در میان دود و آتش گم شده است. صدای سرفههای پیهم که بهتازهگی عاید حالش شده است در تنور خانه تنگ و تاریک میپیچد. از میان دود غلیظ که از تنور سر کشیده به سختی دیده میشود. در لبه تنور جا خوش کرده و بدون وقفه تنش را بدون ترس وارد آتش میکند و پس از نان زدن دوباره سرش را برمیگرداند. چشمانش از شدت آتش داغ سرخ شده و اشک جاری از چشمانش را پایانی نیست. پوست صورتش که دیگر رنگ باخته است، همانند کوره آتش سرخ میزند. مدتهاست تاریکی شب و روشنایی روز برایش یکسان شده است. نه خواب راحت دارد و نه قرار و آرامش. از شدت درد بدن به خود میپیچد و زار مینالد. انگار درد و رنج روزگار به تار و پودش تنیده است. تمام عمر سرش را در تنوری که از آن آتش داغ غفلت و ظلمت در فوران است، ته و بالا کرده و نان اهالی منطقهاش را پخته است؛ نانی که با پختن آن سالهاست مایحتاج فرزندانش را تامین میکند و مصارف شوهر خوشگذرانش را میپردازد. شوهرش جز تماشای بدبختیهای خانمش کار دیگری از دستش ساخته نیست و از حال فرزندانش نیز بیخبر است. گلنیسا در راه خانهداری تاوان پرداخته است، تاوانی به قیمت صحت و سلامتی و از بین رفتن جوانیاش. او اکنون جوانی و زیباییاش را باخته است. آتش داغ تنور مژه و ابرو برایش نگذاشته است. پوست صورتش چملک و پژمرده شده و چشمان درشتش کمبین شدهاند. دودی که همانند بختش سیاه میزند گلویش را خراشیده و تنفسش را بند انداخته است. سینهاش پر از گردهایی است که نفس کشیدن را برایش دشوار ساخته و صدای خسخس آن او را میآزارد. دستانش پندیده و پاهایش ترک برداشتهاند. بندهایش صد ناله دیگر از جور روزگار دارد و از هم گسیختهاند. کمرش آنقدر بهسوی آتش تنور ته و بالا شده است که گاهی از درد شدید تنش معلق در میان هوا و زمین میماند و از شدت سوزش آن تب میکند و عرق از سر و صورتش میریزد، اما او باز هم یک تنه برای تامین مایحتاج فرزندانش که او را نیمه جان کرده است، مبارزه میکند.
گلنیسا خانم رنجدیدهای است که سالهای عمرش را در کنج تنورخانه تاریک و سیاه سپری کرده است. او نوجوانی و جوانیاش را در پای مردی گذرانده است که هیچ توجهی به حال او و فرزندانش ندارد. او برای فرزندانش هم مادر و هم پدر است. در هنگام ناملایمتیهای زندهگی قلبش همانند مادر تپیده و همانند پدر شانههای استوارش تکیهگاهی برای فرزندانش شده است. او خانم قوی اما سیاهبخت است که هیچگاه روی خوش زندهگی را ندیده است. قبل از ازدواج نیز زندهگی پرمشقتی در خانه پدر داشته است. او دختر قوی و رنجدیده روستاست. دختری که با آسایش بیگانه و جایش در دشت و صحرا در میان گاو و گوسفند و دشتهای پر از کشت جو و گندم بود. در خانه پدر کارهای پرمشقت روستا را بدون هیچ اعتراضی انجام داده و مالداری و زمینداری کرده است. پس ازدواج نیز بخت با او یار نبوده و زندهگی پرمشقت دیگر را در خانه شوهر آغاز میکند. میگوید: «در تمام عمرم روز خوش ندیدم. حتا یک بار هم آب سرد و نان گرم از گلویم پایین نرفت. تا خانه پدر بودم گوسفند میچراندم، زمینهای مردم را بیل میزدم و علف و بته از کوه برای سوخت زمستان و خوراک حیوانات جمع میکردم. بعد از عروسی فکر میکردم که شانههایم سبک میشود و در شهر میروم و به وضعیت خود و خانه خود رسیدهگی میکنم، اما نشد. زندهگیام بدتر شد و خوبتر نه.» او با مردی ازدواج میکند که هیچگاه همسفر و دستگیر روزهای خوب و بد نبوده است.
پس از این که پا به خانه شوهر میگذارد، روزهای طاقتفرسای دیگر انتظار او را میکشد. شوهرش پس از ازدواج از او رو میگرداند و در خانهای که تصور میکرد به اوج خوشبختی دست مییابد، تنها میماند. میگوید: «من به خواست شوهرم نبودم و خانوادهاش در روستا پشت من خواستگاری آمده بودند و مرا عروس پسرشان کردند. به همین خاطر شوهرم مرا تنها میگذاشت و خودش گم و گور میشد، اما ای کاش ازدواج با او را قبول نمیکردم. من فقط میخواستم از کارهای طاقتفرسای روستا نجات پیدا کنم و در شهر زندهگی خوبی را آغاز کنم. چه میدانستم که بدبختتر میشوم.» شوهرش پس از گذشت پنج سال ازدواج از شهر، بازار و سفر دل میکند و راهی خانهاش میشود.
گلنیسا از این که شوهرش پس از سالها راه خانه را مییابد، از خوشی دست از پا نمیشناسد و فکر میکند که فصل انتظار به پایان رسیده است. اما زندهگیاش بر وفق مراد پیش نمیرود و با گذشت هر روز شوهرش را بیشتر میشناسد. شوهرش مرد خوشگذران و بیپروایی است که جز طبع خوش خودش هیچ چیز دیگر برایش ارزش ندارد. او با کار کردن بیگانه است و نمیتواند نیازهای همسرش را برآورده کند. گلنسا مجبور میشود دست به شاقهترین کارها بزند و در خانههای مردم کار کند. پولی که از لباس شستن و پاککاری بهدست میآورد، کفایت نمیکند. او مجبور میشود کاری برایش دستوپا کند و بار دیگر به حرفهای که دوست ندارد، چنگ بیندازد. او و آتش داغ تنور بار دیگر به هم میرسند و نان اهالی منطقهاش را پخته و پول دریافت میکند. کار جدیدش در مدت کم رونق خوبی میگیرد و دستمزد بیشتری از نان پختن بهدست میآورد. اما این کار سبب میشود تا شوهرش از اندکترین کاری که انجام میداد نیز دست بردارد و با پولی که خانمش با عرق پیشانی و دست و صورت سوخته بهدست میآورد، به خوشگذرانی ادامه دهد. میگوید: «همه عمر در آتش داغ تنور سوختم تا پول خوشگذرانی شوهرم را بیابم. اگر این کار را نمیکردم ممکن بود سر و کلهاش از زیر پل سوخته پیدا شود و آن وقت با شوهر پودری و تریاکی چه میکردم.»
زندهگی زمانی برایش دشوارتر میشود که او صاحب دو فرزند شده و تامین مخارج هر دو بر شانهاش سنگینی میکند. بنابراین، مجبور میشود زمان کاریاش را افزایش دهد و نان بیشتر پخته کند. او بهخاطر تامین مصارف فرزندانش از صحت و سلامتی خود میگذرد و برای تامین آسایش هر دو از هیچ تلاشی دریغ نمیورزد. او مجبور میشود وقت کاریاش را دو برابر کند و از ساعت چهار صبح تا ده شب در آتش داغ تنور جان بکند. او برای زندهگی و زنده ماندن تقلا میکند تا آینده خوبی برای فرزندانش بسازد. به همین دلیل، جور روزگار را با همه سختیهایش بر دوش میکشد.
در حالی که خمیرهای ناپخته با گذشت هر دقیقه در دور و برش افزوده میشود، سراسیمهتر شده و داستان تلخ زندهگیاش را با بغض در گلو ختم میکند. دو دسته به چوبها چنگ میاندازد و در آتشی که دیگر رو به خاموشی گراییده است، میاندازد تا تنور برای پختن نان بیشتر داغتر شود. هر چه آتش بیشتر میشود او در میان دود غلیظ و خفهکننده آن ناپدید شده و نالههایش جانگدازتر میشود.