آنتوگانیستهای یکدندهی حاتمی کیا، استحالهی فُرمِ روایت نمیشوند؛ چون آنها هنوز در دوران سینمای کلاسیک پرسه میزنند. برای همین است که قصه برای ابراهیم حاتمی کیا، در اولویت قرار میگیرد. برای همین است که فلمهایش اغلب پایانی قاطعانه دارند. چون نوع شخصیتپردازیهای حاتمی کیا، در تبانی با چنین تمهای آلن رنهای و کیمیاییگونه، پایانهای بستهی خوبی میطلبند که حاتمی کیا، خوب از عهده آن برمیآید.
وفاداری، جوانمردی و ازخودگذشتهگیهای بیحدوحصر انساندوستانه و اعتقاد راسخ به آرمانهای دفاع مقدس، از مولفههای برجستهایاند که آگاهانه در آثار او تکرار میشوند. جو جنگزده و انقلابی، پایهای میشود بر بنای لحن فلمهایش. در واقع این مولفهها، به صورت ذاتی تم فلمهای او را میسازند.
شخصیتهای حاتمی کیا، مثل قصههایش پیچیده و خیلی منحصربهفرد نیستند که برای مخاطبان، قابل کشف و تحلیل نباشند. همه میدانند که یک شخصیت خیلی سمج، آرمانگرا و پابند به آرمانهایش تا پایان فلم چگونه خواهد بود. کافی است که آنها با آن شخصیت همذاتپنداری کنند. آن وقت حاضر اند تا پایان فلم، با اشتیاق همراه شوند و با مرگ شوالیهوار و به یادمانی آنتوگانیستهای با چاشنی دینی-عرفانی اشک بریزند.
حاتمی کیا، بیشک خالق آنتوگانیستهای تسلیمناپذیر است، خالق پرسوناژهای لجوجی که حاضر اند برای اثبات وفاداری و مردانهگی از هرچه دارند مذایقه نکنند.
یکی از این آنتوگانیستهای تسلیمناپذیر، حاج کاظم آژانس شیشهای است که سرانجام پس از چند سال در بادیگارد دوباره برمیگردد. فلم بادیگارد، تا قبل از فلم «به وقت شام» آخرین ساختهی این کارگردان، اگرچه به نظر من به لحاظ استفاده از تکنیکهای سینمایی در اوج قله آثار او قرار دارد، ولی پای فلمنامهاش به شدت میلنگد. در کل، قصه از پیرنگ خوبی برخوردار است، ولی خورده پیرنگها شده است، پاشنهی آشیلی بر «پیرنگ مادر». داستانکهایی که میآیند و بدون اینکه بافت محکمی در پیرنگ اصلی ایجاد کنند، همینطوری به حال خود رها میشوند. این داستانکها به شدت تکبُعدیاند و تنها کمکی که به روایت میکنند، این است که تبدیل به اِلِمانهایی میشوند که فقط در معرفی شخصیتها کاربرد دارند، آن هم به گونهی سطحی.
به طور مثال، در اولین سکانسی که از شفاخانه میبینیم، یکی از دانشآموزان راضیه (مریلا زارعی)، همسر حاج حیدر ذبیحی (پرویز پرستویی)، دست به خودکشی زده که برهانی بر آن نمیآورد و تا آخر هم این راز سر به مُهر باقی میماند. فقط در همینجا به ما گفته میشود که راضیه، معلم است.
همینطور در سکانس درگیری خیابانی حاج حیدر و راضیه با موادفروشها- که به شدت هم سریال ترکی شده است، حاج حیدر ذبیحی، در چشم برهم زدنی، سه- چهار نفر را لتوپار میکند و مثل آب خوردن قضیه ختم به خیر میشود.
به لحاظ شخصیتپردازی، رفتارهای پارادوکسیکال حاج حیدر ذبیحی، همان رفتارهایی است که حاج کاظم، در آژانس شیشهای داشت. از یک سو مردی است معتقد و متدین که برای احقاق حق تا پای جان میرزمد و در صداقتپیشهگی شهره است و از سوی دیگر سخت نامهربان جلوه میکند. در آژانس شیشهای مردم را به گروگان میگیرد و در بادیگارد مردم را کتک میزند. حتا اگر توجیحش این باشد که افراد موادفروش بر ناموسش دست بلند کردهاند، با آن هم آدمی چون حاج حیدر ذبیحی باید شکیباتر از اینها باشد تا عملی بالمثل انجام ندهد و بداند که شرایط آنها را به این روز انداخته است.
حاتمی کیا، اگرچه در بادیگارد سعی کرده که با تکه انداختن بر مسوولان نظام، به منتقدان بدبینش تلنگُری بزند و بگوید که در حال پوست انداختن است و دارد نو میشود، ولی نیش زدنهای سیاسی او به قدر اصغر فرهادی کارگر واقع نمیشود؛ چون فرهادی حرکتی روباهوار دارد و به اشکال متنوع در دیالوگهایش حرف دلش را میزند. او استاد این کار است.
آیزایا برلین، در جایی نوشته بود: «روباه، بسیار چیزها میداند، اما خارپشت، یک چیز بزرگ میداند».
او با این تشبیه نویسندهگان را به دو دسته تقسیم میکند: «عدهای مثل خارپشت برای دفاع فقط از یک راه حل استفاده میکنند، سازمان فکری یکپارچهای در آثارشان قابل تشخیص است، اما بعضی مثل روباه ترفندهای متنوعی در ذهن دارند».
به نظر میرسد که حاتمی کیا، هنوز در قصههایش به دنبال بوی پیراهن یوسف است و به طور ناخودآگاه دلش به سمتوسوی کارهایی میرود که حال و هوای «آژانس شیشهای» و از «کرخه تا راین» را داشته باشند.
در بادیگارد، حتا پالتِ رنگیای که انتخاب شده، به لحاظ بصری خیلی به جا و همآهنگ با ژانر و تِم فلم است؛ یک رنگ گرم و زرد مایل به سبز. این پالت رنگی خیلی خوب در خدمت یک حال و هوای روحانی و کشمکش درونی- عقیدتی قرار گرفته است.
با این حال در بادیگارد، چیز خاصی هم هست که دوستدارانش را به کارهای بعدی حاتمی کیا، امیدوار میکند، و آن اینکه او متوقف نشده و سواد سینماییاش دارد سیر صعودی را طی میکند. در بادیگارد، حاتمی کیا یاد گرفته است که چطور موسیقی متن را در خدمت روایت قرار دهد. در این فلم، موسیقی هست، ولی شنیده نمیشود؛ یعنی موسیقی متن در این فلم بیشتر نقش غنایی دارد تا نقش روایی. نمیخواهد بار احساسی فلم را تنها بر دوش موسیقی بگذارد. این یکی از نقاط قوت فلم است.
همآهنگی خوب محمود کلاری با حاتمی کیا، تصاویر چشمنوازی از فلم ارایه داده است، اگرچه تصاویر فقط «فوتوژنیک»اند نه «فوتوژنی». قابها از هیچگونه استعاره، نشانه یا ایهامی بهره نبردهاند- که البته تا جایی، جو حاکم بر فلم و نظام تصویری آن پتانسیل ایهامزایی و نمادسازی را ندارد.
بازیها در کل رضایتبخشاند. استاد پرستویی که قطعاً این جنس بازیاش است، ولی با آن هم از انرژی حاج کاظم آژانس شیشهای برخوردار نیست.
شاید بگویید چرا من اینقدر از آژانس شیشهای یاد میکنم! برای اینکه من بادیگارد را نسخه خیابانی آژانس شیشهای میدانم. برای اینکه آژانس شیشهای، بهترین فلم حاتمی کیا، در این فضاها است.
تمایل حاتمی کیا، برای تجربه فضاهای جدیدتری هم به گونهی کمرنگی در بادیگارد، مشهود است.
به عنوان مثال، در سکانسی که هیات اروپایی به آژانس انرژی اتومی میآید، معترضان موترسایکلسوار با آن پلاککارتهای اعتراضیشان، کنایهای است از حوادث انتخابات 13۸۸ در ایران. فقط افراد خاصی مثل حاتمی کیا، جسارت این ریسک را میکنند. انگار میخواهد بگوید که دوست دارم حرفهای تازهتری بزنم و فضاهای جدیدتری را تجربه کنم. شاید برای همین حاج کاظمش را در بادیگارد ترور میکند… اگرچه با نام حاج حیدر ذبیحی.
زیباترین بخش فلم بادیگارد، سکانس پایانی است که حاج حیدر ذبیحی تیر میخورد و در حالی که موسیقی زیبای کارن همایونفر، دوربین را همراهی میکند، بیننده با روح حاج حیدر ذبیحی از تونل آرامآرام بیرون میرود و در هالهای از نور سفید، روح او به ملکوت عروج میکند.