نجیبه مشهور به «خاله نانوا»، در گوشهای از غرب شهر کابل مصروف پختن نان اهالی منطقه است که خبر سقوط جمهوریت قلب او را به لرزه درمیآورد. این بار نیز حکومت سقوط کرده و دیوهای داستان کودکیاش برگشته و بر سرنوشت سیاه بختش سایه افگندهاند. از جایش با دستپاچهگی بلند میشود و با عجله به سوی مکتب و آموزشگاه دخترانش راه میافتد. در مسیر راه به یاد دوره نخست سقوط کابل میافتد و سختگیریهای طالبان را در ذهنش مرور میکند. از ترس اینکه مبادا شوهرش او را به خاطر پافشاری بر فرستادن دخترانش به آموزشگاه و مکتب مواخذه نکند، نمیداند که چگونه چندین کیلومتر مسیر را طی کرده، اما آمدن دوباره طالبان برای شوهر نجیبه که هنوز مفکوره طالبانی در سر دارد و نسبت به زنان خانهاش همیشه سختگیر بوده، او را خوشحال ساخته است و زیر لب نوای شکرگزاری سر میدهد. آمدن طالبان برای او بهانهای میشود تا مانع آموزش دو دختر بزرگش شود و آنان را در بدل چند لک افغانی به شوهر بدهد.
نجیبه، خانم 53 سالهای است که در غرب شهر کابل با یک پسر و چهار دخترش زندهگی میکند. او در جریان زندهگی از سوی مردان خانهاش از جمله پدر و سپس شوهر همواره مورد ظلم و ستم قرار گرفته است. اما این برایش کافی نبوده که سختگیری دیگری از سوی طالبان بر او افزوده میشود. خاله نانوا که تجربه دو دوره زندهگی زیر پرچم طالبان را دارد، خاطرات تلخ زندهگیاش را اینگونه روایت میکند:
خبر عروسیام با پسر خانواده مسلم، یکی از بزرگان روستای سفیدبید ولایت میدانوردک به سرعت برق پخش شده بود. پدرم م را در بدل چند رأس دام و یک مقدار پول نقد به اقبال، پسر مسَلِم، داده بود. خبر اینکه مصطفا دخترش را به بهای بلند نسبت به دیگر دختران به خانواده مسلم داده است، همه را شوکه میکند و هر یک از مردان قریه زیر لب همین مقدار مال را در بدل دخترانشان آرزو میکند. دختران روستا نیز به نجیبه غبطه خورده و او را خوشبخت میدانند که عروس خانواده پولدار شده است. نجیبه نیز با سن کمی که دارد، هنوز از مفهوم و مسوولیت پس از عروسی چیزی نمیداند و همه دلخوشیهایش چند جوره لباس بازرقوبرق و بوتهایی است که خانواده خسر برایش آورده است. او همانند دختران قریه با دیدن چند لباس در دل ذوق کرده و هیجانش وصفناشدنی است. به رسم دهنشینان، اهالی قریه برای تبریکی و مراسم عقد نکاح نجیبه و اقبال هر یک مقداری از شیرینی و دیگر لبنیات را برای تبریکی به خانه عروس میآورند و عقد نجیبه سیزدهساله با اقبال بیستساله توسط چند کلمه از آیات قرآنکریم و تاییدی هر دو، توسط ملای دهکده خوانده میشود و شیرینی عقد نیز برای مهمانان حاضر در مراسم عروسی، توزیع میگردد.
اما این مراسم ترانهخوانی مروج افغانی «الاهی عروس به خانه شوهرش خوشبخت شود» با شیرینی و لباسهای پرزرقوبرق، آغاز زندهگی پرمشقت برای نجیبه است. کمر نجیبه خردسال زیر بار مسوولیت سنگین خانه خسر، خم میشود. پدرش به رسم اجدادش در مراسم فرستادن او به خانه شوهرش چندین بار به او گوشزد میکند که با لباس سفید از خانه خود او را فرستاده و با لباس سفید دیگر که همانا کفن است، از خانه شوهرش به سوی گورستان رهسپار شود و دیگر در خانه پدر برای او جایی نیست. پس از آن او دیگر اجازه ندارد سختیهای روزگارش را از خانه شوهر به خانه پدر ببرد. هر چیزی که سرش میآید، مجبور است آن را تحمل کند و دیگر آغوش مادر نیز برایش بیگانه میشود. بعد از آن زندهگی او با نق زدنهای شوهر، بهانهگیریهای مادر شوهر و لجبازی خواهران شوهر و کارهای سنگین قریه سپری میگردد و در دلش ناگفتههای سخت روزگار همانند کوه سنگین و سخت میشود.
بعد از سپری شدن چند سال از زندهگی با خانواده جدیدش، او دیگر بالغتر شده و کمکم به زندهگی پرمشقت با دختر یکسالهاش که در یک روز سرد زمستانی ناخواسته به جای پسر به دنیا آمده، عادت میکند. اما مثل اینکه بخت هیچ گاهی با او یار نبوده و فرزند دومش نیز دختر به دنیا میآید. شوهرش از اینکه فرزند دوم نیز دختر است، با او قهر میکند و راه کابل در پیش میگیرد.
دیگر او کمتر به نجیبه و دو دخترش که هیچ گاهی آنان را در آغوش نگرفته است، سر میزند. نجیبه با دو دختر و مادر شوهرش در قریه میماند و بهسختی مخارج زندهگی خود و دخترانش را تامین میکند. پس از آن، نجیبه هم مرد و هم زن خانه میشود. دخترانش نیز پس از سپری شدن چندین سال، احساس نمیکنند که آنان پدر دارند. اقبال هر چند ماه بعد به آنان سر میزند، اما هیچ گاهی به دخترانش روی خوش نشان نمیدهد و بعد از آن پدر برای آنان همانند مردی غریبه میشود.
روز و شب نجیبه یکی پس از دیگری به همین منوال میگذرد و دخترانش با گذشت هر روز بزرگتر میشوند. او که نمیخواهد زندهگی دخترانش نیز همانند او تار و سیاه باشد، چندین بار کوشش میکند تا شوهرش را راضی سازد که آنان را نیز با خود به کابل ببرد تا دخترانش بتوانند از سیاهی روزگار قریه در غیبت پدر نجات یابند، اما او با هر بار تلاش نمیتواند شوهرش را قانع بسازد. تا اینکه فرزند سومش که پسر است، به دنیا میآید. شوهرش بعد از اینکه میداند فرزندش پسر است، برای اطمینان خاطر دوباره به قریه میآید و این بار برای نخستین بار در طول زندهگی مشترک با نجیبه، برای او لباسی از مخمل میآورد که تاکنون نجیبه آن را با خود دارد. اما با تولد پسر، دو دختر از چشمان پدر بهکلی میافتند و بعد از آن «محمد» تکفرزند خانواده است و رویاپردازی پدر در مورد آینده او آغاز میشود. این بار نیز نجیبه تنها همدم دخترانش است که به آنان امید زندهگی بهتر را میدهد. محمد آهستهآهسته سهساله میشود که پدرش تصمیم میگیرد برای درس و تحصیل او به کابل بروند و در کابل زندهگی کنند.
وقتی نجیبه مطمین میشود که تصمیم شوهرش جدی است، از خوشی دست از پا نمیشناسد. مثل اینکه خوابهایش جهت ساختن زندهگی خوب برای فرزندانش نزدیک به محقق شدن است، اما تصمیم شوهرش برای رخت بستن به شهر دیگر مصادف است با اوضاع آشوب شهر کابل. پس از چندین هفته خبر به همه روستاهای میدانوردک پخش میشود که کابل را طالبان گرفتهاند. نجیبه که همه زندهگیاش در ده سپری شده است و چیزی در مورد تغییر رژیم و رویکارآمدن طالبان نمیداند، این خبر برایش عادی به نظر میرسد و همچنان مصروف رویاپردازی و جمع کردن اسباب خانه برای سفر است، تا اینکه از شوهرش خبر ناراحتکنندهای را میشنود؛ اینکه آنان نمیتوانند به کابل بروند.
در همین وقت است که نجیبه برای نخستین بار نام طالبان و خبر سختگیریهای این گروه را از راه دور میشنود. طالبان همانند دیوهای داستان کودکیاش، بر زندهگی او سایه میاندازند. چندی از این اوضاع نمیگذرد که شوهر نجیبه بار دیگر به کابل میرود تا اوضاع را از نزدیک مشاهده کند. او پس از برگشت، برای نجیبه و دو دخترش سوغاتی آورده است، اما این بار به رسم طالبان برای نجیبه چادری (برقع) و برای دخترانش که هنوز جوان هم نشدهاند، چادرهای بزرگ آورده است تا هنگام بیرون شدن از خانه خود را با آنها بپیچانند.
پس از آن قیدگیری و آنچه ظلم اقبال میخوانند، بر زنان خانهاش بیشتر میشود و سایه سهمناک طالبان و سختگیریهای این گروه از کابل به قریهجات نیز میرسد. نجیبه و دخترانش این بار قربانی جمعیتی میشوند که هرگز آنان را ندیدهاند. روزهای سخت او و دو دخترش سالها با قیدگیریهای شوهرش به همین منوال میگذرد تا اینکه خبر سرنگونی طالبان به گوش خسته نجیبه میرسد. او بار دیگر نیز به شوهرش التماس میکند تا به خاطر آینده پسرشان هم که شده، از قریه به شهر بروند. این بار اقبال حرف نجیبه را قبول میکند و با خانوادهاش به شهر میرود.
اوضاع کابل نیز پس از رفتن طالبان زیاد خوب نیست و هنوز آشوب و رأیزنی در مورد در دستگیری ریاست امور کشور بین گروههای مختلف وجود دارد؛ اما برای نجیبه که بهتازهگی توانسته از قریهای که نصف عمرش در آنجا با رنج، بدبختی، بدگوییهای اهالی قریه و خانواده خسرش سپری شده است، بهمثابه رهایی از اسارت است. او این بار خانهاش را در شهر کابل از نو میسازد و فکرهای خوبی در مورد آینده دخترانش در سر میپروراند. اما مثل اینکه خیالپردازی نجیبه فقط رویایی است که برای رسیدن به آن باید از هفت خوان رستم بگذرد؛ چون پس از جابهجایی آنها در شهر، او از شر افراد جامعه که ایده طالبانی را در ذهن پروراندهاند، در کابل نیز در امان نیست.
آنان به اقبال گفتهاند که متوجه زن و دخترانش باشد؛ چون بهتازهگی از ده آمدهاند و زود چشم باز میکنند و دیگر پروای شوهر را نخواهند داشت. اقبال با حرفشنوی از چند فردی که بهتازهگی با آنان آشنا شده است، نجیبه و دخترانش را در خانه کرایی قفل میکند و تا او به آنان اجازه بیرن شدن را ندهد، آنان حق ندارند از خانه بیرون شوند. اکنون تنها مردان خانه حق گشتوگذار بیقیدوشرط را دارند و زنان بدون اجازه حتا نمیتوانند آب راحت بنوشند.
نجیبه بارها در دلش احساس پشیمانی میکند و با خود میگوید که کاش در همان قریه میماند تا حداقل اینگونه از تنفس هوای آزاد محروم نمیشد. چندین سال از آغاز قیدگیریهای اقبال در قبال نجیبه و دخترانش میگذرد و او هر روز کمرش خمیدهتر و خطهای صورتش عمیقتر میشود. در همین حال چندین سال است که رژیم کشور نیز تغییر کرده و اکنون قدرت کشور به دست حامد کزری است و وضعیت نیز به حالت عادی برگشته است. همچنان همه مکتبها به روی پسران و دختران بازگشایی شده و به دختران حق تحصیل داده شده است؛ اما آشوب همچنان در خانه نجیبه برپا است. حالا او دیگر صاحب چهار دختر و یک پسر است و تنها پسرش محمد به مکتب میرود. دخترانش هنوز از سوی پدر اجازه رفتن به مکتب را دریافت نکردهاند.
نجیبه با اینکه سالهای سال تلاش کرده تا شوهرش را راضی کند که در کنار پسرش به دختران نیز اجازه درس خواندن بدهد، ولی شوهرش هیچ گاهی موافقت نمیکند، تا اینکه ناگهان چندسالی مریض میشود و تامین مصارف خانه نیز برعهده نجیبه میافتد. با اینکه از جفای روزگار بیشتر از سنش ناتوان شده است، اما مجبور است کار کند و مصارف خانه و تداوی شوهرش را فراهم آورد. ناملایمتهای روزگار او را با دود، آتش و پختن نان در تنور داغ همراهی میکند و نصف سلامتی و جوانیاش را با آتش و خاکستر تنور از دست میدهد. در این میان تنها دلخوشی نجیبه این است که او سرانجام شوهرش را راضی توانسته تا دو دختر کوچکترش را به مکتب بفرستد و آنان همانند دو خواهر بزرگ خود بیسواد نمانند. آینده ناروشن دو دختر بزرگی که اکنون جوان شدهاند، هنوز دل نجیبه را سخت میفشارد و دردش استخوان او را میلرزاند.
این زن درددیده باز هم برای تسلی دلش با هزاران مشکل شوهرش را راضی میکند و هر دو دختر بزرگش را به مرکز سواد آموزی میفرستد تا از این طریق دستکم بتوانند سواد خواندن و نوشتن را یاد بگیرند. چندی از این وضعیت میگذرد و اقبال نیز کمکم از بستر مریضی نجات پیدا میکند، ولی هیچ گاهی صحت کاملش را به دست نمیآورد. به همین دلیل سرنوشت نجیبه با آتش داغ تنور برای مهیا کردن مخارج زندهگی گره میخورد و از آن رهایی نمییابد.
زندهگی رقتبار او همچنین در حومهای از شهر کابل در حال گذراندن است که بار دیگر نظام جمهوری سقوط میکند و دیوهای داستان او برمیگردند و بر سرنوشت سیاهش سایه میافگنند. این بار نجیبه بیشتر از خودش، به فکر فرزندانش است. پس از سقوط دوباره حکومت به دست طالبان، دیگر خواب نیز از چشمانش میپرد؛ زیرا او پیش از این نیز یک بار زندهگی زیر پرچم طالبان را تجربه کرده و در همان روستا و پس از آن در کابل در مورد سختگیریهای این گروه شنیده و دیده است.
تجربه تلخ بیش از 20 سال بار دیگر خانه او را محصور میکند و دخترانش بدون اینکه به آرزوهایشان برسند و خواب چندینساله مادرشان را برآورده کنند، خانهنشین میشوند. نجیبه که در طول عمرش جرعهای از آب را بهراحتی سر نکشیده و دخترانش به نام زن بودن قربانی خواستههای طالبان و ایده طالبانی شدهاند، این بار مجبور میشود با شوهرش موافقت کند که هر دو دختر بزرگش را از ترس این گروه به شوهر بدهد.
با اینکه او تجربه خوبی از ازدواج ندارد، اما در حسرت دختران جوانش که همانند خودش در بدل چند هزار افغانی به خانه شوهر فرستاده شدهاند، داغ دلش هر روز او را میآزارد. از جفای روزگار، او دیگر بر امید ساختن زندهگی بهتری که در طول عمرش به آن نرسیده، چلیپایی به رنگ سرخ کشیده است. او اکنون لالاییهای مادرانهای که برای دخترانش در جوانی در روستا میخواند را در کنار آتش داغ تنور با چشمان اشکآلود در حسرت دخترانش که از او کیلومترها دور شدهاند، میخواند و نان داغ را هر روز از تنور بیرون میدهد.