روایت شاهی که شد فراری بابا
ابوزیتون

اما راویان اخبار و ناقلان آثار و طوطیان شکرشکن شیرینگفتار و خوشهچینان خرمن سخندانی و صرافان سر بازار معانی و چابکسواران میدان دانش (سرور نه) توسن خوشخرام سخن را بدینگونه به جولان درآوردهاند که در بلاد جابلقا شاهی بود بسی دادبخش و سخاوتمند که او را اشرفو نام بود. روایت است که عرصه سخاوتش حاتم طایی را به خشتک دریدن مجبور نموده بود. دریای دانشش کرانه و عرصه بینشش نشانه نداشت. گویند روزی ۱۶ ساعت کار کردی و سه ساعت بخسپیدی و بقیه زمان را نیز اشعار بیبدیل ملکالشعرای دربار شیخ مرتضوی شنیدی. باری امرای دربار او را دیدندی که پارهای معده و روده خویش بریده و پیش سگ افگند. گفتندی یا متفکر دو عالم، چرا چنین کنی و بر هلاکت خویشتن مصر باشی؟ بفرمود: شما ندانید، اندر این کار دو حکمت است. نخست اینکه آن سگ گرسنه بود و من غریب مادرمرده چیزی برای سیر کردن شکم آن سگ نداشتم، ناگزیر پارهای از تن خویش مر آن سگ را دادم. من وقتی از پاره تن خود بر سگی عنایت فرمایم، پس بدانید که خلایق را چهها نمایم. حکمت دیگر این است که چون معده و روده من کوچک باشند، پس کمتر خورم و خزانه بیتالمال فزونتر گردد. گویند ندیمان و دبیران دربار، هفتاد ماه متواتر در مدح این عنایت شاه شعر سرودند و مدالها دریافت نمودند. آغاز سلطنتش چنین بود که در عصر دیموقراسیه خلاق شاه را انتخاب فرمودند. پس یاران و نزدیکان گفتند: ای شاه آینده، رقیب از ما پیشی گرفته است. بفرمود: خلایق را وادارید که ما را رای بیشتر دهند. گفتند: خلایق ندهند. پس بفرمود: گوسفندان را دستور دهید که رای دهند. همان بود که با رای گوسفندی پیروز انتخابات گشتی و تا زنده بودی، حرمت و خدمت گوسفندان کردی و تنی چند از گوسفندان را به خدمت گماشتی. از آن زمان در بلاد جابلقا نگویند چند راس گوسفند، بلکه گویند چند نفر گوسفند. از شیخ ابو حمدالله که محب دربار بود، در رساله (طی طریق از پشت قامفیوتر تا کنار رهبر) نقل است که باری از سلطان پرسید: یا متفکر الاعظم، از بهر چه حسین را نواسه خدا گفتی؟ بگفت: محبت حسین در دل من چنان فزون است که به نواسه پیامبر نگنجد، ناگزیر نواسه خدا گویمش که مقدار حب من از الحسین را در من بسنجید. بگفت: پس چرا در نماز جنازه به سجده رفتی؟ بگفت: من سجده نکردم، پاره نانی روی زمین افتاده بود، خواستم آن را بردارم. امرالله مرا گفت یا سلطان، تو برندار، من در جلسه ساعت شش گویم که آن را بردارند.
گویند باری خبرچینان سلطان را خبر دادند که چه نشستهای که بیبیگل خاتون، ملکه دربار، ۲۲۰ میلیون به جیب زده است. بگفت: ای نادانان، او به جیب نزده است، در جیب گذاشته است از بهر پروموت دخترکان نوباوه. بگفتند: پرموت چه باشد؟ بفرمود: چیزی است شبیه نان، آن را به خلایق نشان دهند، ولی آنان را ندهند. پس خلایق به طمع آن نان همچنان دنبال ما دوان باشند تا شاید ذرهای از آن نان آنان را نیز رسد.
گویند چون ملک جابلقا را به لشکر یاجوج و ماجوج تسلیم کرد و خود متواری گشت، از وی پرسیدند: یا سلطان، تو که گفته بودی نمیگریزم، چرا گریزیدی؟ بگفت: من نمیخواستم بگریزم، داستان از این قرار بود که مرا رفع حاجت نیاز شد. پس حاجبی را گفتم که بباید رفت بیتالخلا. حاجب چرخکی مهیا کرد که ناگهان امرا و خاصان و حاجبان به دنبال من افتادند. بگفتم: شما کجا روید، من که روم بیتالخلا همیروم. بگفتند: ما را نیز رفع حاجت نیاز باشد شدیدا. پس در هوا شدیم. مکانی را دیدم، پرسیدم این مکان برای رفع حاجت خوب است؟ حاجب بگفت: یا سلطان، کسانی قبل از شما اینجا ریدهاند. پس هر مکانی را جستوجو کردم، دیدم یاران و رفیقان و دوستان و خاصان قبل از من (ریدهمالش) کردهاند. همینگونه رفتیم تا رسیدیم به ملک جابلسا، آنجا فرود آمدیم. من تا رفتم به بیتالخلا، یاران منطقه را به ریدستان مبدل کردند. از خجالت این ریدن دیگر به بلاد خویش برنگشتیم. اینگونه بود که لشکر یاجوج و ماجوج بر بلاد ما چیره گشت.
از سلطان اشرفو سخنان ناب زیادی به یادگار مانده است. باری بگفت: من جابلقا را در یک سال مرکز صادرات برق میکنم. چون یک سال گذشت، بگفتند: یا سلطان، یک سال گذشته و این ملک مرکز صادرات برق نشده است. بگفت: منظور من سالی بود که بیست سال بعد میآید. همچنان گویند کسی از وی پرسید که یا سلطان تو که کتاب «نقشه راه صلح» نوشته بودی، چرا در بلاد خویشتن صلح نیاوردی؟ بگفت: من نقشه راه صلح را ترسیم کرده بودم، ولی این حمدالله جان نقشه را سرچپه گرفت. نتیجه آن شد که ما به عوض اینکه از روی نقشه به راه صلح برویم، برعکس رفتیم. گویند چون اجلش در رسید، عزراییل به درگاهش ظاهر شد و به زبان فارسی تازه بگفت: بریم بچیش که وقتت رسیده. پس شاه ندا داد: من بهعنوان سرقوماندان اعلای قوای… عزراییل نگذاشت بیشتر از این صدا بدهد و دهانش را بست و وی به فنا واصل شد.