فلم «بچه کابلی» با تهیهکنندهگی یک شرکت فرانسوی و کارگردانی برمک اکرم فلمساز افغان مقیم فرانسه، در سال ۲۰۰۸ کلاکت خورد و در اپریل ۲۰۰۹ روی پرده رفت. فلمنامه این فلم را خود آقای اکرم نوشته و موسیقی این فلم نیز از ساختههای خود او ست. آقای برمک اکرم در مرحلهی تصویربرداری، در کنار گروه تصویربرداری فرانسویاش، خود نیز بعضاً تصویر گرفته است.
بازیگر اصلی، حاجی گل (خالد)، در نقش راننده تکسی، و لینا علم در نقش خانم او در این فلم حضور دارند. محمدشفیع ساحل نقش پدر خالد را داشته، امیل گلین (مغی) و ولی شتز(متیو) در نقش امدادگران مؤسسه فرانسوی حضور دارند.
«بچه کابلی» که یک روایت رئالیستی دارد، به بررسی جامعهی جنگزدهی افغانستان و سنتهای حاکم بر آن را پرداخته و با دیالوگهای آمیخته با طنز، بر لحن فلم چاشنی میزند.
از المانهای خوب این فلم یکی هم انتخاب درست بازیگران است. حاجی گل بازی گر کهنه کاری است. تُن صدای قدرتمندی دارد و در تلفظ کلمات لحن اش از وضاحت خوبی برخوردار است. این باعث میشود که دیالوگها را صاف و کشیده ادا کند و با آنچه میگوید، ارتباط درونی برقرار کند، نه اینکه صرفاً روخوانی کند. آنچه که متاسفانه بعد از فلمنامه؛ مشکل بزرگی در فلمهای افغانستانی است که نه در مرحلهی نوشتن فلمنامه به دیالوگها اهمیت میدهند و نه بازیگران مان روی لحن، بیان و صدای شان کار میکنند. از طرفی نه بازیگران مان هنوز به این توانایی و دانش رسیده اند که کارگردان بی اتکا به دیالوگهای از قبل نوشته شده؛ به بداهههای بازیگران سر صحنه بسنده کند. البته این چیزها به توانایی و روش کاری کارگردان همبستهگی دارد که به چه صورتی کار میکند. حتا لحن و زبان فلم یکی از عوامل اصلیای ست که خود مشخص میکند که در یک فلم؛ چه دیالوگی چه طور بیان شود!؟
بگونهی مثال، فلمهایی با درامهای اجتماعی، به نسبت پرداختن به موضوعات روتین و دغدغههای خیلی ابتدایی و جامعه شمول؛ دیالوگ در این نوع فلمها از بار ماندگاری کمتری برخوردار اند. به هرمیزان که به قشر پایین تری جامعه نزدیکتر شویم، به همان اندازه از بار غنایی و ماندگاری دیالوگها کاسته شده و بیشتر صورت خبری و اطلاعرسانی پیدا میکنند. مسأله این نیست که دیالوگها بار ماندگاری داشته باشند یا نه. مهم این است که دیالوگها در خدمت یک ساختار واحد قرار بگیرند. آنچه که در فلم «بچه کابلی» و در فلم «وژمه» به خوبی رعایت شده است.
به فرض وقتی کارگران روز مزد و یا دکانداران مسألهی فلممان است، به نسبت «تیپ» و شناختی که در جامعه از این افراد وجود دارد؛ جا دادن دیالوگهای فیلسوفانه و دارای ایهام؛ به باور پذیری مخاطب آسیب میرساند. دیالوگی که در یک بستر داستانی، خوب جا نیفتد، به ذوق مخاطب میزند. مثل یک وصله ناجور است، در محتوا و بر بدنهی ساختار. انگار یک پیامی را به زور به خورد مخاطب میدهند.
در هر دو فلمی که تا حال برمک اکرم ساخته، بحث دیالوگ تقریبا یک مسألهی حل شده است و این نشان میدهد که او با نگاه عمیق و جامعه شناختانهای که دارد، میداند چطور لحن و زبان فلمش را یک دست و در خدمت “تم” آن قرار بدهد. البته او هم در یکی دو مورد دچار این وسوسهی دیالوگپراکنی شده است.
به گونه مثال در فلم بچه کابلی، آنجا که راننده تاکسی با دوست میرویس نامش سرمیخورد، یکی از دیالوگهای میرویس این است: «۲۰ سال پیش عسکرهای روس بودند، حالا عسکرهای تمام دنیا ست.»
انگار کارگردان این دیالوگ را با چوب در گوش مخاطب فرو میکند. اصلاً همین صحنه در کل قابل حذف است.
در بحث شخصیتپردازی، آقای اکرم را در هر دو فلمش باید تحسین کرد. او چهرهها را خوب میشناسد، خصوصیات ریز آنها را تحلیل میکند و میداند چطور به شخصیتهایش آن گونه که در فلمنامه خلق شدهاند؛ جلو دوربین حضور عینی بدهد. من فکر میکنم اگر یک کارگران بتواند به بازیگرانش تفهیم کند که دقیقاً چه میخواهد، یا بازیگران در آن فلم خوب انتخاب شوند، کارگردان نصف بازی را از قبل گرفته است. البته منظور من آنانی ست که با بازیگران حرفی کار میکنند، نه با نا بازیگر که آن موضوع کاملاً یک بحث متفاوت است.
اصغر فرهادی، کارگردان «جدایی نادر از سیمین» در مقالهای که تحت عنوان درسهایی از «سینمای اصغر فرهادی» منتشر شده گفته است:
«خیلی قصهها هستند که آدمهای تیپیکال قصه را جلو میبرند. مثلاً اگر فلم پارتی پیتر سلرز را دیده باشید خیلی از آدمهایی که در آن مهمانی هستند تیپ هستند و فلم هم بسیار فلم خوبی است. پس ما وقتی میگوییم تیپ و شخصیت قصد ارزش گذاری نداریم. این مثل دو تا ژانر است. مثل این است که بگوییم فلمهای پولیسی خوب هستند و فلمهای تخیلی بد. اینها دو تا ژانر متفاوت هستند که نمیشود با هم مقایسه کرد. »
وقتی تیپ میسازید تماشاگر مختصات او را از قبل میشناسد. مثلاً در فلمهای قبل از انقلاب این زیاد بود که یک شخصیت رشتی در فلمها میگذاشتند. همین که شخصیت رشتی میگذاشتند تماشاگر نسبت به آن زمینهای در ذهنش داشت. حتا از نظر فیزیکی هم آنها را شبیه هم میگرفتند و بازیگرهای مشخصی هم در همه فلمها آن را بازی میکردند. اینقدر اینها را در سینمای قبل از انقلاب بد اجرا کردند که اصلاً خود تیپ سازی یک کار زشت شد. اما ممکن است یک سری فلمها با تیپ روایت شوند.»
در فلم بچه کابلی بعضا شخصیتها «تیپیکال» میشوند. همان تیپهای خیلی رایج و کلشیهای که بارها قبلا نشان داده شده اند. مثلا آنجا که راننده تاکسی کودک را پشت درب مؤسسه فرانسوی رها میکند، رهگذر فقیری از راه میرسد که یک پا دارد و چوشک شیر کودک را میگیرد و شیر آن را میخورد. این مرد با همین خصوصیات (منظور خصوصیات ظاهری) در فلم جنگ تریاک نقش پدر خانواده را بازی کرده است. در آن فلم این او یک «شخصیت» است ولی وقتی ما آن را با همان خصوصیات در فلم دیگری دوباره تکرار کنیم، یعنی داریم «تیپ»سازی میکنیم. انگار این شخصیت را که حالا «تیپ» شده است؛ از آن فلم وام گرفته باشند. بعید نیست که بعد از این در فلمهای دیگر نیز فلمسازان او را در همین «تیپ» تکرار کنند.
به هر حال این یکی از پلانهای قابل حذف در فلم است که اگر از فلم برداشته میشد، هیچ صدمهای به فهم روایت نمیزند.
فلم با توجه به ساختاری که برایش تعریف شده، از بُعد تصویربرداری هم خیلی خوب است. هرچند به نسبت جادهای بودن نیمی از سکانسها و لوکیشنهایی که فاقد عناصر بصری زیباییشناسانه هستند؛ فلم قابهای چشم نوازی ندارد، ولی همین موضوع خود یکی از پارامترهای موفقیت این فلم است. تصویربرداری در این فلم خلاء داستانی را پر نمیکند، بلکه خود در خدمت یک ساختار واحد قرار گرفته است که فقط اتفاق را دنبال میکند.
اولویت دادن به عنصر قصه، درون مایهی داستان را به پختهگی کامل میرساند. پس این «درام» است که پیش از هر چیزی مخاطب را نگه میدارد. پس تصویربرداری خوب همان است که متناسب با هر ژانر و ساختاری در خدمت روایت و لحن فلم قرار بگیرد.»
بچه کابلی در شصت و پنجمین دور، جشنواره بینالمللی فلم «ونیز» نمایش خورد و موفق به کسب جایزه حقوق بشر شد. این فلم همچنان در جشنواره فلمهای افغانستان در سویدن، در سال ۲۰۱۱ روی پرده رفت و در خیلی از جشنوارههای داخلی و بینالمللی دیگر نیز مورد استقبال قرار گرفت.