«میدانین نقطه تاسفبرانگیز ماجرا کجاس؟ آنجا که استاد و معلم در این مُلک جایگاهی نداره. بعد از حمله بر موتر استادان دانشگاه البیرونی، دو زنگ به ما آمد؛ یکی از بنیاد رحمانی و دیگری از اداره امور ریاست جمهوری. یکی گفت بیایین پشت خانه رحمانی صاحب که کمک به شما توزیع میشه و دیگری گفت تمامی استادان یکجای شده بیایین پشت دروازه اداره امور و براساس لیست کمکهایتان ره تسلیم شوین. مه فقط در پاسخ به آنها گفتم که شأن استاد همی اس؟ کاش حداقل اصول اخلاقی کمک را هم بلد بودین».
سروری با صدای محزون ادامه میدهد: «نه اینکه نیاز نداشتیم؛ شرایط، شرایط دشواری بود. میدانید چرا استاد نوراحمد با یک روز تاخیر تدفین شد؟ از بیپولی. خودم روزی که انفجار شد، در تمام خانهام یک هزار افغانی یافت نمیشد؛ اما جایگاه معلم و استاد عزت دارد، شأن دارد. حاضر شدم 40 هزار از یک دوست شخصی قرض بگیرم، اما اینگونه کمک را از خانه رحمانی و ارگ گدایی نکنم».
پس از گذشت چند روز هنوز در بهت به سر میبرد. هنوز چهرهاش آدم را برمیگرداند به همان عکس شاک شده او بعد از حادثه. خودش میگوید که موج انفجار خیلی قوی بود و در معرض قرار داشت. به یکباره سر برمیگرداند و با تعجب میپرسد: «چرا همه میگن ماین مقناطیسی؟ ماین در کنار جاده کار گذاشته شده بود. آن هم کجا؟ در وسط حصه امنیتی پولیس و قرارگاه اردوی ملی که معمولاً تفنگدارانی با ظاهر خاص و موهای بلند در آن ناحیه دیده میشن. راستی وقتی انفجار شد، چرا مردم محل به ما کمک نکردند؟ همه فقط عکس میگرفتن و فلم».
این حرفها را عبدالقهار سروری، رییس دانشگاه البیرونی، میزند. او که ماستری و دکترایش را از رشته ارتباطات از مالیزیا به دست آورده، بر این مساله تاکید دارد که با وجود تهدیدهای پیهم و حمله اخیر بر موتر رییس و اساتید دانشگاه البیرونی، نه به خارج از کشور مهاجرت خواهد کرد و نه قصد دارد از اهداف خود در مسیر توسعه علم و دانش عقبنشینی کند.
با همه جدیت، حسرتی در نگاهش هست. میگوید: «لحظهای که انفجار شد، از شوخی میخواستم بزنم روی شانه میوند نجرابی. پیشتر از آن بعد از 40 دقیقه عبور از مسیر به پل صیاد رسیده بودیم. مه خیلی حال و روز خوبی نداشتم. قرار بود فردای آن روز پروژهای در دانشگاه افتتاح شود و کمی ناهماهنگیها مرا آزرده بود. به پل صیاد که رسیدیم، میوند گفت که ایستاد کنیم، یگان نوشابه خنک بگیریم. نوشابهها در دستمان بود که انفجار شد. 20 نفر در کاستر مامورین بودیم. داکتر شفق و داکتر میوند نجرابی در کنار مه بودند و کمی آنسوتر استاد نوراحمد نشسته بود. استاد نوراحمد، اما همان لحظه اول بعد از انفجار جان باخت. یک آه کشید و رفت. مره موج گرفته بود. فقط صدای میوند نجرابی میآمد که میگفت سروری را متوجه باشین، شاید سکته کرده باشه… میوند خوب بود، چرا جان باخت؟ اگر زودتر به شفاخانه میرسید، از خونریزی زیاد از بین نمیرفت».
سروری دو صحنه را خوب به خاطر دارد؛ یکی آنکه صدای میوند میآمد که میگفت «لالا خوب نیستم کمکم کنین» و دیگر اینکه وقتی دست روی پاهای داکتر شفق گذاشت، انگار از هم پاشیده بود و پایش جدا شده بود. بعد از انفجار، شماری از زخمیان توسط فلانکوچ به شفاخانه چاریکار منتقل شدند. سروری بعداً با موتر دیگری منتقل شد. یادش بود که استاد نوراحمد جان باخته، اما فکرش را هم نمیکرد که میوند جان باخته باشد.
او میگوید: «با وجود این حادثه، هنوز برای مصونیت من و دیگر اساتید دانشگاه البیرونی هیچ تدبیری گرفته نشده است. یعنی چون وابسته به حلقات خاصی نیستیم، به ما حداقل امتیازات داده نمیشود؟ بسیاریها را دیدهام با تکیه بر ارتباطات و در بستهای پایین معاشهای هنگفت میگیرن، آن وقت من در بست اول و این درجه علمی فقط 34 هزار افغانی معاش میگیرم. یک موتر دادهاند که در جاده دو سه بار خراب میشود. این است حال و روز معلم و استاد در این سرزمین…»
این یک بُعد حادثه است به روایت رییس دانشگاه البیرونی و شاهد عینی ماجرا. بعد دیگر این حادثه اما بر سر مزار دیگر قربانی این حادثه بررسی شدنی است؛ پدری سوگوار بر مزار پسرش نشسته، مدهوش و پریشان، عصبانی و نزار. تند میتازد بر حکومت و بیتوجهی به جان غیرنظامیان.
غلامفاروق نجرابی، پدر میوند نجرابی است. با دستهای لرزان، موهای پریشان و صورت شکسته و استخوانی، بر مزار پسرش نشسته و میگوید: «آن روز حادثه چند عملیات مهم داشتم؛ عملیاتهایی که دیگر داکتران جواب داده بودند که نمیشه، آن را موفقانه انجام داده بودم. حس رضایت و شعف درونی در وجودم بود. در دهلیز شفاخانه بودم که ناگهان کسی آمد و گفت که بیا خبری دارم، به موتر اساتید حمله شده و میوند پسرت حالش خوب نیست. در همان حالت دلم فرو ریخت. خواه یا ناخواه خبر را به فال بد گرفتم. اضطراب آنقدر بود که مستقیم به شفاخانه چاریکار رفتم. چه دروغ بگویم که میوند را در جمع همه خاص دوست داشتم. فکر میکنین ملاقاتم با میوند چگونه بود؟ مرا بردند به اتاقی که دیدم میوند را روی دست گرفته و خونش را میشستند. رفتم به آغوش گرفتم. بدنش سرد شده بود و نفس نمیکشید. از آن لحظه به بعد را دیگر یادم نمیآید. مدهوش شده بودم. هیچ چیز دیگر یادم نمیآید. میوند مرده بود…»
نجرابی از آن عکس تکاندهنده میگوید، پدری در کنار مزار پسر. میگوید: «خبر نداشتم، من تا سه روز مدهوش بودم و نزار. چند روز بعد از آن عکس خبر شدم. برخی شاید بگویند نجرابی قصد استفاده سیاسی از عکس را داشته، اما پدر عزادار را چه به این گپها؟ وقتی میوند دیگر نیست، چه دلخوشی برای پدر میماند؟»
صورتش را دور میدهد به طرف مزار پسر. دستانش همچنان میلرزد. میگوید: «میوند را از مه حکومت ناکاره گرفت، میوند را از مه بیتوجهی جامعه جهانی گرفت… چه سودی دارد این حرفها وقتی میوند دیگر نیست…»