نزدیک به سه سال از حاکمیت طالبان در افغانستان میگذرد. در این مدت زنان بیشترین قربانی را متحمل شدهاند. در کنار منع زنان از آموزش، کار و اجتماع، گروه طالبان زنان و دختران زیادی را به اتهامهای گوناگون از ساحههای مختلف ولایت کابل و سایر ولایتها بهگونه خودسرانه بازداشت و زندانی کردهاند.
در این گزارش با یک تن از دخترانی که به اتهام رابطه خارج از ازدواج از ساحه پلسرخ کابل بازداشت و به نظارتخانه ولایت کابل منتقل شده، مصاحبه شده است. این دختر از تجربه تلخ و وحشتناک شکنجه جسمی و روحی، خودکشی، نکاح اجباری، استفاده از دختران بهعنوان برده جنسی، بیتوجهی با نیازهای اولیه زندانیان زن و گرسنه ماندن مداوم زنان در زندان طالبان حکایت میکند. برای حفظ هویت مصاحبهشونده، اسمهای مستعار در این روایت استفاده شده است.
در زندان طالبان بر سر فریده و دیگر زندانیان زن چه گذشت؟
فریده، یکی از دانشجویانی است که هنگام بازگشت به خانه از سوی گروه طالبان از ساحه پل سرخ کابل بازداشت شده و در نظارتخانه ولایت کابل قید میشود. او از چگونهگی بازداشت شدن و تجربه زندانی شدن خود و دو تن دیگر از زندانیان زن چنین میگوید:
یک روز صبح ساعت 09:00 به خاطر تبدیلی مکتب برادرم طرف سرای غزنی معارف شهر رفتم. در آنجا عریضه نوشتم و کارهایم خلاص شد. پس بیرون شدم و طرف چهارراهی پل سرخ آمدم. ساعت تقریبا 11:00 شده بود. در قسمت بالاتر از چهارراهی پل سرخ به یکی از تکسیهایی که مستقیم طرف دشت برچی میروند، سوار شدم. دو دختر دیگر هم بالا شدند. در پیش روی موتر دو پسر بالا شدند و موتر پر شد. موتر در حین حرکت بود که گروه امر به معروف طالبان آمد و همهگی را پایین کرد و با زور و لتوکوب با اسلحه همه ما را در موتر خود بالا کرد. من گفتم که گناه ما چیست؟ ما چه کردهایم؟ گفت: «گپ نزنید که همینجا کلتان را زیر مرمی میکنیم.» همه ما را به حوزه بردند. آنجا هر کدام میآمد و گپهای خراب و شطحیات میزد. میگفتند که از دست شما مردم هزاره ما روز نداریم. من زیاد پرخاشگری کردم و اصرار کردم که دلیل آوردن ما در حوزه چیست و چرا مرا اینجا آوردید. یکی از مولویهای کلان طالبان گفت که شما همهتان بدکاره هستید، از شما راپور آمده که فاحشهخانه دارید. وقتی ما را داخل یک اتاق برد، تقریبا 10 دختر دیگر نیز آنجا بودند. به آنان هم میگفتند که بدکاره هستند. با دیدن آنها شوکه شدم و دیگر تحمل نتوانستم. صدا بلند کردم و به طالبان گفتم که شما مرا از زیر کدام مرد آوردهاید که این قسم حرفهای بد میزنید؟ گفتم بیایید ثبوت کنید که ما «زناکار» هستیم. یکی از کلانهای طالبان با قهر و غضب گفت: «گپ نزن دختر هزاره. آنقدر جرئت به خود میدهی که از ما سوال و جواب میکنی؟» روز شام شد و گفتند که شب در حوزه میمانید. موبایل همه را جمع کردند. از خانه هیچ کسی احوال مرا نداشت که کجا هستم. دخترها همه شوکه شده بودند و نمیتوانستند حرف بزنند.
در حوزه زنان نوکریوال نیز بودند. پیش هر دویشان خیلی گریه و زاری کردم که یک دقیقه موبایل خود را بدهند تا به خانوادهام زنگ بزنم، وگرنه از تشویش خواهند مرد. یکی از زنها دلش سوخت و موبایل خود را داد و گفت که زود باش و پنهانی زنگ بزن. به خانه زنگ زدم و گفتم که طالبان مرا به حوزه آوردهاند. مادر و دیگر اعضای خانوادهام حرکت کردند که حوزه بیایند، اما خیلی ناوقت شده بود. به آنها گفتم که حالا نیایید، شما را نمیمانند، صبح وقت بیایید. خیلی ترسیده بودم و میلرزیدم. از همان نگهبان زن که موبایل داده بود، خواهش کردم و گفتم خواهر جان به همان خدایی که میشناسی قسم که من هیچکاره نیستم، لطفا مرا امشب نگاه کنید تا خدایناخواسته کدام کاری در حقم نکنند. زن بیچاره تمام شب در پهلویم بیدار نشست. وقتی صدای پای طالبان میآمد، از جایش بلند میشد و دهن دروازه ایستاد میشد که طالبان نفهمند.
بالاخره صبح شد و از شدت ترس خون در جانم نماند. صبح زود همه ما را به ریاست چهل استخبارات طالبان انتقال دادند. در آنجا از همه دخترها تحقیقات میکردند و به نام هر کس کیس جنایت درج میکردند و به نظارتخانه ولایت انتقال میدادند. برای من هم کیس جور کردند که «زناکار» هستم. با زور شست/نشان انگشتم را گرفتند. اول مقاومت کردم که شست نکنم، اما یکی پیش آمد و با اسلحه مرا لتوکوب کرد و گفت که حالا با زور سرت شست میکنم. اعضای خانوادهام آمده بودند، اما به هیچکدام اجازه ندادند که مرا ببینند.
طالبان مرا از ریاست چهل به نظارتخانه ولایت بردند. وقتی داخل نظارتخانه ولایت شدم، خیلی شوکه شدم. نفسم بند میآمد. در آنجا دخترهای جوان و زنان زیادی بودند که به حدود 100 نفر میرسید و از قوم هزاره، تاجیک و بعد متوجه شدم از قوم سادات و اوزبیک هم بودند. از هر کس پرسان میکردم، از جرمش خبر نداشت. جز تعدادی که میگفتند آنان را به اتهام زناکاری، فرار از منزل، قتل و دزدی آوردهاند. حتا دخترهای 12 ساله و 14 ساله هم بودند که میگفتند ما را به اتهام زناکاری اینجا آوردهاند که عقل و منطق کسی باور نمیکرد. تعدادی از دخترها هم بودند که از شدت ترس شوکه شده و گنگ شده بودند. وقتی داستان دخترها را شنیدم، با خود عهد کردم پیش از اینکه طالبان در حقم کاری کنند، خود را بکشم.
زندان خیلی سرد بود و همه ما شبها روی زمین لچ خواب میکردیم و هوا هم از طرف شب خیلی سرد میشد. همانقدر نان میدادند که کسی نمیرد. همهگی از نل تشناب آب میخوردند. ظرفهای غذایشان را هم در تشناب میشستند. در آنجا هم نوکریوال زن داشتند که به دستور طالبان هر شب میآمد و دخترها و زنها را نظر به جرمشان با دُره لتوکوب و شکنجه میکرد. گاهی هم مولویهای طالبان میآمدند و دخترها را با دره و مشت و لگد میزدند. دیدن صحنه شکنجه زنان و صدای گریه و آه و ناله آنان، بیشتر از هر چیزی زجرآور بود. چند شبانهروز در آنجا مثل سالها برایم گذشت و از ترس هیچ خواب نداشتم.
در اتاقی که زندانی بودم، دخترهایی بودند که خانوادههایشان هیچ از آنها خبر نداشتند. تعدادی هم بودند که ماهها حتا یک سال در نظارتخانه مانده بودند. میگفتند که خانوادههایشان به خاطر ننگ جامعه فاتحهشان را خوانده و آنان را زیر شکنجه جسمی، روحی و جنسی طالبان رها کردهاند. افراد طالبان هم از این فرصت استفاده کرده و تعدادی از آنان را به نکاح اجباری خود درآورده بودند. همان دخترها در زندان مصروف پاککاری بودند و تبدیل به برده جنسی طالبان شده بودند. دخترهایی هم بودند که پس از مقاومت زیاد آخر خودشان تسلیم شده و به خاطر اینکه از زندان خلاص شوند، به نکاح افراد طالبان درآمده بودند.
طالبان در زندان و نظارتخانه فضا را آنقدر برای دخترها تنگ میکنند که آنان مجبور میشوند به خواست طالبان تن بدهند؛ اما بعضی دخترها هم بودند که تن به خواست طالبان نداده و خودکشی کرده بودند. چند روز پیش از اینکه مرا به نظارتخانه ولایت انتقال بدهند، چهار دختر جوان از شدت بدرفتاری و شکنجه طالبان در حمام آنجا خودشان را دم برق داده و خودکشی کرده بودند. در روزهای اول که منتقل شده بودم، دو دختر را که از ولایت پکتیا آورده بودند، آنان نیز قصد داشتند خودکشی کنند، اما همه ما مانع شدیم.
در مدتی که در آنجا بودم، دخترهای زیادی را میآوردند. تعدادی را نیز به زندان پلچرخی منتقل میکردند. یک روز یک دختر را آوردند که لباسش کاملا کنده و پاره شده بود و وضعیتش بسیار خراب بود، تا حدی که نمیشد طرفش دید. نمیدانم چه بلایی سر آن دختر بیچاره آورده بودند که حتا قادر به سخن گفتن نبود. در مدت 17 روز که مرا به تحقیقات میبردند، تلاش میکردند جرم ناکرده را قبول کنم. آخر از همان نفر که اظهارات میگرفت و از دولت پیشین تا حال همانجا کار میکند، خواستم که مرا به طب عدلی بفرستد و معاینه کند که فعل زنا را انجام دادهام یا خیر. بهسختی قانع شد که مرا به پیش یکی از داکترهای زن که او نیز با من خیلی بدرفتاری میکرد، ببرد. پس از معاینه، معلوم شد که سرم اتهام بستهاند، اما با آن هم مرا آزاد نکردند، تا اینکه وکیلم پیشنهاد پول برای مولویهای کلان زندان کرد. این گروه مرا در بدل 100 هزار افغانی از زندان آزاد کرد. خانوادهام که پولی نداشت، مجبور شد خانه ما را به گرو بدهد تا مرا آزاد کند. بالاخره بعد از 17 شبانهروز آزاد شدم.
وقتی آزاد شدم، یک ورق را آوردند که شست کنم. گفتم بدون خواندن شست نمیکنم. یکی از طالبان نزدیک آمد و گفت که برای تو کی وقت میدهد که بخوانی. با زور شستم را گرفتند و آزاد شدم.
قتل؛ تنها راه نجات شبنم از شکنجه و تجاوز جنسی مکرر جنگجوی طالبان
فریده مدتی را که در زندان طالبان سپری کرده، از دلایل و تجربه زندانی شدن دیگر زنان نیز روایت تلخی دارد. او از زندانی شدن یک تن از دختران که مجبور به ازدواج اجباری با یکی از جنگجویان طالبان در کابل میشود و پس از شکنجه، بدرفتاری و تجاوز جنسی مکرر مجبور به قتل وی میشود، چنین میگوید:
تقریبا هفت روز از زندانی شدنم گذشته بود که یک روز افراد طالبان یک دختر خردسن را به زندان آوردند. اثر شکنجه روی دستها، پاها و گردنش دیده میشد. پس از مدتی با آن دختر صمیمی شدم و از او دلیل زندانی شدنش را پرسیدم. گفت: «یکی از افراد طالبان نمیدانم در کجا مرا دیده بود و بعد خانه ما را پیدا کرده بود. یک روز به خانه ما آمد و از پدر و مادرم مرا خواست. مرد چهل یا چهلوپنجساله میآمد. مادرم گفت که دختر ما خرد است و چهاردهساله است، ما دختر خود را نمیدهیم؛ چون تو به جای پدرکلانش میآیی. اما او حرف پدرم و مادرم را رد کرد و برای ما اخطار داد که اگر دختر را ندهید، یا فرار میدهم یا هم کشتوخون راه خواهد افتاد. پدر و مادرم را مجبور کرد و مرا به آن طالب دادند. وقتی مرا خانهاش برد، سه تا زن دیگر هم داشت که دو تایش در کابل بودند و یکی دیگرش در ولایت. شش ماه را همراهش تیر کردم. در آن مدت همیشه مرا لتوکوب و شکنجه میکرد. وقتی میخواست با من نزدیکی کند، ازش بدم میآمد و مقامت میکردم. قهرش میآمد و مرا با مشت و لگد میزد و با دستانش خفهام میکرد. بعد نیاز جنسیاش را برطرف میکرد. دیگر آنهمه شکنجه را طاقت کرده نتوانستم. یک شب که خانه آمد، مثل همیشه به خانهای که زن دیگرش بود نرفت و به اتاق من آمد. وقتی شب شد، اولادها و زنش در خانه دیگر بودند و او مثل همیشه آمد تا بالایم تجاوز جنسی کند. مثل همیشه ابتدا مقاومت کردم و او با خفه کردن و لتوکوب کردنم کارش را خلاص کرد و خوابید. وقتی نصف شب شد و همه خواب بودند، اسلحهاش را که همیشه در خانه بود و پر از مرمی بود، گرفتم و هر قدر مرمی داشت به سرش خالی کردم. وقتی این کار را کردم، دلم یخ شد و با خود گفتم خوب شد از دستش خلاص شدم. با چشم خود دیدم که مغزش از سرش بیرون شده بود و حتا روی دیوار پراکنده شده بود. بعد از آن اتفاق زیاد به هوش نبودم و شوکه شده بودم. یک وقت به خود آمدم که مرا به زندان آوردهاند.»
در اثر شکنجه توسط شوهرش و سپس کشتن او، شبها در زندان به خواب نمیرفت و حمله سرش میآمد. وقتی بیخود میشد، افراد طالبان میآمدند و میگفتند که این دختر مکارهگری میکند و تا میتوانستند با مشت و لگد و دره لتوکوب میکردند. در اثر شلاق و مشت و لگد افراد طالبان دوباره به هوش میآمد. یک روز پرسیدم که چرا شبانه سرت حمله میآید. گفت: «وقتی چشم خود را بسته میکنم، در خواب میبینم که همان مرد مرا با دستانش خفه میکند و گاهی صحنه کشتنش پیش چشمم میآید.» آن دختر هر شب در زندان شکنجه میشد.
سحر و کودک نهماههاش که به اتهام رابطه خارج از ازدواج شکنجه میشوند
طالبان از همان اوایل حاکمیتشان دختران و زنان را به اتهامهای گوناگون خودسرانه بازداشت و زندانی میکردند. در مدتی که در زندان بودم، هر روز دختران و زنان را به اتهامهای مختلف میآوردند. حتا یک زن را به خاطر اینکه چندین بار به دیدن زندانی به زندان آمده بود را زندانی کرده بودند. یکی از زنان با دوست و کودک نهماههاش شش ماه بیسرنوشت در زندان مانده بود و طالبان به هیچ یک از اعضای خانوادهاش اجازه نمیدادند که با او ملاقات کنند. افراد طالبان او و دوستش را به کودک سهماههاش از یکی از کوچههای کابل بازداشت و زندانی کرده بودند. او دلیل زندانی شدنش را چنین میگفت: «یک روز دوستم زنگ زد و گفت فردا شهر برویم و از راه خود پیش یکی از ملاها برویم، تو هم طفل خود را پیشش ببر و من هم مشکلی دارم. فردایش هر دوی ما هماهنگ شدیم و به خانه یکی از ملاهایی که آدرسش را از یکی از دوستان گرفته بودم، رفتیم. وقتی داخل خانه شدیم، یک قسم مشکوک بود. خانه عادی نبود و داخلش خالی بود. ترسیدم و به دوستم گفتم که بیا از اینجا برویم. از خانه بیرون شدیم. دو کوچه آن طرفتر رسیده بودیم که ناگهان افراد طالبان رسیدند و هر دوی ما را گرفتند. میگفتند که در آن خانه کی بود و چرا از آن خانه بیرن شدید. ما شوکه شده بودیم و نمیدانستیم که طالبان چه میگویند. هر دوی ما زیاد تلاش کردیم که از چنگ طالبان فرار کنیم، اما آنها ما را لتوکوب کرده و به حوزه بردند. در حوزه دو شب ماندیم. به ما میگفتند در خانهای که شما رفته بودید، بعد از شما ما هشت مرد دیگر را هم بازداشت کردیم و شما دو تا با همان هشت مرد «زنا» کردهاید، در صورتی که آنجا هیچ کسی نبود. هر قدر قسم خوردیم که ما این کار را نکردیم و طفل هم در بغلم بود، گپ خودشان را میگفتند. بعد از دو روز ما را به نظارتخانه ولایت آوردند. طفلم آن وقت سهماهه بود و حالا نهماهه شده است.»
شوهر آن زن و نامزد دوستش در همان مدت به زندان میآمدند و تلاش میکردند تا زنانشان را ببینند و آنها را آزاد کنند، اما طالبان نمیگذاشتند و برای هر دویشان کیس قوی جور کرده بودند. هر دو شبها خواب نمیکردند و زار زار گریه میکردند که این کار را نکردهاند. میگفتند: «حداقل ثابت کنند که ما زنا کردهایم. ما را از کوچه گرفته و به زندان آوردهاند که شما با هشت مرد فعل بد انجام دادهاید.»
بارها خانوادههایشان از طالبان خواستهاند همان هشت مردی که با آن دو تا یکجا گرفته شده را بیاورند تا اصل قضیه معلوم شود، اما طالبان در جواب گفته بودند که به شما مربوط نیست، ما دستگیر کردهایم و گپ خلاص است. در آن زندان هر کس داستان خود را داشت و تعداد زیادی جرم ثابتشده نداشتند. بسیاری خودسرانه بدون هیچ دادگاهی بازداشت شده و در زندان طالبان شکنجه میشدند.