آفتاب غمانگیز دشت برچی کابل پس از آن طلوع کرده که تاریکی شبش جوانان زیادی را در خود فرو برده است. جوانانی که برای رسیدن به آرزوهایشان گرد هم آمده بودند و برای پیروزی در مسابقه مبارزه میکردند. شور و هیجان از برد و باخت در نبردی که قرار بود میان این جوانان برگزار شود در تن همه آنان پنجه کشیده بود؛ اما بهیکبارهگی صدای مهیب و دلخراشی بلند میشود و شور و هیجان با دنیای وحشت جا بدل میکند و میدان مسابقه تبدیل به خون و جسدهای بیجان ورزشکاران جوان میشود.
با این حادثه دلخراش، غم بار دیگر گلیمش را گستردهتر در این منطقه پهن کرده است؛ آنقدر گسترده و طولانی که پایان آن سراب گشته است. چشم تر مادران غمدیده هنوز از حادثه سال قبل بر مرکز آموزشی کاج نخشکیده بود که این بار فرزند دیگرش را با بدن سوخته و تکهپاره کفنپوش کرده و نزدش آوردهاند. آن زخمهای ناسور را بازهم تازه کردند.
سیاهی شبی که با خون جوانان رنگ دیگری به خود گرفته بود، سحر میشود و با روشن شدن هوا زن، مرد، جوان و نوجوان دختر و پسر که شب را به سختی و با کابوسهای جانکاه سحر کردند، راهی محل حادثه شدهاند تا مکانی را که بار دیگر تبدیل به قتلگاه جوانان شده است، از نزدیک ببینند. همهمهها از چهگونهگی وقوع حادثه در فضای غمانگیز جادههای برچی پیچیده است. یکی از چهگونهگی تحمل و طاقت پدر و مادرانی میگوید که بارها داغدار شده و این بار نیز یکی دیگر از جگرگوشهشان را از دست دادهاند. دیگری در مورد تعداد کشتهشدهها و زخمیها میگوید و تعدادی هنوز کنجکاو هستند که مبادا عزیزانشان را در آن محل از دست داده باشند و تا حال کسی به آنان اطلاع نداده است؛ اما چیزی که بین همه مشترک است، گنگ بودن چهگونهگی وقوع حادثه و تعداد کشتهها و زخمیهای رویداد است؛ چون برخلاف حادثههای غمانگیز دیگر، این بار گروه طالبان جدیتر تدابیر گرفتهاند تا کسی در مورد بزرگی رویداد و تعداد زخمیها و کشتهشدهها اطلاع دقیق بهدست نیاورد. به همین دلیل روایتهای گوناگون بین مردم ته و بالا میشود و با گذشت چند ساعت، رسانهها نیز نتوانستهاند آمار دقیقی از تعداد قربانیان حادثه به نشر برسانند.
هر چه بیشتر قدم برمیدارم زیادتر با چهرههای آشفته، پریشان و رنگپریده مردم برخورد میکنم. به اولین شفاخانه نزدیک محل حادثه که تعدادی از زخمیها را در ابتدا به آن جا انتقال داده بودند میرسم؛ اما خبری از سراسیمهگی و ضجههای مادران نیست، جز مرد ریشبلند اسلحه بهدست که نزدیک شدن مردم را نظاره میکند. انگار زخمیها آنقدر سوخته و تکهپاره شده که آن شفاخانه با تجهیزات اندک حتا قادر به پانسمان زخمهای عمیق آنان نبوده است و آنها فوراً به جای دیگری انتقال داده شدهاند. به محل حادثه نزدیکتر میشوم و از دور ساختمان نیمهسوخته به چشمم میخورد که دو منزل آخر آن تخریب شده است. هرچه نزدیکتر میشوم پاهایم سستتر میشود و گامهایم را بهسختی از زمین جدا میکنم. سرانجام به قتلگاه جوانان ورزشکار میرسم؛ جایی که دیشب در آن شور و هیجان مسابقه برپا بود، اما پس از لحظهای، شور و اشتیاق با سکوت مرگبار جا بدل کرد.
محل حادثه از دیشب تا حال توسط طالبان که در چهار سوی آن پرسه میزنند و مانع عکس، فلم گرفتن و تجمع مردم میشوند، مسدود شده است. آنان به کسی اجازه ورود به نزدیکی آنجا را نمیدهند. دو طبقه آخر ساختمان در آتش سوخته و تخریب شده است. انفجار به ساختمان پهلو نیز آسیب رسانده است. در داخل ساختمان افرادی دیده میشوند که در حال پاک کردن خون قربانیان و لوازم باقیمانده از رویدادند.
در کنار خانوادههای قربانیان کسانی نیز هستند که از شدت رویداد خسارت مالی دیده و بهخاطر از دست دادن یگانه منبع درآمدشان زانوی غم بغل کردهاند. مردی میانسال با چهره افسرده در سر زینه ورودی ساختمان نشسته است. آشفتهگی و بیچارهگی از سر و صورتش میبارد، بغض کرده و با مردی که در کنارش نشسته است از دردش میگوید و آن مرد به قصد دلداری دست بالای شانههایش میگذارد و او را دلآسا میکند. آنسوتر جوانانی که انگار از حادثه دیشب جان سالم بهدر بردهاند، تجمع کردهاند. با صورتهای رنگپریده و لبان خشکیده از چهگونهگی وقوع حادثه میگویند و به دنبال دوستانشان که شاید زخمی و یا کشته شده باشند، هستند. اما به نظر میرسد که آنان نیز به دلیل سختگیریهای گروه طالبان پس از گذشت چند ساعت هنوز از دوستانشان اطلاع دقیقی ندارند و بیشتر از همه دلنگران و پریشانند.
چند قدم دورتر از محل حادثه، مسجدی قرار دارد که از آن صدای قرآن و فاتحهخوانی به گوش میرسد؛ اما برعکس گذشته صدای فاتحه را بهسختی میشود شنید و به همین دلیل کمتر رهگذران را متوجه میکند که خانوادهای در سوگ کشته شدن عزیزی نشسته است. چهار طرف مسجد نیز توسط افراد طالبان نظاره میشود و دروازههای ورودی آن را بستهاند. از پشت کتارههای مسجد مردانی دیده میشوند که با حال پریشان و چشمان گریان صف بستهاند و دیگران به قصد دلداری دستانشان را میفشارند و برایشان صبر میخواهند. اما از سمت دیگر مسجد که محل زنانه است صدای گریه و ضجههای طاقتفرسایی به گوش میرسد. همانند مادر داغداری به نظر میرسد که دست دخترش را از حادثه مرکز آموزشی موعود، پای پسرش را از مکتب عبدالرحیم شهید و بوتهای پرخون شوهرش را از لای جسدهای تکهپارهشده مسجد امام زمان پیدا کرده و دفن کرده است؛ قلبش از شدت درد تکهپاره شده و صدای نشنیدهاش را به آسمانها میفرستد.
بار دیگر همان مادران داغدیده در ماتم از دست دادن پسران جوان و برومندشان جامه عزا بر تن کرده و دودسته به سر و صورتشان میکوبند و دردهایشان را با فریادهایی که دیگر به گوش کسی نمیرسد، خالی میکنند. آنقدر درد از فریادهای زنان میبارد که چشم رهگذران را پر از اشک میکند. اما اندوه و سوگواری مادران را در سرزمینی که خاکش جوانان زیادی را بلعیده است، پایانی نیست. هنوز یکسالهگی درگذشت حسینها و فاطمههای دیگر نگذشته بود که این بار در سوگ درگذشت نجیباللهها نشستهاند.