یک روز قبل از واپسین روز 1393 خورشیدی پس از هجرت پیامبر اسلام از مکه به مدینه، دختری را، آدمی را به اتهام سوزاندن کتابی که او آورده بود، سوزاندند. فرخنده که خلاف اسمش بخت فرخنده فرجامی نداشت، در بعد از ظهر بیست و هشتمین روز ماه حوت توسط ملای مسجد شاه دو شمشیره متهم به آتش زدن قرآن شد. این اتهام چونان اخگری انبار هیمه و حطبی را که آدمیزادهگان این ظلمستان نسبت به «زن» در دل انباشته بودند، به آذر کشانید و به سان ضربتی بر جبین اهریمن دژخیم زیر پوست شهر، او را برافروخت و بیدار کرد. سیلی از آدمنماها با چوب و چماق و آهن و سنگ و دشنه و خلاصه هر چه در دم دست داشتند، به جان این موجود بیدفاع و در جستوجوی کمک، افتادند و در پرده بعدی این نمایش بهتآفرین، موحش و بسیار سهمگین؛ موتری را از روی نعش این خاتون سیهپوش و سیهبخت گذراندند. سپس جسم بیجان او را در بستر برزخگون دریای کابل به آتش کشیدند. درخور ذکر مکرر است که این رخداد، فرآورده خیال خلاق کسی نیست و در عالم اوهام صورت هستی نپذیرفته است. واقعیتی است که فراروی چشمان مبهوت همه عالم رخ داد. امروز دقیقاً شش سال از آن رویداد خوف و غضبانگیز میگذرد. در این مدت تبهکاری و سیهکاریهای مردم این خاک، باز بارها هنگامه آفریده است. اما این حادثه که قله و نوک یک کوه یخی ضخیم و بسیار با ریشه است، از چشمانداز من درخور واکاوی، تعمق و تدقیق بیشتری است.
نخست اینکه فرخنده فرد نیست. فرخنده رخشانه است. فرخنده تبسم است. فرخنده یکی از هزارانی است که ما از سر ترشبختی از سرگذشت قلیلی از آنها حصول اطلاع میکنیم، یا در واقع میتوانیم. چه بسا تلخکامانی از این جنس که حکایات دردآگینشان هیچگاه جهانروا نخواهد شد و خاک سیاه، مدفن مدام آنها و قصههایشان است. اکنون دیگر فرخنده نمادی است از آنچه بر سر مظهر مهر؛ زن و دگراندیش در این بخشی از کره ارض در درازنای بیش از یک هزاره، میآوردند و البته تا هنوز میآورند. کما اینکه تا مغیلان جهل و تاریکاندیشی را از بن نخشکانیم و جایش ارغوان آگاهی و روشنگری نکاریم، وضع همانی خواهد بود که است.
دومین نکتهای که بعد از دیدار دردناک ماجرا میتوان توفیق به دریافت آن یافت و از رشتهاش مخمل عبرت بافت، ظالم بالقوه بودن هر مظلوم و فرودستی است. چه بسا مظلومانی که همان ظالمی است که زور ستم کردن را ندارد. ظرف این نکته از آن جهت لبریز از اهمیت است که با زبان حال به گوش آدمی طنین میاندازد که غلظت رمانتسیسم و احساسزدهگی راهی به دهی بردنی نیست و تیری است خطا. آدمی امکان است؛ امکانی که میتواند خنجری بران و یا حریر لطیف باشد. اما رغبتش در همه ادوار و اعصار تاریخ تا روز حاضر به برندهگی و تندیدن بوده است، شاید به علت غرایزش. به عبارتی، من در نزاع میان لاک و هابز که یکی فرضش نیکسرشتی ذات آدمی بود و دیگری به پاکزادی بشر با شکاکیت مینگریست، طرف دومی، یعنی هابز ایستادهام.
ایستگاه بعدی ما در این قلمپیمایی، مصیبتزدهگی جامعه ما است. حادثه فرخنده با مردسالاری و زنستیزی صرف ممکن و محتمل نبود، اصناف و انواع بسیار مغایر و دیگرسان مصایب کنار هم جمع آمده بودند که امکان این حادثه فراهم آمد. جهل، دگرستیزی، قانونناپذیری و خو داشتن با محاکم صحرایی و فهرست بلندی از واژهگان نازیبا. قریب به نیمقرن جنگ و منازعه بیوقفه، خشونت را برای مردم ما مبدل به یک پدیده روزینه و بسیار عادی کرده است. طوری که نه تنها این پدیده را غریب و بیگانه از خویش نمیدانند، بلکه روان فرد فرد این جماعت رابطهاش با خون و خشونت گرم و توأم با حب و صمیمیت است. باری، این مصیبت زدهگی حاکی از پیچیدهگی و صعب بودن راهی به رهایی است. زخمهای عمیق آفات این اجتماع را نمیشاید و نمیباید با زدودن صورت مسأله بیش از این تعمیق کرد. تا سلامی دوباره به چشمه نور دادن، راه بلندی در پیش است که همت بلند و چشم ژرفنگر را طالب است و بیهوده سخن به این درازی نبود.
سخن بعدی این مهم که از نظرگاه من، فرخنده پدیداری حال حقیقی این اجتماع است. صورت واقعی این تودهها است. نگاه نافذ و با ریشه این مردم را به زن و قضا و دگراندیش اینجا میتوان به تماشا نشست. مادامی که امکانها منتفی است کسی نمیتواند دم از پالودهگی و پاکی بزند. امکان مقدم بر ادعا است و هنگامی که امکانها شکوفا شدند ما ناظر بودیم که خلق خشمگین با زنی چنان تنها و بیدادرس و به جهت اتهامی چنان سطحی و بیمورد چه «حماسهای» آفریدند. فرخنده تنها مورد نیست، به شکل مثال دید واقعی این مردم به انتخابات و رای و ارزشهای دموکراتیک را میشد در مراکز خرید رای در مقابل یک وعده غذای چرب نظاره کرد. به همین سیاق، طرز نگرش هر مردی را نسبت به زن باید در مقداری از آزادی و حق که او به همسر، مادر و خواهرش قایل شده است دید، نه در مطالبی که در رخنامهاش به مناسبت هشتم مارچ منتشر کرده است. با این حساب، صورت واقعی و باور عموم اجتماع ما در قبال زن همانی است که در حادثه فرخنده دیدیم. البته من هرگز منکر بارقههای امید و مردمان نیکاندیشی که مرد و زن را دو سوی یک معادله میدانند، نیستم و نبودهام؛ اما آیا واقعاً میشود این دو نگرش را در افغانستان از حیث تعداد با هم مقایسه کرد؟ به یاد میآورم که از مدرس زبان عربیام، چرایی تفاوت فاحش میان مرد و زن را در دستور زبان عربی پرسیدم و او با چشمکی به من گفت: «وقتی چند زن به جایی میروند به چند جنجال میمانند، ولی در مورد مرد اینگونه نیست. وقتی زنها را دیدید به آنها بگویید حقوق مرد و زن مساوی است؛ اما مرد بالاخره مرد است و زن هم زن.» این حرف با استقبال گسترده همردیفان من مواجه شد. ما همینیم. نیستیم؟
ده روز پیشتر از امروز هشتم مارچ، روز جهانی همبستهگی زنان بود. من سر ستیز با مناسباتی از این سنخ ندارم و هر که تجلیل و تکریم کرد گوارایش باد. اما و هزار اما که ما دو دهه کار نمادین کردیم؛ البته باید هنوز هم و تا همیشه بکنیم، اما کار نمادین کافی نیست. حال ناگوار و وحشتزای زن در این اجتماع عطشش برای کار بنیادین بسی بیشتر است تا کار نمادین. حال زن، این همتبار باران، در میهن من پرداخت مشخص، مفید و عملی نیاز دارد تا دگرگون شود نه کلیگویی و یک نطق مبهم و دراماتیک در مورد جایگاه زن در فرهنگ افغانی و چیزهایی از این دست. ممکن خوشترین و نیکوترین نحوه تبریکگویی روز زن به زن، حمایت از او برای ادامه تحصیلش باشد. شناختنش به عنوان انسان مستقل و آزاد، با عقلی بدون نقصان باشد. گاه گداری چند کتاب هدیه دادن به او باشد. نوکر و کلفت محکوم به کاری مادامالعمر ندانستنش باشد و یا هم آزاد نهادنش در انتخاب همراه زندهگیاش باشد. در پایان گفتنی است که این جدال، جدال مرد در مقابل زن نیست. جدال همه ما است در مقابل سیاهی. یاد فرخنده جاودان باد.