بنابراین ذهن انسان و نوع انسان در پیدایش هستی محوریت دارد. اما نگاه انتقادیون چنین نیست که وجود عینی را نفی کنند، بلکه آنها دنیای عینی ورای آگاهی فردی انسانها را تأیید میکنند؛ اما این کنش اجتماعی است که ساختار اجتماعی را تغییر میدهد.
مشارکت انسان در ساختن هستی
واقعیت در نگاه انتقادیون به علت ویژهگی تاریخی خود همیشه توسط سازههای سیاسی، فرهنگی و اجتماعی شکل داده میشود و این است که موجب میشود نتوان ساخت واقعی واقعیتی پیچیده را در زمان مشاهده کرد؛ چرا که ساخت واقعی غیرقابل مشاهده و آنچه هست تنها ظاهر واقعیت است. آنچه رویکرد انتقادی را از اثباتگرایی جدا میسازد، فرایندی بودن و تاریخی بودن واقعیت است که انسان در آن نقش محوری دارد و این است که واقعیت را به پدیدهای پیوسته در حال تغییر و تحول بدل میکند که این فرایندی بودن، در تقابلات روابط اجتماعی ریشه دارد.
دو سطح از واقعیت: در این رویکرد واقعیت دو سطح ظاهر و واقعی دارد. سطح اولیه یا ظاهری گرایش به تظاهر و فریب دارد و اینگونه واقعیت را به شکل غیرواقعی معرفی میکند، اما در سطح واقعی است که به واسطه مکانیسم تغییرات و تحولات اجتماعی درستی میتوان به واقعیت دست یافت. در اینجا میتوان دریافت که این دیدگاه حد وسط عینیتگرایی (اثباتگرایی) و ذهنیتگرایی (تفسیرگرایی) قرار میگیرد؛ چرا که بر سطح عینی و ذهنی واقعیت تمرکز دارد. از منظر ایشان، دگرگونی میبایست در کلیت اجتماعی رخ دهد؛ چرا که اجزای هستی در کلیت اجتماعی معنا مییابد و چنین است که تمام اجزای آن وابسته به یکدیگرند و یک دگردیسی در جزء به دگرگونی در جزء دیگر میانجامد.
معرفتشناسی انتقادی
گرچه نمیتوان واقعیت عینی واقعیات را منکر شد، اما در معرفت و شناخت واقعیت معانی ذهنی بسیار اهمیت دارند. رویکرد انتقادی میل به کنار زدن سطح ظاهری و فریبگونه واقعیت است و به دنبال استحصال ساخت واقعی واقعیت است؛ اما این واقعیت چندلایه در باطن خویش از تضادها و تعارضهای بسیار برخوردار است و با رویکرد انتقادی میتوان به لایههای زیرین پنهانی واقعیت دست یافت و این ممکن نیست مگر به واسطه تبحر در ساخت سوالهای عمیق با تکیه بر رویکرد انتقادی، با قرارگیری در موضعی ارزشمدار و تمسک به رویکردی تاریخی.
چگونهگی رهایی از بیگانهگی از خویش: به علت موضعگیری انتقادی و ناراست خواندن علم و دانش مردم عامه، انتقادیون راه رهایی انسان از بیگانهگیاش از خود را آویختن به علم انتقادی میدانند؛ چرا که آنها دانش عامه را ناراست و کاذب میخوانند و این را عامل عمل مردم علیه خودشان و در نتیجه از خودبیگانهگی آنها میدانند. برای ایجاد تحول و دگرگونی، علم انتقادی نگاه خویش را پیشنهاد میکند؛ به این معنا که برای شناخت ضرورتاً میبایست به ابعاد زیرین واقعیت دخول کرد، آنجایی که تمام تضادها و تعارضها قابل مشاهده است.
پارادایم انتقادی، دانش را مجموعهای از بینشها و اندیشههای ساختاری تاریخی تعریف میکند که در خلال گذارها و مسیرهای زمانی دگرگون خواهند شد. دگرگونی و تغییر زمانی اتفاق میافتد که نادانی و درک نادرست و مخدوش جای خود را به بینشهای آگاهیبخش با ارجاع به ابزارهای تعاملِ جدالی بدهند.
واقعگرایی انتقادی: «جهتگیری واقعگرایانه» رویکرد انتقادی به این شکل است که با ابعادی نمودن واقعیت و تعمیم واقعیت به سطوح زیرین هر آنچه مشاهده میکنیم و حتمی خواندن تفاوت سطوح ظاهری امر موجود با آنچه در لایههای زیرین وجود دارد، موجب میشود شناخت در نظریه انتقادی به آنچه هست محدود نشود، بلکه در دیدگان ایشان ادراک جهان آنگونه که هست ممکن نیست، مگر آنکه درباره آنچه باید باشد، انگارهای داشته باشیم.
مراحل شناخت: انتقادیون با راهبردی تاریخی، چند مرحله را در شناخت سپری میکنند:
1- مشاهده
2 – پرسشهای عمیق
3 – ورود به سطح زیرین
4- مطالعه شرایط اجتماعی ـ اقتصادی موضوع
5 – جمعآوری اطلاعات و تحلیل
6- انتزاع واقعیت
7 – ارایه در الگوی تاریخی
معرفتشناسی رهایی
نظریه انتقادی به طور کلی نظریهای است که در خدمت نقد خرد ابزاری و نشان دادن غیرعقلانی بودن و سرکوبگری جوامع موجود است. این انتقاد را میتوان به «آرمان رهایی بشر» خلاصه کرد. هورکهایمر میگوید: «باید روشنگری را تشویق کنیم تا به رغم تمامی پیامدهای سرشار از تناقضش، به پیش رود. امید عقل در رهایی عقل از ترس، ترس از یأس و ناامیدی نهفته است».
در همین راستا مارکوزه در خرد و انقلاب مانند هورکهایمر در صدد بود تا عقل abjective را منبعی برای نقد وضع موجود عنوان کند. او قصد داشت در یک رابطه دیالکتیکی، عقل subjective به طور دایم نقد شود تا از سلطه عقلانیت ابزاری مسلط شده از دوره روشنگری، ممانعت به عمل آید.
مطابق استدلال هابرماس برای ادامه یافتن حرکت بشریت به سوی رهایی، لازم است جلو نفوذ عملگرایی در فلسفه و دیگر علوم را بگیریم. او در صدد توضیح چگونهگی تأمل بشر در جایگاه فاعل، سوژه و کنشهای اجتماعی مربوط به آن، در معرفت و عمل خود است و با جداسازی و پرداختن به صورتهای مختلف معرفت، بهکارگیری معرفت رهاییبخش را راهحل میداند. رویکرد او در این مساله کاملاً با رویکرد هورکهایمر و مارکوزه متفاوت بوده و قصد پرداختن به مفهوم بیناسوژهگی به جای انگاره دیالکتیکی سوژه را دارد. اینجا دیگر تاسیس من براساس منِ منفرد قابل درک نبوده و در فرایندی سازنده، اولویت با میانجی بیناسوژهای است که خویشتن فردی در آن صورتبندی میشود. او قصد دارد علوم اجتماعی انتقادی را با زیربنای همین بیناسوژهگی پیریزی کند.
روششناسی انتقادی
نفع بورژوازی در آن بود که علم صرفاً توجه خود را معطوف به دادههای تجربی کند. علم تجربی نمیتواند امور ذاتی و راستین را از امور عارضی و کاذب باز شناسد و اساساً غیرتاریخی است. علم تجربی صرفاً به بودن نظر دارد، نه به شدن. علم بورژوایی وقتی دچار بحران میشود که جهان اجتماعی متحول و پویا را همچون تصویری ایستا و راکد میبیند. چنین علمی چون صرفاً به دادههای تجربی توجه دارد، از پیشبینی تحولات قاصر است. علم اجتماعی راستین از دیدگاه هورکهایمر، میباید توانایی پیشبینی داشته باشد.
برای شناخت و درک واقعیتها آنچه نیاز است، بهکارگیری روش تاریخی انتقادی و دیالکتیکی آن است. آنچه در فرایند دیالکتیکی رخ میدهد، گفتوگو میان شاهد و موضوع است تا بتوان از این طریق بر بدفهمی و انحراف از تحقیق فایق آمد. در راستای این فرایند دیالکتیکی آنچه میبایست به وقوع بپیوندد، گذر از سطوح ظاهری پدیدارها به سطوح زیرین آنها است. علم و واقعیات در شرایط تاریخی بروز مییابند و برای معرفت آنان آنچه نیاز است بیش از تجربه و مشاهده صرف است. آنچه از عمل اثباتگرایان حاصل میشود، قانونی کردن و مشروعیتبخشی به نظامی است که موجود است و این انسان را به تعبیر ریترز به »چیزواره» بدل کرده است.
مساله شناخت زیست جهان: انتقادیون اثباتگرایان را نقد میکنند و میگویند اثباتگرایی توان پرداخت و درک ابعاد مختلف زندهگی اجتماعی را ندارد؛ چرا که محور رویکرد اثباتگرایی، روش تجربی است و این روش نمیتواند تمام سطوح انسانی را مورد بررسی قرار دهد؛ زیرا سطوح زندهگی انسان درجات مختلفی دارد و سطح ظاهری زندهگی او با لایههای زیرین، جوهره و ذات زندهگی او متفاوت است. در نتیجه به گمراهی و انحراف انسان میانجامد. این در حالی است که واقعیات علم و خود علم، اجزا و بخشهایی از روند حیات جامعه به شمار میروند.
براساس این رویکرد، میتوان تفکیکپذیری میان واقعیت، ارزش، عینیت، ذهنیت و نظر و عمل را نفی کرد. دو عنصر مؤثر در فهم پدیدههای اجتماعی «عنصر همزمان» و «عنصر ناهمزمان» لازم است که اولی بیانگر ساختارهای موجود و ثانوی بیانگر اصل و اساس تاریخی تجلی و نمایان شدن یک پدیده است. این طریق دیالکتیکی است که هم ریشه و هم پدیده را به صورت همزمان بررسی میکند.
روشهای تحقیق مورد استفاده برای دستیابی به تبیینهای انتقادی ترجیحاً روشهای کیفی یا روشهای کیفی ـ انتقادی مانند مردمنگاری انتقادی، مردمنگاری نهادی، روشهای تاریخی تطبیقی، روشهای اسنادی، تحلیلهای گفتمان، شالودهشکنی، نشانهشناسی و دیگر روشهای کیفی است که با جهتگیری انتقادی انجام میشود. با وجود این، محققان انتقادی استفاده از روشهای کمی را نیز در صورت لزوم، با در نظر گرفتن مواضع بنیادین انتقادی میپذیرند.
مساله تبیین در روش: در میان واقعیتها و پدیدارها، روابط علی و معلولی وجود دارد که آن را تبیین میخوانند. تبیین میتواند اثباتی باشد؛ به این معنا که بر پایه قواعد عام با ماهیتی علی سازمان یافته است و به طریق قیاس میان موضوعات در پی کشف قوانین عام است. در حالی که در تبیین تفسیری در پی کشف معانی است که انسان برای کنترل آفرینشگر زندهگی روزمره، خلق میکند. در این نو ع تبیین معانی یکسان کنشگران نظام مییابد و در نتیجه فهم برای درک معانی فهمِ کنش مبتنی بر نظام معانی ضروری است. در این نوع تبیین به پرسش چگونه، پاسخ داده میشود، در حالی که در اثباتگرایی به چرا.
تفاوت تبیین اثباتی و انتقادی: حال در تببین انتقادی که معانی را به روش دیالکتیکی درمییابد، مخلوطی از اندیشه اثباتگرایی و تفسیری را میتوان دریافت. این رویکرد نه اصالتدهی محض به جبر اثباتگرایی را برمیتابد و نه اصالتدهی به اختیار در رویکرد تفسیری را، بلکه اصالت جبر و اختیار توأمان در کارند. در نتیجه تببین علی با اصالت عقلانیت (عقلانیت ابزاری)، تببین نظری و تفسیری با اصالت خلاقیت و تبیین انتقادی با اصالت عقلانیت و خلاقیت حاصل میشود. تبیین انتقادی هرچند با محصور کردن انسان در واقعیتهای مادی و اجتماعی موافق است (جبریت)، اما برای انسان آگاهی قایل است که این آگاهی انسان را در تغییر ساختارهای روابطی و قوانینی همیاری میکند. بنابراین در این تبیین در قدم اول آگاهی ناظر بر شرایط انسان را در فهم موقعیت خویش یاری میکند و در گام دوم او برای رسیدن به شرایط مطلوب به تغییر وضعیت میپردازد و این مهم به ثمر نمیرسد، مگر در صورت توسعه آگاهی از آینده و مشارکت برای تسلط به محدودیتها و غلبه بر آن و در نتیجه دگرگونی ساختار و اینگونه است که تبیین انتقادی هدفش آزدی انسان با تکیه بر سنت تاریخی است. وصف دقیق موقعیت موجود تبیین انتقادی را معتبر میکند و این ممکن نیست مگر گذر از سطح ظاهری و ورود به لایههای زیرین واقعیتها. بنابراین تبیین انتقادی هم شکل توضیحی و هم شکل انتقادی را دارد؛ یعنی در شکل توضیحی به بیان چرایی وقوع رویدادها میپردازد و در شکل انتقادی خود سطوح زیرین واقعیتها را روشن کرده و به شناسایی تناقضها و تضادها در لایههای زیرین میپردازد.
تبیین انتقادی با تلفیق واقعیت تجربی خارجی اثباتگرایی و واقعیت ذهنی درونی تفسیرگرایی، به بعد سومی با عنوان جهتگیری باز اندیشانه دیالکتیکی میرسد که به معنای آن است که درک پدیدههای اجتماعی مستلزم ترکیب هر دو بعد ذهنی و عینی است.
تغییر جهان به واسطه انسان و عقل انتقادی
به واسطه روابط دیالکتیکی میان انسان و محیط، انسان توانمند بر پایه قوانین تاریخ انقلاب میکند و خود را از آنچه هست خالص میسازد و این رهایی او است. رهایی او در کسب هویت جدیدی است که با انقلاب خویش به دست میآورد. از آنجا که سلطهگران نیز انسان هستند، هر انسانی برای رسیدن به مقصود و نفع طبقاتی خویش از تغییر سوءاستفاده میکند. از آنجا که «اراده آزاد» و «اختیار» و «عقلانیت» معانی بیکران و بیانتها نیست و در قلمروی خاص (فرهنگی و مادی) قابلیت شناخت دارد و کنش انسان در زندهگی براساس همین مفاهیم شکل میگیرد، در نتیجه در رویکرد انتقادی مقصود دگرگونی و رهایی انسان از جایگاه مقید شده تاریخی ـ اجتماعی او است و چنین است که یک محقق انتقادی به یک دگرگونساز تبدیل میشود.
همانگونه که آردونو و هورکهایمر معتقدند «اندیشه ابزاری، اندیشه را ویران میکند». برای رهایی از عقل ابزاری، باید چه کرد؟ از نگاه مارکوزه با واژگون ساختن نظام معرفتی نوین توسط اندیشمند انتقادی میتوان به واسطه فلسفه نقشِ تاریخیِ فلسفه و عقل را به آنها بازگردانید:
فلسفه میتواند پوچی و بیهودهگی مفاهیم کلی و رایج زمانه را که ذهن انسان را به سلطه کشیده، از راه یک تحقیق فلسفی و در عین حال تاریخی نشان دهد. اندیشیدن به مفاهیم کلی در حقیقت و ذاتاً پژوهشی فیلسوفانه است که میخواهد نقش تاریخی فلسفه را در پیریزی فرهنگ خردمندانه توجیه کند. در بادی امر، فیلسوف نقاد به عواملی که موجب دگردیسی ناآگاهانه ذهن همنوعان او شده، وقوف یافته است و میکوشد تا دریافتهای کاذب فرد را در شبکه گفتوگوهای روزمره اصلاح کند. به اعتقاد مارکوزه، باید به محتوای راستین واژهها بدون توجه به مفاهیم متداول آنها اندیشید و نقش و محتوای هر کدام را بازشناسی کرد؛ زیرا تنها با این روش است که شناخت واقعیت به دور از تأثیر بازدارنده جامعه، امکانپذیر میشود.
سیاست انتقادی
در این نوع رویکرد، تحقیق و کار فکری اندیشمند، کاربرد اجتماعی داشته و جزیی از فرایند «پراکیسس» تاریخی است؛ چرا که با مطالبات حقیقی و راستی انسانها پیوند دارد. کار یک محقق انتقادی تنها بیان عینی تاریخی نیست، بلکه خود محقق قوهای است در درون آن موقعیت برای بروز تغییر و دگرگونی و این است که رویکرد انتقادی را از ایستایی به پویایی بدل میکند؛ چرا که با روش خود در هر لحظه در پی از میان بردن آگاهی کاذب و ایجاد فهم است. تمایز بین نظریه و عمل در اندیشه انتقادی مکتب فرانکفورت از بین میرود و در ادامه سنت مارکسیستی با تعهد بر پراکسیس به دنبال تاثیرگذاری بر جهان، در راستای برهم زدن ثبات آن است. در این رویکرد تفکر انتقادی وقتی جزیی از زندهگی انسانی شود و صرفاً وظیفهاش اندیشیدن درباره جهان نباشد، به کمال رسیده است.
ویژهگی سیاست انتقادی: دیدگاه انتقادیون دیدگاهی ستیزهجو بوده و بدین معنا است که انسان همواره از آرامش دست میشوید. چرا؟ از آنجا که رابط میان انسان و ساختارهای اجتماعی استثمارکننده انسانی دیالکتیکی است و این ساختار برخلاف منافع انسانهای ناتوان در تلاش است، در نتیجه به گونهای پیوسته ساختار در رابطه دیالکتیکی خود دچار تضادی ویرانکننده است و ساختار جدید نیز این تضاد را خواهد داشت. بنابراین ساختار ایدهآل و آرمانی انسان چیست؟ در رابطه دیالکتیکی ساختار تز و انتیتز، محققان آگاهیساز انتقادی و مردم آگاه شده به سنتز و تضاد درونی ساختارها میپردازند تا این ساختار را به نفع ناتوانان به کار گیرند. بنا بر این نظریه، این دور تا ابد ادامه خواهد یافت؛ چرا که همیشه ساختارها تضاد درونی خواهند داشت. بنابراین سیاست تبدیل میشود به زمینه تحقق کنش آزادانه و آگاهانه فردیتهایی که هنجارها و قوانین تمامیتخواه و همسانساز را کنار زدهاند و با تکیه بر تنوع و تکثر وجودی و ماهوی خودشان قوانین و هنجارهایی تدوین میکنند که خواستگاه فضایل حقیقی است و به این ترتیب از قوانین یک الگو به معنای واقعی کلمه اخلاقی را ارایه میدهند. در نتیجه پراکسیس با ایجاد فضایی برای تبادل نظر عمومی و با آوردن دانش به متن زندهگی اجتماعی، سیاست را در خدمت اخلاق قرار میدهد.
منبعشناسی
- دژاکام، علی (1386)، تفکر فلسفی غرب، پژوهشگاه فرهنگ و معارف، تهران.
- زیباکلام، فاطمه (1390)، سیر اندیشه فلسفی در غرب، انتشارات دانشگاه تهران، تهران.
- سجویک، پیتر (1398)، دکارت تا دریدا(مروری بر فلسفه اروپایی)، مترجم: محمدرضا آخوندزاده، نشر نی، تهران.
- سیبلی، مالفرد (1394)، ایدهها و ایدیولوژیهای سیاسی، مترجم: عبدالرحمن عالم، نشر نی، تهران.
- کولاکوفسکی، لشک (1398)، جریانهای اصلی در مارکسیسم، ج2، مترجم: عباس میلانی، نشر دات، تهران.