و اما راویان اخبار و خروسان خوشمنقار و اندیوالان بیمقدار و طالبان خشتکمردار چنین روایت کنند که اندر بلاد جابلقا همزمان که طاعون شیوع پیدا کرد و آخوندی نیز علم طغیان برافراشت. مورخان در مورد اثرات طاعون و فجایع آخوند اختلاف نظر دارند. برخی گویند که طاعون خلایق بیشتری را بکشت و برخی دیگر گویند نه، این آخوند بود که خون در رگ خلایق خشک بنمود. از قضای روزگار این آخوند یک چشم نیز نداشت. گویند در آغاز دو چشم بداشت، اما چون چشم دیدن خوشی مردم را نداشت، خداوند بر وی غضب بکرد و یک چشمش را از وی بگرفت. روزی این آخوند نزد طاعون برفت بگفت: ای یار و همقطار، تقدیر این رعیت نباید چنین بد باشد که همزمان دو بلا بر آنان نازل آید. پس تا من هستم، ترا نیازی به بودن نیست. تو برو، من به تنهایی کار ترا نیز بکنم. طاعون قبول بکرد و از آن ملک برفت جایی دگر. بشنوید از آخوند ما که چون از رقابت طاعون راحت شد، امرا و ندیمان را برخواند و بگفت که ای رفیقان و اندیوالان، دیگر خوردن و خوابیدن اندر کوتهها کافی باشد، زمان آن است که عصیان و طغیان کنیم و پوست این رعیت را از تن برکنیم. بگفتند: یا آخوند، این رعیت چه گناهی بکردهاند که باید چنین عقوبت گردند. آخوند جواب بداد: تا هنوز که نمیدانم چه گناهی از اینان سر زده است، ولی حتما گناهی بکردهاند، ورنه چرا ما بر اینان چیره میشدیم. همه بر حکمت و دانایی وی آفرین بگفتند و با وی همراه بشدند.
پس آخوند که از دفودهل نفرت بکردی، بدون ساز و سرود، چنین سرود:
بیت
جهان داند که سلطان زمانم
چراغ دودمان طالبانم
بهسان من نمیباشد به دنیا
تنها آخوند یکچشم جهانم
بران بودم که از اولاد این ملک
چو رود نیل جوی خون برانم
بگفتندم ببخشم جان ایشان
به تار موی فرزند جوانم
نبخشیدم بر ایشان جان ایشان
بکشتم تا رمق بود در توانم
مریدان و اندیولان و کوتهداران به پاس این عصیان و طغیان، هفت شب و روز را در مدرسهها عیشها بکردند که اندر نسخ نگنجد. پس از آن، آخوند یکچشم مریدان را بخواست و بگفت که بروید خلایق را بیاورید تا بر من بیعت کنند. لشکریان آخوند رفتند و خلایق را از خانههایشان برون کشیدند و آنان را در میدانی جمع کردند. آخوند یکچشم بیامد و بر فرازی بشد و ندا بداد که ای رعیت، بدانید و آگاه باشید که از زمانی که من علم امارت برافراشتهام، طاعون دست از سر شما برداشته است. به میمنت این روز خوب، بیایید و بر من بیعت کنید. مردمان خاموش اندر او نگریستندی؛ چون نگاه عاقل اندر سفیه. پس در آن زمان خروسی در آن نزدیکی بودی و آذان بدادی. آخوند رو به خلایق بکرد و بگفت: بفرمایید، این هم معجزه آسمانی. خروس به فرمان خدا بر من بیعت بکرد. پس شما کی باشید که بیعت نکنید. خلق چون بیعت خروس بر آخوند را دیدند، رگ غیرتشان به جوش برامد و گفتند که چگونه غیرت ما اجازه دهد که خروسی با امیر ما بیعت کند و ما نظارهگر باشیم. از آن زمان بود که خروس پیشوا و رهنمای این جماعت گردید و هر زمان کاری میکردند، نخست به خروس مینگریستند. چون خروس اذان میگفت، آن کار میکردند، ور نمیگفت، نمیکردند.