غم سنگینی را در صحبتهایش میشود حس کرد. ناچاری بر زندهگیاش سایه افگنده است. روزهای خوش زندهگی با جدالهای غیر قابل حل جا بدل کرده است. دیگر از حاضر شدن در صنفهای درسی برای آموزش دادن به دانشآموزانش خبری نیست. خاطره از هنگام جوانی خود را در صنف درسی در میان تخته، کتاب و درس دادن به دانشآموزان یافته است. از روزهای خوب که او با مهربانی به دانشآموزانش درس زندهگی آموختانده است، پانزده سال میگذرد. در این مدت او دانشآموزان زیادی را تربیه کرده و آنان را به ادامه راه علم و دانش سوق داده است، اما پس از حاکمیت طالبان او همانند بسیاری از آموزگاران زن و دانشآموزان دختر، خانهنشین شده است. اکنون خاطره با وضعیت رقتبار اقتصادی دست به گریبان است. او در کنار تلاش برای به دست آوردن نان، با بیماری قلب نیز دستوپنجه نرم میکند و از مدتهاست که با این بیماری نفسگیر گلاویز است. این روزها حالش وخیمتر از هر زمان دیگر شده است، اما پس از عمری زندهگی و مبازره با این درد، حالا توانی برای معالجه آن را نیز ندارد. او این روزها نفسهایش را میشمارد و منتظر است که چه زمانی درد بیش از حد قلبش او را از پا میاندازد. گاهی برای تسکین درد قلبش، به تکرار خاطرات خوش معلمی مینشیند و خاطرات روزهای خوب را در ذهنش تهوبالا میکند.
خاطره آموزگار سیوهفتسالهای است که پانزده سال در مکتب بیبیساره شهر کابل به دانشآموزان دختر آموزش داده است. او از هنگام جوانی تا اکنون مصروف شغل معلمی است و این حرفه را یکی از مهمترین و در عین حال مقدسترین شغلها میداند. او دانشآموزان زیادی را تربیت و برای ورود به دوره تحصیلات عالی آماده کرده است. این ثمرها را یکی از بزرگترین دستاوردهای زندهگیاش میداند و بابت اینکه کاری برای تغییر سرنوشت عدهای از جوانان وطنش انجام داده، خوشحال است.
زندهگی این آموزگار مدتها بود که با جنجالهای آموزگاری، درس دادن و جنجالهای اداری رقم خورده و با آن خو گرفته بود. همه داراییهای معنوی زندهگیاش آموختاندن به دانشآموزان و احترام گذاشتن دانشآموزان به او منحیث معلم بود. پس از قدرتگیری طالبان و بسته شدن مکتبهای دخترانه به روی دانشآموزان، روند زندهگی او نیز همانند بسیاری از زنان دیگر مختل شده است و حالا روزها را در کنج خانه سپری میکند. او که در صنفهای یازدهم و دوازهم تدریس میکرد، همزمان با خانهنشین شدن دانشآموزان دختر، به جمع آنان پیوست. در مورد آخرین صنف درسی و دیدار با دانشآموزانش چنین میگوید: «امتحان چهارونیمماهه خلاص شده بود. من طرف خانه میآمدم که مردم میگفتند قرار است طالبان بیایند. اگرچه غیرقابل باور بود، اما متاسفانه همانطور شد. بعد از آن روز تنها چیزی که در ذهنم بارها میآید، چهره شاگردانم در صحنه امتحان است و صنفی که در آن امتحان گرفته بودم.»
نزدیک به دو سال است که خاطره همچنان در انتظار بازگشایی درب مکتبها به روی خود و دختران گوش به اعلام جدید است، اما وعدههای غیرعملی حاکمان طالب او را هر بار ناامید و دلشکسته میکند. او از روزی هراس دارد که این گروه او را نیز از درس دادن باز دارد. مدتهاست که خاطره به امید دیدن دانشآموزانش در صنف درسی و ادامه مسلکش است، اما اکنون نه از دانشآموزان خبری است و نه از صنفهایی که او پانزده سال در آنها درس زندهگی آموختانده بود. او به دستور طالبان هفتهای یک بار به مکتب برای امضای حاضری میرود، اما خالی بودن صنفها از دانشآموزان بالاتر از صنف شش او را میرنجاند و توان دیدن صنفهای خالی دختران را ندارد: «خانهنشینی و انتظار کاملا مرا افسرده کرده و نمیدانم پس از این چگونه روزهای باقیمانده را سپری کنم. احساس بدی که بعد از بسته شدن مکتب در وجودم پیدا شده، قلبم را سخت آزرده کرده است.»
خاطره و برادرش پیش از حاکمیت طالبان نانآور خانه بودند و هر دو دوشادوش هم مایحتاج خانواده را تامین میکردند، اما پس از حاکمیت این گروه، برادرش بیکار شده و مصارف خانه برعهده او گذاشته شده است. او با مقدار ناچیز معاش خود که آن را نیز با هزاران مشقت به دست میآورد، تنها نان بخور و نمیر را برای اعضای خانوادهاش آماده کرده میتواند. میگوید: «روزی که معاش حواله میشود، باید قهرمان باشی تا پول از بانک بگیری. آنقدر بیروبار است که نفس آدم بند میآید. وقتی پول هم بگیریم، نصف آن ناچل است و به همین دلیل ما هر روز با دکاندار و رانندهها درگیر استیم. پولهایی که در دوره حکومت پیشین برای آتش زدن جمع کرده بودند، آنها را دوباره به ما میدهند. دل آدم را از معاش گرفتن سیاه میکند.» اما او ناچار است همه این ناهنجاریها را برای خریدن نان خشک تحمل کند تا از گرسنهگی تلف نشوند.
ناهنجاریهای روزگار و مشکلات پیهم زندهگی، او را سخت رنجور ساخته و حالت صحیاش را دگرگون کرده است. خاطره پیش از این مریضی قلبی داشت و نصف معاش معلمی و پول تقاعد پدرش را که روزی کارمند یکی از ارگانهای دولت پیشین بود، صرف تداوی خود و مادر پیرش میکرد. او پس از هر ماه برای بررسی حالت قلبش به نزد داکتر مراجعه میکرد و با رهنماییهای داکتر، قلب مریض خود را از هر نوع آسیب دور نگه میداشت، اما پس از حاکمیت طالبان و افزایش ناهنجاریهای روزگار، اکنون قلبش از هیچگونه آسیبی در امان نیست. با کاهش معاش معلمی و متوقف شدن پرداخت معاش تقاعدی پدرش از سوی طالبان، او دیگر قادر نیست برای تداوی قلب مریضش که هر روز درد آن بیشتر از روز قبل میشود، نزد داکتر مراجعه کند. این روزها با مرگ تدریجی دستوپنجه نرم میکند، اما وضع بد اقتصادی خانوادهاش او را واداشته است تا این دردها را به تنهایی تحمل کند. «حالم این روزها هیچ خوب نیست و نمیتوانم از بیپولی نزد داکترم بروم. گاهی که دردش جانسوز میشود، با پول قرض فقط دوا میگیرم و خلاص. اما تا چه وقت به دنبال پول قرض بگردم. کسی در این شرایط پول قرض هم نمیدهد. فعلا که توکل خود را به الله کردهام، ببینم چه میشود.»
این روزها حس عجیبی وجودش را فرا گرفته است. به همه چیز نگاه غمگینانه میاندازد؛ نگاههایی که شاید تداعیکننده آخرین دیدارها باشد. او اکنون نهتنها زندهگی و زحمتهای معلمیاش را باخته، بلکه نظم تپش قلبش نیز دگرگون شده و روحیه استوار اعضای خانوادهاش را از هم پاشیده است. بیکار شدن برادرش و ضعیف شدن نبض اقتصادی از یک طرف، مریضی مادر و تکلیف قلبش از طرف دیگر، او را در سیاهچال زندهگی قرار داده است و نمیداند چگونه از آن رهایی یابد.
خاطره منحیث یک معلم که پانزده سال زندهگیاش را تنها صرف تربیت فرزندهای وطن کرده است، از حاکمان طالبان میخواهد تا درب دانشگاهها و مکتبها را به روی دختران باز کنند و آنان را از کنج خانههایشان که به مدت دو سال زندانی کردهاند، رها کنند. همچنان برای جوانان و آنهایی که به هر دلیلی از وظیفهشان برکنار شدهاند، زمینه کار را فراهم کنند تا مردم با هزاران بدبختی به ملک بیگانه آواره نشوند.