اشاره: روایتی از یک افسر پولیس زن، روایتی از زوج است که هر دو نظامی بودهاند. سالها در صفوف پولیس برای کشور از جان مایه گذاشته و آرزوهای بزرگی داشتهاند که با فروپاشی دولت نهتنها آرزوهای آنها فروپاشیده، بلکه آنها کابوس مرگ و جدایی را نیز چشیدهاند. این روایت که آن را رنجنامه نیز میتوان نامید، قصه و غصه مریم محمدی، آمر جندر و حقوق بشر قوماندانی گارنیزیون کابل و محمدذکی، عضو کلینیک قوماندانی اچین ننگرهار است. آخرین دیدار و وداع این زوج، روز خاکسپاری محمدذکی در ولسوالی بهسود میدانوردک است.
وقتی سلام میفرستد، صدایش لرزان است. به تلخی و دلهرهگی میپرسد: بازتاب صدایم چه درد را دوا میکند و کجای زخمهایم را التیام میبخشد؟ با این حال، با گلوی بغضآلود دریچه سخن را میگشاید و میپرسد: از کدام غم و مصیبت بگویم، در حالی که دردهای فراوان دارم؟ سپس آهی عمیق و جانسوز میکشد و اشک میریزد. گریه امانش نمیدهد. مکث میکند و بعد ادامه میدهد: «آن روز [روزی که در میدان هوایی کابل انفجار شد] تصمیم گرفتیم نسبت به هر وقت دیگر زودتر به میدان برویم. چه میدانستیم که مرگ ما را چنان شتابان و بیمهابا به سوی خویش فرا میخواند. دخترکم را آماده ساختیم و به طرف میدان حرکت کردیم. دلم گواهی بد میداد و اندک پریشان شدم؛ اما به دل گفتم صبور باش. لحظهای فکر کردم، بعد خودم را قناعت دادم که آشفتهگی عمومی، باعث این دلهرهگی و بداندیشی شده است.»
ساعت 3:00 بعدازظهر، روزگار کولهبار رخت سفر همیشهگی را بر دوش شوهر مریم میکند. مریم برای آخرین لحظهها، دست شوهرش را میگیرد و سرش را به شانهاش تکیه میدهد و بعد با دل غمگین و نگاه متعجبکننده به او خیره میشود. چنان در او غرق میشود که وقتی شوهرش دستش را بر دوش او میگذارد، از جا میجهد و میترسد. موتر میایستد. دیگر طالبان اجازه نمیدهند. از موتر پایین میشوند. در هجوم تیرها و شلیکهای طالبان، یک قدم پیش و یک قدم به عقب، سرانجام خود را به اطراف کمپ باران میرسانند و در گوشهای جای میگیرند. کودکشان در هجوم و ازدحام بیانتهای آدمها نفسش در سینه بند میماند و به بهانههای مختلف میخواهد پدر و مادرش را ترغیب کند که او را از آنجا بیرون بکشند و همه بهانهها را یکی پی دیگری انجام میدهد و سرانجام حوصلهپدرش سر میرود وبه خانمش میگوید: «مریم، ببر این دختر را!»
مریم، نفسی عمیق و بغضآلود میکشد و ادامه میدهد: «دخترکم بیتابی میکرد. یکی دو بار آب خواست و بهانهگیریهایش تمام نداشت. از اینکه دو بار پدرش برده بود، خسته شده بود و مرا گفت ببر.» مریم دختر را بر دوش میگیرد و چند قدم نمیگذارد که با صدای مهیب انفجار از هوش میرود. دیگر از چیزی خبری نیست. وقتی چشم میگشاید، خود را در خانه خود، در میان جمع میبیند. میبیند که کسانی نشستهاند و افسوس میخورند. میگوید: «چشمهایم را باز کردم که در خانه هستم. بیروبار است. مه خودم وضعیت درست نداشتم، نمیفهمیدم چه میگویند. گپ را نمیفهمیدم. فقط میدیدم دهنشان شور میخورد. در آن لحظه بیشتر فکرم به دخترم بود که چره خورده بود. شوکه شده بودم و تنها دخترم به یادم میآمد که برایم گفتند بیا بیا بیا رویش ببین! نمیخواهی برای آخرین بار، روی شوهرت را ببینی؟ در حالی که شوک دیده بودم، تشخیص حرفها را نمیتوانستم…» مریم که اینجا میرسد، میگرید.
پس از پاک کردن اشکهایش، ادامه میدهد که وقتی برایش گفتند بیا برای آخرین بار روی شوهرت را ببین، این سخن چون گرز بر سرش فرود آمده و جهانش تاریک گشته است… مریم همزمان که قصه میکند، اشک نیز میریزد. گویی زخمهایش چنان تازه شده که دیگر مجال لب گشودن برایش نمیدهد. وقتی بغض گلویش بیشتر میترکد، صدای گریهاش دردناکتر میشود و از این لحاظ معذرت میخواهم که باعث تازه شدن زخمهایش شدهام. پس از یک گریه جگرسوز، معذرت میخواهد و به سخن ادامه میدهد: «کدام کار بر شوهرم نتوانستم. از این لحاظ هر وقتی به او میاندیشم، قلبم به کفیدن میرسد و زندهگی معنا و مفهومش را برایم از دست داده است. یک شب در میان به میدان میرفتیم. او روز تصمیم گرفتیم ساعت 3:00 برویم. همیشه 8:00 شب میرفتیم، همو روز گفت بیا وقت برویم. قایم گرفت که زود کو! زود کو که بیروبار میشه! شوهرم نظامی بود. وقتی امر میکرد، باز جدی میشد! زود حرکت کردیم. نمیفهمیدم که چرا ایقه به رفتن، عجله میکند.»
مریم هر بار که از شوهرش سخن میزند، اشک چون جوی خون از چشمهایش بیرون میتراود و از عمق دل میگرید. چنان میگرید که انگار خوناب جگر از دیده ریزان میشود و با قلب حزین و گلوی لبریز از درد و اندوه میگوید: «فقط رویش را در تابوت دیدم. پسان گفتند که چره در گردنش خورده بود. هفت سال از عروسیمان گذشته بود و درد از دست دادنش تا ابدالدهر فراموشم نمیگردد.»
او که حال سفره دل گشوده و بساط سخن گسترانده، تو گویی که همزبانی برای بیزبانیهایش یافته و به بازگویی رنجهایش ادامه میدهد: «هیچ کس درد مرا درک کرده نمیتواند تا همان لحظه را تجربه نکرده باشد. آن لحظه را بیان کرده نمیتواند. فقط قلب پرسوز و تکهوپاره خودم میفهمد که چه مصیبت برش وارد شده اس و بس.»
این بانو که سرشار از درد و لبریز از بغض است، میگوید دردناکتر و بدتر از مصیبت مرگ شوهرش را نیز دیده است. چنان زخم عمیق خورده که استخوانهایش را سوزانده و وجودش را آتش زده است. مریم وقتی از این اندوه یاد میکند، بار دیگر بام وجودش لبریز از خوناب دیده میشود و با صدای مملو از درد میگوید: «یک ماه در یک خانه تنها بودیم. وقت بچهشان [اشاره به پدر و مادر شوهرش دارد] شهید شد، ارتباطشان را با مه قطع کردن و گفتن تو از ما نیستی، با ما ارتباط برقرار نکن، زنگ نزن! برم میگفتن که بچه جوان و دختر جوان داریم، طالب به خاطر تو ما را اذیت میکنه. رد تو، از ما جدا است. وقتی این حرف را شنیدم، مثل این بود که پترول را آتش بزنید! درگرفتم و سوختم! اینا برایم گفتن تو دیگر با ما در ارتباط نباش. مستقیم برم گفتن. برایشان گفتم آخر مه انسان هستم، درد دارم، شوهر خود را از دست دادم، خانه و زندهگی خود را از دست دادم، نابود شدم، در این نابودی مه، شما ای چه حرف اس که میزنین؟ شاید برای شما گفتنش آسان باشه، مه میفهمم که شما مادر و پدر هستین، اولاد خود را از دست دادهاین. این جواب مه نیست. مه هم انسانم و قلب دارم.»
او ادامه میدهد که خانواده شوهرش به خاطر اینکه او در دولت پیشین بوده است، از طالبان میترسیدند. مریم بعد از مدتی در تنهایی، شوهر خواهرش برایش تماس میگیرد و میگوید: «تشویش نکن، ما همراهت هستیم. یک شب پسرش میآمد. یک شب دخترش، بالاخره یک شب گفت که در مسیر راه چکپاینت طالبها است، وسایل خانه خود را جمع کن بیا پیش ما. دیگه کسی نداری که در خانه برت نان بته. وسایل خانه خود را فروختم، کموبیش شد. آمدم خانه همشیره خود. یک ماه را اینجا سپری کردم. هیچگاه، کلمه و حرف از زبانشان نشیندم، اما خودم تصمیم گرفتم که باید سرپای خود باشم، به دوش خواهرم نباشم، به دوش شوهر خواهرم نباشم. چهارده سال وظیفه اجرا کردم، نباید اینطوری باشم. خیلی درد دارد (اشک). شبها در کنار دسترخوان مینشستم، لقمهای نان از گلویم پایین نمیرفت. طرف دیگرا سیل میکردم، اونا اگه دست خوده به کاسه پیش میکدن، مه پیش میکدم. اگه نمیکدن، پیش نمیکدم. یازنهام میگفت تو فکر میکنی در خانه کدام بیگانه هستی. مه میگفتم نمیتوانم (گریه). یکی از دوستهایم که در تخلیه امریکا رفته بود، از وضعیتم خبر شد. برایم زنگ زد. شماره یک ترجمان از مردم هزاره را داد. همراه ترجمان صحبت کردم و گفتم اینی رقم یک وضعیت دارم. ترجمان ره گفتم یا مرا همینجا حمایت میکنی یا یک طرف روان میکنی. ترجمان گفت چنین توان ره ندارم، اما شماره برت میتم.»
او میگوید ترجمان برایش همکاری کرده است تا با یک خانم امریکایی ارتباط برقرار کند: «همرای خانم امریکایی تماس گرفتم و گفتنیهایم را گفتم. بنده خدا مرا کمک کرد. یک ماه خرج روان کرد. کارهای مرا جور کرد. گفت تو را انتقال میدهم پاکستان. گفتم مرا پاکستان میبری، هزینه ندارم، آنجا کار بلد نیستم، خرج و مخارج را از کجا کنم. باز فکر کردم تا چه وقت از تلاشی طالبا از ای خانه به او خانه فرار کنم. میترسیدم که یک بلای سر خودم و یا دخترم بیاورند. آدم به اینها [طالبان] جروبحث نمیتواند. سه ماه میشود پاکستان هستم. همان خانم همکاری میکند. مشکل مه بیسرنوشتی است. در هر کشور انتقال میدهند، ببرند، اینجا هم مثل کابل است. در کابل از ناامنی میترسیدم، اینجا از بیسرنوشتی و بیسرپرستی میترسم. یک بار جواب ما ندهند که همکاری نمیتوانیم. باز چه کنم؟ از این میترسم.»
پس از آنکه اندکی اندوه مجالش میدهد، قصه و روایت روز سقوط کابل را بازگو میکند: «لحظهای که طالبها آمد، وظیفه بودم، در شورای امنیت. آمر جندر و حقوق بشر قوماندانی گارنیزیون کابل بودم. خدمتی شورای امنیت کار میکردم. رییس جمهور به چشمان خود دیدم که بیرون شد، رفت طرف بیرون. فکر کردم به جلسه وزارت دفاع میرود. مثل همیشه میدیدم که میرفت. در بیرون بودم. وقتی دفترم رفتم، به همکارها گفتم رییس صاحب رفتند بیرون، چطور امروز هیچ کسی سر جایش نیست؟ رییسمان گفت امروز کار میکنید دلتان، نمیکنید دلتان. دیدم پریشانی حکمفرما است. گاه لیست جور میکنن، گاهی یک کار دیگه میکنن. ساعت ۱۲ بجه بود. طعامخانه برویم یا نرویم. چند از نفر امنیتی بالا و پایین میرفتند. یکیاش مرا میشناخت، گفت مریم جان دستکول ته بگیر برو، وضعیت خوب نیست، طالبها میدانشهر هستن. از راهم فضلی آمد. پرسید که چرا وارخطا هستی؟ گفتم طالبها آمده. گفت طالبا د کابل نمیآیه. خودش طرف داخل رفت. مه گفتم ما چه کنیم؟ گفت تو میتوانی خانه بروی! همو لحظه خانه آمدم. تا یک هفته از خانه بیرون نشدم. ترس در دلم خانه کده بود. ترس داشتم اگر برای سودا بیرون شوم، شاید مرا بشناسند.»
مریم میگوید بعد از آن روز چهره زمین برایش تغییر کرده و زندهگیاش به پایان رسیده است. از طلوع آفتاب تا غروب خورشید در بحر بیکران ناامیدی و غم پرسه میزند و زندهگیاش روزبهروز سیاهتر شده میرود. انگار او را از گلی دیگر سرشته و برتکهای غم گذاشتهاند که در زندهگانی روی خوشبختی و لبخند را ندیده است. اندکاندک سخنانش به پایان میرسد، چشمهایم را فرو میبرم و میاندیشم که زندهگی سختتر از سنگ و آهنینتر از پولاد است، با تمام ذوب شدن و شکستنها، اگر امید باشد، ادامه خواهد یافت، ورنه یکسالهگی تباهی جمعی و سیاهی قرن و دردهای بیدرمان را چگونه تحمل میکردیم و با کدامین قلب میتپیدیم که با فروریزی عالم بر سرمان هنوز زندهایم و راه میرویم.