با توجه به اینکه بنده نه ادیب هستم و نه نویسنده زبردست، در دیار غربت با اسم زریاب آن هم سرسری آشنا بودم تا وقتی که مصروف تدوین کتاب «قدمهای آشتی و مسوولیت ما افغانها» شدم و میخواستم قدمهای آشتی گروههای مختلف افغانستان را از زبان یکی از نمایندهگانش، از روی یک سوالنامه علمی در کتاب درج کنم. در 1999 داکتر روان فرهادی که مشاور مهم کتاب بود، برای ادبیات فارسی دری اسامی چند نفر را برایم داد که از آن جمله تنها زریاب در مونپولیه فرانسه قبول کرد تا از روی سوالنامه بنویسد. در جریان کار روی نوشتهاش که در آن روزها زیاد توسط نامه و تلفن صورت میگرفت، باهم زیادتر آشنا شدیم. در اول میترسیدم که یک نویسنده سبک قصه که با قریحه سرشار و آزادش کار میکند، شاید با قالب تنگ یک سوالنامه مشکل داشته باشد، اما زریاب را بسیار با نرمش یافتم. هر کلمه یا پاراگراف و کوتاهی یا درازی جوابها را با بسیار حوصله میشنید و همراهم مثل یک خیاط که پیراهنی را برابر قد مشتری اندازه میگیرد و قیچی میکند، نوشتهاش را برای مفکوره همین کتاب برش میکرد. در جریان مرور نبشتهاش، یک نسخه کتاب «قصاریخ ملالی یا خاطرات اولین لیسه دختران افغانستان» را برایش فرستادم. به زودی یک نامه بسیار زیبایش رسید که کتاب را خودش و سپوژمی جان، از سر تا آخر خواندهاند و آن را بسیار ارزشمند مییابند. بعداً تلفنی گفت: «از اینکه کلمات عامیانه را در چنین کتابی آوردهای، خوشم آمد.» وقتی کتاب «قدمها» از نشر برآمد و برایش یک نسخه را فرستادم، زود زنگ زد. از کتاب خوش بود؛ اینکه یک نویسنده تازهکار و ناآشنا او را همجوار دیگر نویسندهگان تازهکار و ناآشنا قرار نداده بود. هرچند توصیف زیاد نبود، اما همان چند کلمه مختصر، منِ نوکار را بسیار تشویق کرد.
بالأخره بعد از 11 سپتامبر که اوضاع تغییر کرد و ما هر دو توانستیم از غربت طولانی به وطن برگردیم، در یکی از کنفرانسهای سال 2002 که او هم حضور داشت، پیشش رفتم و خود را معرفی کردم. در آن وقت من در مکروریان اول زندهگی میکردم. یک روز جمعه دروازه تکتک شد، زریاب بود. دیری نپایید، اما آمدنهایش هرچند وقت یک بار، برایم بسیار خوشآیند شد. سن ما بسیار نزدیک هم بود؛ ما نسلی بودیم که دوران طفولیت، مکتب و دانشگاه را در عین زمان با تمام فراز و فرودش در کابل گذشتانده بودیم، از عین واقعات خبر داشتیم، دوره قانون اساسی، خواندنهای ناشناس و ژیلا و زلاند و وفور رادیو، صحبت آقای جاوید در برنامه ملل متحد، رویلچی، کمپهای وزارتخانهها در روزهای جشن، مجله ژوندون و حتا معلمان خارجی مکاتب را هردو دیده بودیم. من ضرورت نداشتم تشریح کنم که جشن «هفت روز از اول سنبله تا هفت سنبله به مناسبت استقلال کشور و روز پشتونستان» چه وقت و چرا بود و او ضرورت نداشت بگوید پوپل، وزیر معارف پرقدرت و تحصیلکرده جرمنی، کی بود. او فارسی ظاهر شاهی نسبتاً ضعیف مرا (بعد از زندهگی 37 ساله در خارج) با وجودی که فارسی ظاهر شاهی خودش بسیار پخته و صیقل شده بود، کاملاً درک میکرد و میفهمید که پشت هر کلمه چه معنا و مفکوره، چه عنعنه و چه وزن دوستی، اعتراض یا ارزش وجود دارد. زیاد صحبت میکرد درباره اینکه نسل نو از مهاجرت برگشته و مخصوصاً در ایران درس خوانده تا چه اندازه آموزشدیده، دانشیافته و عصری برگشته و تا چه اندازه باید رویه متفاوت از دوران ما با ایشان صورت گیرد. او همهروزه با جوانان سروکار داشت و من در دانشگاه تدریس میکردم، ولی چشمانداز ما کمی فرق داشت؛ چون دانشجویان دانشگاه اکثرشان در داخل افغانستان درس خوانده بودند و شگافهای تدریس و تشنهگی برای معلومات در آنها بسیار زیاد معلوم بود. با این ملاقاتها معلوم میشد که هر دوی ما چه تغییراتی را باید در خود به وجود بیاوریم تا با این اجتماع نسبتاً نامأنوس و این نسل نو عودتکرده، خود را درست تطابق دهیم.
ملاقاتهای ما که تنها چند بار بود، وقتی من به گلباغ کوچ کردم، خاتمه یافت. نمیدانم تا چه اندازه روی ما برای آموختن زیادتر از این اجتماع و نسل نو و تطابق با آنها، تاثیر کرد و تا چه اندازه موفق بودیم. برای من هم مثل دیگر دوستانش هر وقت که میآمد، یک جمله خاصم را تکرار میکرد: «همراه این فهم چه میکنی؟» طنین این جمله، تا امروز در ذهنم است. یک گپ روشن بود و ما هر دو از نبود خانوادههای خود رنج میبردیم. زریاب سر سپوژمی جان و دختر خود بسیار افتخار میکرد. برایم جدول کتابهای سپوژمی جان را داد و گفت دخترش هم یک جایزه را برده است. این برایش بسیار قوت قلب میداد. وقتی سپوژمی جان به کابل آمد، برایم زنگ زد که او را ببینم. متاسفانه من در سفر بودم.
یک مساله دیگر هم بسیار واضح بود؛ اینکه ما و امثال ما شاید هیچوقت به صورت کامل در کشوری که زاده و پرورده شدیم و تا حال عشقش در رگهایمان جاری است، دیگر کاملاً مزج نشویم؛ به این دلیل که یک قسمت ما هم تغییر کرده است. ما هم چیزهایی دیدهایم که در ماحول ما کسی از آن خبر ندارد، آن را ندیده و آن را درک کرده نمیتواند. آنچه درباره تنهایی زریاب بعد از درگذشتش میشنوم، درک میکنم که تنهایی جزو لاینفک عودتکنندگان مثل زریاب است. امیدوارم از دست دادن زریاب، جامعه افغانستان را بهتر متوجه لایههای دیگر اجتماعمان کرده باشد؛ اینکه زندهگی، از هیچ طرف، جاده یکطرفه نیست.
سه موضوع برایم در قسمت زریاب مهم است:
اول: همین اکنون که سر وقت است و خانوادهاش هم تشریف دارد، باید و حتماً یک شخصیت حقیقی یا حقوقی مالکیت تمام آثار زریاب را رسماً به دست گیرد تا تمام نبشتهها و آثارش و حتا کلمات و واژههای فارسی را که ایجاد کرده، منبع، ماخذ و معیار واحد داشته باشد. با این کار هم کار محققان آسان میشود و هم کسی نمیتواند حتا یک کلمه از این آثار را دست بزند یا از آن سوءاستفاده کند.
دوم: زریاب یک شور پرجهش (passion) داشت که از چشمانداز روشن یک دوره دیگر، در جامعه متلاطم دورهای کاملاً ناهمگون امروزی، اهدافش را در یک استقامت تعریف شده و آشکار فعالانه پیش میبرد. آن دوره در اعمارش و این دوره در ایفای رسالتش، مهم بود و او توانست در هر دو دوره بدرخشد. اهدافش شاید تنها چند موضوع قصهنویسی، پیشرفت و عصریسازی زبان فارسی افغانستان، حل مشکل قومی و احترام مساویانه قوم تاجیک و پرورش نسل نو بوده باشد، اما تولیدی که زریاب در این بیست سال داشت، یک شاهکار است. اکثر نویسندهگان تنها یک یا دو کتاب را میتوانند در این بیست سال تولید کنند. شخصی چهقدر باید روی وقت خود حاکم و با هدف خود چهقدر روشن و وفادار و با کار روزمره خود تا چه حد منظم بوده باشد که در این آشفتهبازار افغانستان که وقت را محترم نمیشمارند و برای یک کار کوچک در یک دفتر باید سه پیاله چای نوش جان کرد و مشکلات بیشمار دیگر، چندین هدف را یکجایی پیش ببرد! برای خودم ـ تولید فرهنگیام وقتی در وطن هستم تقلیل مییابد ـ این پشت کار مرتب و هدفمند نه تنها نمونه بسیار مهم نویسندهگی عصری را نشان میدهد، بلکه نبوغ و قوت شخصیت زریاب را هم متبارز میکند.
سوم: من که در این دهها سال با زریاب تنها جستهوگریخته در مجالس یا تلفنی صحبت داشتم، اما همیشه از کارها و نوشتههایش میشنیدم، باور دارم که به صورت نامریی، زریاب یک چراغ تابان جامعه جنگزده و پررنج ما بود. او مثل يك چراغ تابان، براي اين نسل تشنه مدنيت، فهم، شهري بودن، آرامش و امید را پیام میداد. پشت همه ما در كوه بود که یک نفر پاسبان فارسی ما است و تاجیک بودن ما را صیقل میزند که از روی آن به دیگر اقوام مایه تعریف خودی را میدهد. با رفتنش، شهر كمي زيادتر در تاريكي فرو ميرود و موازنه كمی به هم میخورد. نمیدانم اين خلا چه وقت، در كجا و با كي پر ميشود و در اين خلا چه آسيبهایي به ما میرسد. باز گویم، دوست گرانمایه، آرام بخواب، اینجا افغانستان عنقاصفت است و نسل تعليميافته، آگاه و متعهد در حال ظهور میباشد.