قصههای زندهگیتان را بنویسید. از رخدادهای ماحول و تأثیر تحولات اخیر بر جریان عادی زندهگیتان، متن، عکس و ویدیو بفرستید. روزنامه ۸صبح با ایجاد صفحه ویژه «قصه مردم»، یادداشتها، قصهها، عکسها و ویدیوهای شما را بازتاب میدهد.
همهچیز یکشبه اتفاق افتاد. نظام جمهوری سقوط کرد و گروه طالبان به قدرت رسید. در پشت این سناریو، کسانی بودند که خود را فروخته بودند و با دلقکبازیهای وطنپرستانه، سرنوشت مردم را در کام سیاهی فرو بردند.
برای من که دانشجو بودم، بازیهای پشت پرده نظام استبدادی، خیلی اهمیت نداشت. تمام دغدغه من، خواندن رمان بیشتر، رفتن به دانشگاه و نوشتن برای معشوقهام بود. اما زوال فاجعهباری داشت از راه میرسید. ولایات یکی به دنبال دیگر سقوط میکرد/تسلیم داده میشد و زندهگی میمُرد. دیگر نمیتوانستم بیتفاوت بمانم. مثل میلیونها فرد دیگر این سرزمین، همهچیز را از شبکههای اجتماعی دنبال میکردم. سه کلمه «خط باریک»، «سقوط» و «تسلیمی» رنج عظیمی را به روحم حواله میکرد.
یک روز قبل از سقوط فاجعهبار کابل، شب بیستوسوم ماه اسد، همهمه مقاومت و ایستادگی، از زبان رهبران احزاب، جهادیها و نظامیان کشور شنیده میشد. شاید خیلیها مثل من، که از بازیهای کثیف سیاسی نمیدانیم، با این همهمهها دلخوش بودیم. اما ساعت ۹:۳۰ شب، وقتی با یکی از دوستانم، از نگرانیها و گاهی از امیدواریها حرف میزدیم، خبر سقوط شهر مزار شریف در شبکههای اجتماعی پیچید. یک سقوط و یک تسلیمی دیگر. در آن ساعت، فقط جسم داشتم، روح از بدنم کوچیده بود و به اینکه فردا کابل نیز سقوط خواهد کرد، میاندیشیدم.
ولی فردای آن شب، دوباره به دانشگاه رفتم. پیرمرد کارگر دانشکده، با همکارش از وضعیت روایت میکرد، از دوره قبلی حکومت طالبان میگفت و ظاهراً از آنچه بر سر نظام میآمد، رضایت داشت. در لحظهای که شاید رییس جمهور، نقشه فرارش را میکشید و به تسلیم دادن کابل به دست طالبان فکر میکرد، من و همصنفانم روی چوکیهای دانشگاه نشسته بودیم. جو دانشگاه مثل روزهای قبل نبود، میشد نگرانی را از چشمان همه خواند. زودتر از روزهای قبل، از دانشگاه بیرون شدیم. بیرون دانشگاه فقط یکچیز هویدا بود: ترس، ترس و ترس.
در پل سوخته که رسیدم، ترس را با گریههای بلند یک زن حس کردم. هر کسی اگر آن صحنه را مشاهده میکرد، شاید میگفت، حتماً او در مرگ عزیزترین فرد خانوادهاش اینگونه گیریه میکند. نه، او عزیزی را از دست نداده بود، فقط از ملیشههای روستایی ترسیده بود، همین. همهکس شتابان راه افتاده بودند؛ پیاده و به مقصد خانه. وقتی خانه رسیدم، مادرم نگران بود. ترس را با تمام وجود حس کرده بود. از من پرسید، طالبان به کابل رسیدهاند؟ حس دردناک و نگرانیام را در ملافه سپید لبخند پیچاندم و گفتم، هنوز نه. اما واقعیت این بود که همهچیز تمام شده بود.
شما میتوانید قصهها و یادداشتهایتان را به ایمیل روزنامه ۸صبح بفرستید. همچنان عکسها و ویدیوهای رخدادهای پیرامونتان را از طریق این شماره تلگرام به ما ارسال کنید: ۰۷۰۵۱۵۹۲۷۰