«ای ساربان آهسته ران کارام جانم میرود». اوج هنر سعدی را در همین نخستین مصراع از یک غزل بسیار پرآوازهاش که آوازخوانان به اقتضای آهنگ از «آهسته رو» به «آهسته ران» تغییری به جا و مناسب داده و زیبایی موسیقایی آن را در گوشهای ما دوچندان ساختهاند، میبینیم. تضرع، بیچارهگی، بیم فراق، هجران یار و سرانجام جان کسی که معشوقش است و با قافله شترهای ساربان رو به رفتن دارد، همه در همین یک مصرع ریخته شده است. حالا تصور کنید که این ظرافت زبانی بیکران سعدی را از حنجره و صدای سوزناک ساربان میشنوید. آهنگی که آنقدر زیبا و بااحساس خوانده شده و صدای گرم و حزینی که مو بر تن شنونده راست میکند و دلش را چون اناری خونین در مشت خویش میفشارد و در اندوهی شیرین فرو میبرد. صدای نرم و مخملی ساربان چون بارش قطرات باران بر برگهای لطیف گل، گوش آدم را مینوازد و جانش را تازه میسازد.
او که با «ای شب سیه به روزگار من میمانی» آیینه سیاه روزگار و با «چُپچُپ ز کویت، از لای مویت، دیدم ز شوخی مهتاب رویت»، روایتگر عشقبازیهای پنهان عاشقان در پسکوچههای قدیم کابل است. با «مشک تازه میبارد ابر بهمن کابل» به یاد میآورد که روزگاری از آسمان کابل تنها ابر بهمن میباریده و فرش چمنش مشک و سبزه بوده است و با «دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما» نشان میدهد که روزگاری کابل پر از پیران سجادهنشین میخانهرو بوده است. ساربان بیتردید نابترین و خاصترین صدای موسیقی معاصر ما است.
پیشینه خانوادهگی
در مندوی کابل، برنجفروش مشهوری دکان داشت که هر روز از گذر علیرضا خان، در بهار لُنگی مشهدی بر سر و چپلی پشاوری در پای و زمستان با کلوش اصل روسی و پتوی اعلا سر شانه، شیک و کاکه خرامانخرامان به مندوی میآمد. این مرد پیرمحمد قندهاری مشهور به «کاکو پیرو» بود که «اکه پیرو» هم میگفتنش و سالهای سال از مزار شریف برنج اعلا میآورد و سَری بود میان سرها.
لقب «اکه» یادگار روزهای خوش برنجفروشیاش در بلخ بود و اکه پیروی گذر علیرضا خان از کاکههای بسیار رفیقباز زمان خودش بود که با اشخاص بسیاری رفاقت داشت. کاکو پیروی برنجفروش، شوهر خواهر داکتر عبدالرحمان محمودی مبارز مشهور بود و به همین ترتیب خانوادهاش خواه ناخواه تحت تاثیر جو سیاسی ملتهب آن روزگار قرار میگرفت.
ریشهدوانی سیاست در تار و پود این خانواده برنجفروش، از پسر بزرگ پیرو، عبدالهادی محمودی که در ابتدا «بهدار» تخلص میکرد و متولد ۱۳۱۰ بود، آغاز شد. او مکتب را در لیسه نجات و دانشکده طب را در دانشگاه کابل خوانده و از سرشناسترین رهبران شعله جاوید در افغانستان به شمار میرفت. پسر دوم پیرو، عبدالرحیم، در هفتم حمل 1316 به دنیا آمد. او دوره ابتدایی را در مکتب عبدالحق بیتاب و متوسطه را در لیسه میخانیکی خواند. پسر سوم پیرو، دینمحمد مشهور به دینو، مکتب را در لیسه حبیبیه خواند که در سال ۱۳۵۸ توسط استخبارات وقت «کام» (کارگری استخباراتی موسسه) به جرم مائویست بودن بازداشت و کشته شد. دینمحمد با خانواده وهاب حیدر وصلت کرده بود که خانمش رحیمه حیدر اکنون در آلمان زندهگی میکند. شفیقه نور، یگانه خواهر ساربان، با استاد عبدالغنیخان، معلم ریاضیات لیسه حبیبیه، ازدواج کرد. بعدها انجنیر همایون نور، پسر شفیقه نور با ژیلا، دختر خرد ساربان، ازدواج کرد.
عبدالرحیم محمودی (ساربان)
ابروان تند پیوسته، چشمان سیاه درشت و نگاه عمیق و نافذ، شیکپوشی و خوشتیپی مشخصات مرد بروتیای است که در تاریخ هنر افغانستان به نام ساربان جاودان شده و یکی از چهرههای بزرگ موسیقی ما است. ساربان در ابتدا تخلص خانوادهگی محمودی داشت. دوستی و همسایهگیاش با وزیر نگهت، پای ساربان را به تیاتر کشاند و وی در صحنه تمثیل مندوی کابل با وزیر نگهت و تعدادی دیگر نقش بازی میکرد. آهستهآهسته به بازی در نقشهای اصلی و رول اول رسید و گاه نیز آواز میخواند. در همین دوره وی با رشید جلیا، اسماعیلخان، نوشاد و تعدادی دیگر آشنا و به یکی از ممثلان چیرهدست تبدیل شد.
ساربان عاشق موسیقی و آواز بود و با وجود مخالفت شدید خانوادهاش نخستین بار در عروسی دوستش سمیعجان در گذر گلابکوچه مندوی آواز خواند. مدتی بعدتر وی در وقفههای میان درامها و نمایشها آواز میخواند. رفاقت با پران ناتهه، سلیم سرمست و ننگیالی، او را به رادیو کابل کشاند.
باری به خاطر خواندن «من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید» و به گمان مائویست بودن از تیاتر اخراج شده و مدت کوتاهی زندانی شد. بعد از رهایی، «ممنوعالکار» و «ممنوعالصدا» شد و به دکان برنجفروشی پدر برگشت، ولی دلش در هوای آوازخوانی خون بود. پس از اینکه رشید جلیا رییس بلدیه شد، تخلص محمودی عبدالرحیم را حذف و ساربان را برایش انتخاب کرد و به همین نام هنری شهره شهر شد.
ساربان همزمان که در رادیو کابل میخواند، در شرکت برق سروبی کار میکرد. او یک مدت کارمند وزارت تجارت و بعدها کارمند انحصارات شد. مرگ مادر و برادرش دینمحمد مشهور به دینو، از سختترین ضربههای زندهگی ساربان بود که هیچگاهی از یاد برده نتوانست و ترس و ترومای آن تا پایان زندهگیاش دوام کرد. آوازخوانی ساربان در رادیو کابل او را به یکی از مشهورترین چهرههای هنری تبدیل کرد و سفرها و کنسرتهای هنریاش در ایران و تاجیکستان برایش شهرت بینظیری به میان آورد.
ساربان در این دوره به شکل افراطی به الکل روی آورد و شادخواریهایش با سردار رووف خیر، از محمدزاییهای کابل، زبانزد شد. حتا گفته میشود در پیالهاش چرس خام و سرمه انداخته شد تا صدایش خراب شود. مرگ مادر و به دنبال آن مفقودی و قتل برادرش دینمحمد که ساربان بینهایت دوستشان داشت، فشار سیاسی و زجر و زندان و شادخواری طولانی، همه دست به دست هم داده ساربان را دچار مشکلات جسمی و روحی فراوان ساخت.
روزی در محفل عروسی بشیر بغلانی، از چهرههای سیاسی آن روزگار که در خانه اعیانی عزیزجان هراتی در شهر نو کابل برگزار شد و ساربان تنها خواننده محفل بود، پس از خواندن «ثریا چارهام کن» بیهوش شد و غش کرد. بعد از این وقایع و مشکلات جسمی، در شفاخانه علیآباد بستری شد. مسوولان ریاست هنر و فرهنگ بعد از مراجعه خانوادهاش، ماهانه چهار هزار افغانی معاش برایش تعیین کردند.
مشکلات یکی پس از دیگری به سراغ ساربان آمد. این مرد شیکپوش و مشهور، به مرور زمان به باد فراموشی سپرده شد و دوستان و آشنایانش که روزگاری در گِردش پروانهوار میگشتند، آهستهآهسته راه خود را جدا کردند. ساربان در سال ۱۳۶۵ بعد از حمله مغزی، طرف راست بدنش فلج و زبانش بند شد. تنها چیزی که گفته میتوانست، کلمههای «برو» و «نکو» بود.
بانو ژیلا ساربان، دخترش، حکایت میکند: «بابیم قروتی ره زیاف دوست داشت. یک روز هوس کد و ما هرچه پرسانش میکدیم که چه میخواهی، گفته نمیتانست و مام نمیفامیدیم چه میخواهد. آخر خودش به آشپزخانه رفته قروت را پیدا کده نشان داد که فهمیدیم و برش قروتی پخته کدیم.»
بعد از چندین سال سختی و مرارت، شادروان ساربان به پاکستان برده شد و تداویاش در پشاور اندکی نتیجه داد. دست و پایش کمکم به حرکت آمد، ولی زبانش باز نشد که نشد. سرانجام حوالی ساعت 3:00 پسازظهر روز پنجشنبه، هفتم حمل ۱۳۷۳ خورشیدی، در حین سگرت کشیدن در منزل خسربرهاش محمدشریف محمودی، دچار آخرین حمله مغزی شد و جان سپرد.
ساربان همانند سروده «ای شب تو به روزگار من میمانی» به رنگ سیاه علاقه داشت. او با خواندن «ای ساربان آهسته ران»، نامش را بر سر زبانها انداخت و با «خورشید من کجایی سرد است خانهی من» خورشید، روشنایی و گرمی را به خانههای دوستدارانش دعوت میکرد. ساربان را در خانه شیرآغا میگفتند و «خوشروی» تکیه کلامش بود؛ مردی با مناعت طبع و همت بلند بود که زندهگی فقیرانه و پاک خویش را داشت و تا آخر با سربلندی و افتخار زیست.
ساربان بیگمان یکی از جاودانهترین نامهای تاریخ هنر و موسیقی افغانستان است و نامش همواره آذینبخش ساز و آواز خواهد ماند.