رفیق! قرارمان همین بود، نه؟! من سراغت را نگرفتم، تو دریاب مرا. گفته بودم که در این غربت به حال خودم رهایم مکن. این روزها باز زمان تنگ گشته است بر من. زمین انگار خرد شده است. کجایم من؟ نمیدانم. گویی میان دو سنگم. قلبم فشرده میشود و نفسم بند میآید. در باریکه رگ زمان انگار جا شدهام. چهام است؟ تو میدانی؟ ساعت آبی صبح بود. پرندههای شب تازه خواب رفته بودند و بامدادیها هنوز بیدار نشده بودند. صدایی نبود. سکوت مطلق. اما درون من که سکوت نمیشناسد و نه بیصدایی. زخمهایم باز صدا داشتند؛ زخمهای جدایی. حالا هم تازه پگاه دارد پخته و پختهتر میشود، ولی زخمها هنوز پر از صدا و کرمهای ناقرار است. آفتاب هم خام است هنوز، کمرمق. آسمان اما آسمان زمستان نیست. تنگ نیست، کوچک نیست، خاکستری نیست، فراخ است، آبی است. پارههای ابر هم کمکمک در دامانش شناور. زخمها باز مرا به ناکجای غریبآباد و نامأنوس برد؟ من که از اینجا نیستم! چرا در این تاریکیام من؟ چرا این حس گم و ناپیدا باز در من رخنه کرده است؟ باز در سرم آشوب است. جنگ است. واگویه است. در این میان، باز همان یک قربانی: من! به قبلم پنداری قبضهقبضه آتش میپاشند. در جوش است و در سوز. بگذار از شر این درد و این تنگنای غربت به تو و واپسین خاطرهمان پناه برم. به خاطرت است…
داشتم با پاهای برهنه با ریگ دل نهرک باریک بازی میکردم. در پروان، در باغچهگک پشت قلعهمان، زیر درختان توت بودیم. آنجا که درختان توت بر فرازمان چتر زده بود و آفتاب از لای برگها کمکمک و نرمنرمک به زمین گِلی، پرشیار و نمور میریخت. کنار جویی که چونان خط استوا، باغچه را دو قطعه کرده بود، نشسته بودیم. آب جوی زلال و شفاف نبود. ما دلش را شورانده بودیم. گِلی شده بود و اسرارآمیز. با آن هم، آفتاب روی آب زورقهایی زاییده بود. چشمم را میزد و تو دستت را بر سرم سایهبان ساخته بودی. تابستان بود و هوا گرم، اما نه آنجایی که ما نشسته بودیم؛ چون نسیم با نرمی تمام، خنکای روی آب را میچید و دَورمان میپاشید. ولی من میسوختم. گداخته میشدم. گرمی و تقصیر نگاههای تو بود. نمیدانم چه مدت بود که مژههایت با هم بیگانه شده بودند. نه پلکهای میجنبیدند، نه مال تو. نفسهایت را هم شاید حبس کرده بودی. من با دانههای توت تازه بنفش و ارغوانی – که شاخههای درخت بالای سرمان به جو ریخته بود و من از روی آب چیده بودم – بازی میکردم. تظاهر به نفهمیدن اینهمه اسرار. اما تو چونان تندیس رو به من، شانهبهشانه و دستدردست من نشسته بودی. نه! ساخته شده بودی. وجود تو هم، گفتی شده بود کورهای آتش. از انگشتانت حس میکردم که به انگشتانم گره شده بود. جریان نفس را در رگ بند دستت روی رگهایم حس میکردم؛ ولی شانههایت اندکی هم نمیجنبید. و نه سینهگاهت.
وقتی آب کمی آرام میگرفت، روی آب بازتاب چهرهات را میدیدم. به من زل زده بودی. تیر نگاهت انگار نخست در آب موجی میزایید و از آنجا صعود میکرد به قلبم، و وجود من از آتش نگاه تو، گُر میگرفت. لحظهای گذشت. لحظهها گذشت. دلم لرزید. نفس نداشتی. هر چه جسارت در من بود، جمع کرده سرم را بلند کردم. نگاهم به نگاهت افتاد. دوخته شد. فقط یک انگشت فاصله میان ما بود. دلم پر از پروانه شد. مِنمِنکنان پرسیدم: «چرا نفسهایت صدا ندارد؟ چرا هیچ نمیجنبی؟» گفتی: «من اگر پلک زنم، راه یافته چشمهایت را گم خواهم کرد. اگر عمیق نفس گیرم، این تارک نازک زلفت که خودش را به آخرین مژه بلند چشمت گره زده است، جدا خواهد شد. جدایی مرگ میآورد، و میآورد. بگذار همینگونه بماند و بمانیم.»
یک انگشت فاصله، شد نیمانگشت و من انگار دزدیده شدم. دستوپا گم کردم. از خود تهی شدم و پر. هنوز چشمدرچشم بودیم. آنقدر قریب که از نفسهای یکدیگر جان میگرفتیم. دستی را که سایهبان ساخته بودی، پایین کشیدی و توت را که لای انگشتانم له شده بود، به آب انداختی و از دستم قاپیدی. من، پشتم به خورشید چرخید. زانویم، زانویت و پاهایم، پاهای گِلآلودت را درون آب لمس کرد. زیر آن چتر سبز باغچه، تو آنقدر قریبم بودی که حتا هر نفس نیمجانت چند تار زلفی را که روی گونههایم بود، به پرواز درمیآورد. سرت را بیشتر به من نزدیک کردی و من دیگر تاب عمق آن نگاهها را نداشتم. سینهگاهم تنگی میکرد به قلبی که در آن لحظه پر از تو و بازدمهای تو شده بود. نفسهایم کوتاه و کوتاهتر شد. چشمهایم را بستم. تسلیم شده بودم؛ تسلیم نگاههایت. لحظهای گذشت و هنوز آن نیمانگشت فاصله طی نشده بود. یکباره ولی گونهام داغ شد، گُر گرفت. انگار سوخت. تو… تو بودی. دستت روی صورتم بود. انگشتانت، چنان نرم و آرام روی گونههایم میچرخید که انگشتان یک مادر در صورت یک نوزاد. تو همان بودی، آرام، باوقار، مهربان. مرد بودی، ولی در تعریف کلیشهای مردان جامعه نمیگنجیدی. تو شاید از خاک دیگری ساخته شده بودی. سرشتت با همه توفیر داشت. آزاده بودی و آزاده میخواستی. حتا عشق برای تو، نام دیگری از آزادهگی بود.
چشمم را باز کردم. هنوز در همان فاصله نیمانگشتی بودی. باز پرش یک جنگل پروانه در دلم. حس کردی. گویا در لرزش مردمک چشمانم دیدی. تبسم کردی؛ تبسمی که تعریفی بود از لطافت و مردی؛ مردیای که تو خود از نو تعریفش کرده بودی. چشمهای میشی با مژههای کوتاه ولی پرپشتت، پر بود از ژرفا، از عشق، از احترام از افتخار و از شوق آزادهگی. آن چشمها نه یک که هزار تصویر و تفسیر داشت. مثل چشمهای یک بت به چشمهایم زل زده بود. گفتی از آن دو پنجره – از چشمهایم – به پیچاپیچ روحم راه کشیدی، پی کشف من، یا شاید پی کشف خویشتن.
داشتم دستوپا میزدم تا همین ذرهای که از من در من باقی است را نبازم، که لبانت جنبید: «مرا همین بس که چشمهایت روح مرا صیقل میکند. چشمهای زیبای زنانهات که آزادی و آزادهگی را به من آموخت. و هی جانم میبخشد با واژههای بیهجا و بیصدا؛ ولی با هنر و با ژرفا. علت، زیبایی خیرهکننده چشمهایت، لبخند ملیحت – که خال کمرنگ کنج لبت را نمایان میسازد – و بوی خوش تنت نیست. درون توست. عصیانگرِ توست. روح آزاد و سرکش توست، که مرا به چالش میکشد و مجذوبم میکند و مشتاقترم میکند تا در پی گم شدن و پیدا شدن در خموپیچ روحت برآیم و به ژرفای چشمهایت غوطه زنم. تو مرا به اندیشیدن میکشی. تو مرا عمق میبخشی. میدانی؟! با آنکه در تو یک افغانستان جنگزده و زنان دربند ناله دارد، به امنترین نقطه جهان میمانی. تو به پرتو خوشرنگ صبح آزادی شبیه هستی. صدایت به صدای قهقه دخترکان پس از آزادی شبیه است که نسیم آرام و روحافزا به گوش رساند. صدایت طنین خندههای مهاجر بهوطنبرگشته را مانند است. دامانت به پرواز دامن مادروطنی میماند که به پیشواز فرزند دلبندش میدود. تو… تو آیینه آزادی هستی. وجودت چونان نور ماه، نرم و قدرتمند در دل ظلمت است. مثل آرامش و غوغای خوش آخرین شب جنگ در سنگر. و آغوشت، آغوشت به یک افغانستان آزاد و بیطالب و بیجنگ میماند. بانوی من! تو اندرین خاک زیبا ولی مرگآباد و زنستیز، «زن» هستی، زن! تو نویددهندی صلح وطن هستی برای من. تو بانوی منی. تو عشق و معشوق منی. و ریشه این عشق در روح تو و شاخ و برگش در روح من است. اینگونه، ما در هم و باهم مثل درخت، دوسویه رشد میکنیم، ریشهوار و شاخوار. شاید ندانی، ولی من این دیدهگان پرغصه، ناقرار، زندانی، قلب پر از آرزوی تکهتکهات را که پسِ اینهمه شور و عشق و نگاههای پر از من و شوق آزادهگی نهان میداری، آه که میبینم. بانوی من! تو پندار که در من روح یک زمین «مرد» است و همه به پای تو زانو زدهایم و با یک زبان از برای آنچه بر تو رفته است و ما سبب، از تو پوزش میطلبیم. ما را ببخش! ببخش! ولی… ولی اینکه زخمهای کهنه و پیر قلب تو را التیام نمیبخشد. مرا ببخش! ببخش که ناچارترین و ناتوانترین عاشق دنیایم. ببخش که تو را از این بند رها نمیتوانم کرد. بانوی من! بگذار زخمهای روح و قلب را ببوسم. بگذار شهید راه آزادی تو بشوم. چون تو آزاد گردی، وطن آزاد گردد. بگذار بمیرم، تا جاودانه شوم. بگذار!»
این گفتی و پروانهها در من و در پیچاپیچ روح و قلبم جَستند و در من یک زمین باد وزید و در چشمانم یک آسمان ابر باریدن گرفت. تو همین بودی. انگار هر چیزی را از نو خلق میکردی. حتا مرا در من از نو تعریف میکردی. هنر بودی، هنری که احساس میزاید و درون زنده میکند. وقتی واژهها به زبانت آهنگی را اجرا میکرد و صوتی میساخت، معنای دیگری داشت. پنداری جوهرشان دگرگون میشد و ژرف میشد. هر واژهای… هر واژه، از زبان تو شاعرانه بود و رنگ آزادی داشت. مرا از هزار تا هزار دهان صدا میزد، صدا زده بود. اما نام من از زبان تو، نه همان نام بود. تغییر میکرد. زیبا میشد. پرمعنا میشد. نو میشد. بکر میشد. مثل پارهای از زمین که از تجاوز انسان در امان مانده باشد. تو همین بودی. خالق. هستگر. چه میتوانستم گفت؟ چه؟ تو سنگتمام گذاشته بودی. آخرین مهره دست تو بود. سیاه برداشتی و سفید گذاشتی. کیش و مات. چیزی باقی نگذاشته بودی و من پاسخی سزاوار تو نیافتم.
داشتم نفسهایت را میبوسیدم. داشتم واژههایی که از روح و درونت میریخت، میبوسیدم. داشتم روحت را سخت در آغوش میفشردم. قلبت را، آن قلب بزرگ و مهربانت را میبوسیدم. چشمهایت را. نگاههایت را. عشقت را. شکوهمندی عشقت را. اما… اما در خفا، دوست نداشتم آنچه آن لحظه دَور ما، درون ما، بین ما میچرخید، از جریان بماند و بایستد. حتم داشتم تو اینها را حس میکنی، ولی طاقت نیاوردم. فاصله نیمانگشتی را طی کردم. لبانم را بر تقدیرگاهت گذاشتم و جبینت را بوسیدم. از این بود که هیچ نگفتم، فقط بوسیدم.
در چشمهایت هالهای اشک پدیدار شد و یکباره لب باز کردی: «سخت از جدایی میترسم. جدایی مرگ میآورد، در هر شمایلی.» این گفتی و با تمام خودت و با همه چیز و همه جا – انگار- در سیاهی مردمک چشمم بهراستی غوطه زدی. رفتی. از پرده چشمم به گودال هیچ ریختی و گم شدی. و نگاههایم به دیوار خورد و همین تنگنای غربت. درد داشت، چون آنی که از «جدایی» گفتی، به خاطرهای که پناه برده بودم، در من فراری شد. و من از خاطره بریدم و به دامن حال افتادم. ذهن و چشمهایم خالی شد؛ خالی از خاطرهای که در دل روزگار که همه چیز سور و سیاه بود، رقم خورده بود. و این بود که رنگ سور آن روزگاران بر من و تو قدغن بود. از این رنگ نه پوشیدیم، نه خوردیم. به یاد داری؟! در پیچ همان باغچهگک درختی بود – از آلوبالو – که به تاجی پر از یاقوت میمانست، اما برای من و تو پندار وجود نداشت. نه اینکه زیبا نبود، بود، ولی در دل جنگ و ستم برای ما زشت بود. درخت آلوچه کناری اما برای ما بود، آلوچه شمالی. سبز. سبزی که با سفید نمکِ کف دستمان، دهانمان نمکی و ترش میشد و چشمهامان بسته. سبز و سفید، -برای من و تو- نماد آرامش و صلح بود. سرخ اما بوی خون میداد، بوی خون آدمها، بوی جنگ. بوی خون زنی که پس از تجاوز طالب مرگ میآورد بر او. بوی خون سربازی که طالب بر سرش در کوهپایهها شلیک میکرد و بعد به صخره میافتاد و قامتش دوتا میشد.
سرخ، نحس بود. به خون دل و چشم مادران و پدرانی میماند که پسِ فرزند مسافرشان میریختند، و به خون مهاجری مانند بود که غربت از رگانش میمکید. و هم، به رنگ سرخ خون جگر دخترکان شبیه بود که وقتی آژیر زنگ مکتب پسرانه را میشیندند، ریختن میگرفت. سرخ، خون گرهخورده اندامهای زنان و مردانی را مانند بود که شلاق طالبان را خورده بودند. و سرخ، رنگ مرگ آزادی داشت. برای همین آلو برای ما، رگهای پرشده از خون مرگ، در هر شمایلی بود که از شیارهای زمینِ نعشآلود مکیده بود. و، بر ما قدغن. برای همین عشق برای ما سپید بود تا سرخ. عشق ما ساز در سنگر، «رقص در مسجد»، بوسه در میدان جنگ بود. انقلاب بود. کودتا بود. من در اوج زنانهگی و عشق تو، برای آزادی و زنانهگیام میجنگیدم. تو در اوج مردانهگی و عشق من، برای آزادی و زنانهگی من میجنگیدی. عشق با این آیین زیباست، نه؟!
این عشق، برای ما سلاح بود. وطن سنگر. آزادی مرام. ما میجنگیدیم، با دشمن، با طالب. دستدردست هم بودیم و شانهبهشانه. نفهمیدم چه شد. نخست نسیمکی وزید. بعد، باد جان گرفت. دیدم… دیدم آنسوترک توفان جان میگرفت. گرفت. دستانم محکمتر به دستانت گره شد. تو رو به من کردی و تقدیرگاهم را بوسیدی، چشمانم را بوسیدی، خم شدی و قلبم را بوسیدی. اشکی بر گونهات ریخت و خون سرخ از گلولهای که قلبت را نشان گرفته بود. ولی تو تبسم کردی و گفتی: «جاودانه شدم…» و توفان آمد. غرید. در پیاش زمین و زمان خاکستری شد. آنچه زمین و زمان را پوشیده بود، خاکستر نبود، خوریژ بود. گداخت و سوخت بر هر چه ریخت. تو را از من گرفت و من در سنگر تنها شدم. تا حال، همسرنوشت با همه، محکومم به غربت. در خویش. از خویش. از خاک خویش. در خاک خویش. و این غربت – رنگها را – سرخ را طور دیگر تعریف کرد: قدرت و شجاعت و –شاید – زیبا. اما جاودان من! تو راست گفته بودی، ببین! جدایی در این کران، مرگ آورده است، در هر شمایلی. ببین! دستانم را از تو خالی کرد، پشتم را از وطن. و اما آنچه برایم باقی است، «مرام» ماست: آزادی سرخ.