(متن اصلی این نوشته به زبان فرانسوی است و برگردان آلمانی آن در شماره دوازدهم امسال هفتهنامه سایت (DIE ZEIT) انتشار یافته است. برگردان یک متن از زبان دوم بدون شک دارای اشکالات جدی است. با این هم من به این دلیل به ترجمه این مطلب پرداختم که در آن گپهای نوی یافتم و نه به این دلیل که با تمام دیدگاههای نویسنده موافق باشم.)
نوشتهای از: برونو لاتور [1] (BRUNO LATOUR) – فارسی شده از: رنگین دادفر سپنتا
در زبان فرانسوی واژهی معادل میهن (Heimat) آلمانی که پیوسته موجب مباحث گوناگون میشود، وجود ندارد. این بیان به گونه اجتنابناپذیری مرا به یاد اثر ادگار رایتز (Edgar Reitz) در باره گاهشمار فیلم زیر عنوان میهن، میاندازد که من سخت از آن متأثر شدم. در شرایطی که من به عنوان یک فرانسوی کوچک و خوب پس از جنگ برداشتی آغشته با انتزاع و تنازع از آلمان داشتم، این فیلمها مرا به این کشور نزدیکتر کردند وموجب آشنایی من با این سرزمین شدند. در واژه میهن برای من داروی نیرومندی مکنون است که به آدم بیگانه هنرمندانه حسی را میتواند القا کند که خودش را متعلق به سرزمینی بپندارد، خودش را به گونه استوار متعلق به آن بداند، [متعلق] به سرزمینی که تا آن زمان برایش بیگانه بوده است؛ سرزمینی که همسایهها و خویشاوندانش را در آن میشناسد. من در دنیای تخیلاتم گاه گاهی سوار بر قطاری در آلمان با ماریا (Maria) در باره زندگیمان در شاباخ (Schabach) صحبت میکردم و گاهی هم درباره خاطرات دوران کودکی مان با پاول (Paul) و یا ادوارد (ٍEdward) در هونسروک (Hunsrück). میهن برای من به این معنا نیست که مرا متعهد به هویتی بکند و یا محکوم به داشتن پیوند خونی. میهن بیشتر یک دهنده است، دهندهای که موجب میشود از نو آغاز کرد، هستیای برای خود و یا برای دیگران آفرید و به سخنی به این معنا است که به یک مکان مشخص تعلق داشت.
پرسش درباره مفهوم میهن، نه تنها در آلمان، بلکه در بسیاری از جایها، بدون در نظرداشت این که ما از کدام کشور میآییم، به این دلیل همواره مجددا مطرح میشود که ما در روزگاری زندگی میکنیم که در آن از دست دادن کیستیمان و زمین زیر پای مان را تجربه میکنیم. این به معنای حس تنهاماندن و بیکسی است که آن را ژلین آلبرشت (Glenn Albrecht) روانشناس به زولاستالژی (Solastalgie) تعبیر میکند. زولاستالژی یک حس فراگیر است که مایهی اندوه و یا نشاط انسانها سوای سنوسالشان میشود. به بیان شوخیمآبانه در عنوان زیستنامه زیمون زیگنورتز (Simone Signorets ) میتوان گفت که: نوستالژی هم دیگر آن پدیدهای که روزگاری بود، نیست. نوستالژی آن گذشتهای که برای همیشه از دست رفته است و موجب گریهی ما به دلیل بینواییمان میشود، نیست. بلکه عبارت است از ساحتی که در برابر چشمهایمان نابود میشود، (ناپیدا میشود) آن چیزی است که پیوسته بنیادهای هستی ما را میرباید. زولاستالژی به این معنا است که داغ غربت را با خودمان داشته باشیم بیآنکه آوارهی دیارمان شده باشیم، حسرت دیار را کشیدن است در شرایطی که در دیار خودمان هستیم. این پدیدار، رادیکالترین تاثیر شرایطی اقلیمی در روزگار کنونی است. بحران محیطزیستی، نابودی تنوع انواع است، افتادن زمین و خاک از باروری و حاصلدهی است که موجب جنون در ما میشود. به باور من اگر به این پدیدار همهگیر که از دستدادن زمین همهشمول است توجه نشود به پدیده مهاجرت نیز اهمیت درخور داده نمیشود. انسانهایی که پای استوار در سرزمینهایشان داشتند، همواره صاحب این توانایی بودند که آغوششان را به روی آوارهگان جنگی و محیطزیستی بگشایند. مجموعهی تاریخ مهاجرتها در اروپا به خوبی گواه این واقعیتاند. امروز انسانهایی که سرزمینهایشان از آنها ربوده شده است، در تلاشاند تا در سرزمینهای کسانی مسکن بگزینند که باشندگان آنها، خودشان این احساس را دارند که مکانهای زیستشان ربوده شده است؛ بدون اینکه از سرزمینهای شان مهاجرت کرده باشند. آوارهگی جهانی شده موجب تنازع میان آوارگانی که از خانه و کاشانهشان رانده شدهاند با آنانی شده است که در خانههایشان دارای احساس بیخانمانیاند. این تنازع میان آنانی است که به اجبار از سرزمینهایشان رانده شدهاند و آنانی که سرزمینهایشان آنها را ترک گفته است. اندوهبار این است که راهحلهای سنتی قادر به حل این معضل نیستند. [در اینجا سخن بر سر] دو راهحل سنتی است.
راهحل نخستین که میشود به آن راه حل جهانگرایانه گفت، در پی آن است تا به شهروندان این باور را القا کند که باید چشماندازشان را به سوی آیندهی که کموبیش روشن مینماید، گسترش دهند؛ گذشته را فراموش کنند و از روان محلی خودشان صرفنظر کرده و به جریان نیرومند جهانی بپیوندند. اما برای اینکه انسان بتواند شهروند دنیا شود، باید دنیایی باشد که کارایی داشته و سعادت انسان را تامین کند. بحران جهانی محیط زیستی مانع از آن میشود که انسان به موجودیت دنیایی که هستی انسانها را تامین کند و به آنها امید بدهد که در حرکت به سوی جهانی شدن منابع زندگی شان میتوانند قابل تامین باشند، باور داشته باشد[در حالی که در این روزگار] کرهخاکی عصیان میکند و بنیادهای هستی این «شهروندجهانی» را که بهگونه بلافصل خودش را برون از دنیای خودی میداند و مبتلا به زولاستالوژی میشود، زیر سوال میبرد.
با راه حل دومی به این دلیل آشناییم که امروز در بیشتر جاها، از برازیل تا مجارستان، از ایالات متحده امریکا تا پولند، از بریتانیای در حال خروج از اتحادیه اروپا تا آلمان کنونی همه به دنبال آناند. [این] «نوناسیونالیست» ها نیز در پی داشتن سرزمینی اند که به آنها هویت، امنیت و رفاه عرضه کند. اما این کافی نیست که پیوسته در پی آن شد تا خود را از اجبارهای جهانیشدن رها ساخت به این امید که بتوان دارای یک قلمرو پایدار، بدون گسست، قابل باور و قابل زندگی شد. برداشت از دولتهای ملی جدید در شرایطی که تشعشع روزگار جهانی شدن رو به زوال نهاده است، و بر بنیاد آن ما باید در چنین دولتهایی زندگی کنیم، تصور از سرزمینی است که در آن تراکم نفوس کمتر است و درویشانهتر است. اما این برداشت از آن تصور که به جای دولتهای ملی، دولتهای دارای همگرایی و همبستگی تبارز بکنند، غیرواقعبینانهتر است. به همین دلیل هم است که از این پروژه انزواطلبانه و و محصور کردن خویشتن در بسیاری جایها با ناراحتی و عصبانیت دفاع میشود. یگانه محتوایی که این پروژه دارد، هویت است که یگانه درونمایهی آن نیز دشمنی با دیگران است، دشمنی با آوارهگانی است که بادکنک موهوم هویتهای خودپندارانه را تهدید به ترکیدن میکنند. ما باید با روشنی باور کنیم که هیچ راه حل سیاسیای از طریق جهانیگرایی و نوناسیونالیسم به مردمانی که گمان میکنند به آنها خیانت شده و بیریشه شدهاند، ارائه نمیشود. انواع قدیمی لیبرالیسم -به مفهوم فرانسوی و انگلیسی- هممانند انواع قدیمی سوسیالدموکراسی همراه با احزابی که این جریان ها را نمایندگی میکردند کاملا ناتوان شده اند. در جاهایی که این حزبها هنوز هم وجود دارند، در موقعیتی نیستند که بتوانند با جدیت به پرسش مردم در باره پیوند میان هستندهگی و سرزمین پاسخ درخور بدهند. علت اصلی این ناتوانی در این است که این حزبهای سیاسی از کاراکتر ارتجاعی پیوند میان این دو نمودار در هراس اند. هنوز هم سیاستشناسان توانایی درک این واقعیت را که تمام سوالهای سیاسی وابسته به بحران عمومی محیطزیستی میباشند، را ندارند.
از این منظر میتوان به تزلزل در بیان نیک و یا بد مفهوم میهن -سرزمین-، بیانی که بسیار محلی است تا مورد پسند جهانیگرایان، قرار بگیرد ، پیبرد. در عین زمان این مفهوم بیشتر از آن فراگیر، مشخص، عینی، متنوع و جهانشمول است که نوناسیونالیستها بتوانند آن را درک کنند. اینان میخواهند واژه میهن را به فورمول قدیمی «خاک و خون» تقلیل دهند. بحران زیستمحیطی با نیروی تمام ما را وامیدارد و از لحاظ زمانی نیز ما را در تنگنا قرار میدهد، بحرانی که هنوز هم به آن به گونهی سزاوار توجه نمیشود، تا [ما بتوانیم] مفاهیم مردم و سرزمین را از نو تعبیر و تفسیر کنیم و به آنها یک مفهوم مشخص بدهیم. به جای شکایت از ارتقای پوپولیسم و چشم به راه تحرک لیبرالیسم نشستن، ارجح این است که مردمی که در تلاش رفاه اند و آن را در زمین زیر پای شان جستوجو میکنند و در خاکی که به تامین معشیت میپردازند، بدانند در کدام قلمرو در پی چنین رفاهی میباشند.
در بخش نخست فیلم سیاه و سپید ادگار رایتز، میهن، صحنههای رنگی کوتاه در فیلم بروز میکنند. حضور صحنههای رنگی در این فیلم سیاه و سپید، در لحظههای درامتیک دیده نمیشوند، بلکه تا جایی که من میتوانم داوری کنم، در جاهایی که همسویی میان صحنههایی که به نام میهن یاد میشوند و دنیای زندگی را بازتاب میدهند، فیلم رنگی میشود. حسی از مجموعهی که خارقالعاده و اسرارانگیز نیست بلکه بازتاب تطابق زندگی روزانه و بازتاب نمادین آن در صحنههای این فیلم است. نیروی اقناعکننده واژه میهن بر این منوال تبیین مییابد. در زبان فرانسوی میشود این برداشت را به مفهوم زندگی آزموده شده، به تجربه گرفته شده تعبیر کرد؛ به مثابه دنیایی که انسان به یمن آن زندگی میکند.
در واقعیت حس آزادی و خوشبختیای که با زمین در پیوند است، وابسته به امکاناتی است که آدم به برکت آنها زندگی میکند؛ به انسان این اجازه را میدهد تا از آن تامین معشیت کند و آن را با آنچه که انسان تصور میکند همسویه بسازد. این یکی از معناهای واژه قلمرو (Territorium) به زبان فرانسوی است اگر آن را از بعد حقوقی و جغرافیایی آن برون کنیم میشود: « مجموعهای از همهی پدیدههای انسانی و غیرانسانی به هر اندازه که متنوع و منزوی باشند؛ پدیدههایی که مرا قادر میسازند مداوم زندگیام را تامین کنم.» خلاف این، من فاقد قلمرو، فاقد سرزمین و فاقد میهن میشوم. اگر زمینههای چنین زندگیای را از دست بدهم و یا اینکه دارای این پدیدهها باشم اما نتوانم به آنها عینیت ببخشم.
آشکار است اگر انسان به شهروندی بگوید که دیگر پرنده، حشره و آب و هوایی وجود نخواهد داشت، این انسان شنونده در واقعیت زمین زیر پایش را از دست میدهد همانگونه که آدم به او بگوید که کارخانهای که در آن کار میکنی به ویتنام انتقال مییابد و یا معدن زغال نزدیک خانهات که بدن دخترت را آلوده کرده است، تهدیدی است برای زندگی فرزندانت. مجموعهی بحرانهای مربوط به بنیادهای زندگی ما، به بیان ساده، چه آنهایی که به اصطلاح علتهای اقتصادی دارند، چه آنهایی که علتهای محیط زیستی، با همین واژه سرزمین (میهن) در پیوند اند.
بیان درست میهن را میتوان چنین توضیح داد: میهن سرزمین روزگار کودکی که موجب نوستالژی در ما میشود، نیست؛ همچنین میهن عبارت از آن ساحت روستایی-دهقانی قدیم که روزگاری آدم در تلاش جدایی از آن بود تا به دنیای بیروبار و همهجاگیر روزگار مدرن پیوند بیابد هم نیست؛ و کمتر از همهچیز بازگشت به روستای سرخوردگان روند جهانی شدن است که رویای پوشیدن لباسهای محلی و سردادن ترانههای میهنی را دارند. واژه میهن یعنی پیوند دادن آنچه که به ما زندگی میبخشد و آنچه که ما قادر به درک آن -در این رابطه- میشویم. از اینرو، تبارز های زندگی روزانه به گونهی رنگین کمانی دیده میشود و نه سیاه و سپید.
تاریخنگاران امور اقتصادی به گونهی طبیعی به ما اندک امیدواری در این باره میدهند که بتوان این زندگی رنگی را دوباره دید. از واقعیت نمیتوان چشم پوشید؛ دستکم از قرن هفدهم بدینسو نخست مردم اروپا و پسانها مردمان دیگر، حداقل بخش ثروتمند مردمان دیگر -در یک رابطهی ناقص و نامتناسبی قرار گرفتهاند که پیوسته به کژی آن افزوده شده است تا این که به ابعاد گسترده امروزین رسیده است- این مردمان در ساحتی زندگی میکنند که از آن خودشان نیست. این یک امید نابجاست اگر شانس خودمان را در سرزمینی جستوجو کنیم و ثروتمان را از جایی به دست آوریم که به ما تعلق ندارد و این ثروت از منابع کشوری که در آن حق شهروندی داریم نبوده بلکه از سرزمینهای دور و بیگانهی باشد که انسان به آنها هیچ حس تعلق و مسؤولیت نداشته باشد. چگونه انسانها اگر ندانند در کجای زمین قرار دارند، میتوانند به اتخاذ مواضع سیاسی بپردازند؟
اگر تمام مسایل مربوط به سرزمین و تعلق به آن موجب ناروشنیهای بدین گستردگی میشوند، این امر بیشتر برخاسته از ناروشنیهایی است که در پیوند با این مسایل غیرواقعی قرار دارند. [غیرواقعی به این معنا که] انسان در ساحتی زندگی میکند که از آن خود او نیست و یا خودش را در سرزمینی آزاد احساس میکند، که از خودش است، اما این آزادی را به این دلیل دارد که دیگرانی آزادیشان را از دست دادهاند. (به مفهوم این که به بهای تاراج بنیادهای زندگی دیگران و ویرانی محیط زیست میسر شده است)
اگر رژیمی که من به آن «رژیم نو اقلیمی» میگویم در واقعیت یک رژیم باشد، باید تمام مسایل مربوط به آزادی، مالکیت و صاحب یک سرزمین بودن را ، به یک سخن کلیه مسایل مربوط به جغرافیای سیاسی مانند مسایل حقوقی در آن از نو تدوین شوند. قابل درک است که ایدالهای سیاسی مانند سوسیالدموکراسی، لیبرالیسم، و ناسیونالیسم در موقعیتی نیستند که بتوانند به مسایلی که به این رژیم نو پیوند دارند، پاسخی سزاوار ارائه کنند. به این دلیل که این آرمانها در باختر زمین در شرایطی تبیین یافتند که رابطه مبتنی بر سوءتفاهم میان رشد اقتصادی و دولتهای مدرن قانونمداری که ساکنان مغربزمین در آن زندگی میکردند و از آنها بهره میبردند و هنوز هم بهره میبرند، پیوسته تعمیق یافته است.
تاریخ اقتصادی و محیطزیستی سهصد ساله اخیر به گونه خطاناپذیری نشان میدهد که رجعت به سرزمین زندگی خوب بر بنیاد سنت زندگی مردمان بومی امریکای جنوبی نیز فریبی بیش نیست. ما باید در روزگار کنونی از یک رژیم قدیمی اقلیمی به یک رژیم نوین اقلیمی گذار کنیم.
وقتی به دفترهای شکایت مردم در جنوری ۱۷۸۹ در دوران لویی شانزدهم زمانی که حکومت ورشکسته بود، میاندیشم، به دلیل اینکه مردم تغییر رژیم را در نظر داشتند، به سوی طرحهایی کاملاً جدید برای زندگی حرکت میکردند. در چند ماه محدود مردم فرانسه که تا آن زمان به مثابه مردمان دارای خودآگاهی تلقی نمیشدند، نزدیک به شصتهزار دفتر از تقاضاهای مردم به نمایندگان ارائه شدند. با دقت بسیار در این دفترها سیمای کشور، کمون و ساحتی ترسیم شده است که بنیادهای زندگی یک جمع را میسازند و در عین زمان به بیعدالتیهایی که دیگران روا میداشتند نیز پرداخته شده است. – به اشرافیت، روحانیت و آنانی که بنیادهای زندگی ایشان را نابود میکردند. – من به این باورم که طرح یک ساحتی که پیش شرطهای بنیادهای مادی هستی انسانها را آماده کند و بیعدالتیها را نیز در عین زمان بازتاب دهد، برای اینکه بتوان پیوند میان مردم و سرزمینی که در آن زندگی میکنند را مطرح کرد، مهم است. نوناسیونالیستها بر این پندار اند که بر این امر آگاهی دارند که مردم چه کسانیاند، مردمی که ایشان از آن دفاع میکنند؛ اما حتا یکبار هم در پی آن نمیشوند که به تعبیر ساحتی بپردازند که این مردم دوامدار روی آن زندگی کنند و بر آن داعیه داشته باشند. دوران نگارش دفترهای شکایت نشان میدهد که تحولات کاملاً در خلاف این جهت در حرکت بودند: یک خلق از برداشت از ساحتی که بر آن زندگی میکند و بیعدالتیهایی که در این ساحت به وقوع میپیوندند، حرکت میکند.
میتوان به طرح این فرضیه پرداخت که هویت ملی به هیچوجه با شرایط عینیای که شهروندان از آنها به تامین معشیت میپردازند همسویه نیست و یا در یک رابطه واقعبینانه با آنها قرار ندارد. مگر نه این است که در بریتانیا بیشتر آن محلهایی که از کمک های همبستگی اتحادیه اروپا بهره بردند، بیشتر به خروج از این اتحادیه رای دادند؟ مردمی که نمیدانند در کجا زندگی میکنند چگونه میتوانند صاحب دیدگاههای سیاسی شوند و آنها را بیان کنند؟ برای ابراز دیدگاههای سیاسی انسان نیاز به داشتن یک زندگی مشخص دارد، یک زندگی که انسان بتواند آن را در برابر دوستان و دشمنانش تبیین کند، در آن منافعش را، و در باره آن شکایتهایش را ابراز کند.
دیدگاه جهانی گرایان نیز ره به جایی نمیبرد. چراکه نمیتوان از تصویر ناروشنی که اینان از جهان ارائه میدهند، جایی برای زندگی کردن در این زمین پیدا کرد. […] مناسبات نامتعادل میان جهان واقعی و جهان مجازی تا این اندازه بزرگ است که جهانیگرایان هرگز نمیتوانند به پوپولیستانی که دستهدسته به هویتگرایان ناسیونالیست پناه میجویند، آموزش و شهامت واقعیتگرایی بدهند. –همانگونه که در مثلث سرزمین رایتز میتوان دید که از قرن نزدهم تا سالهای دوهزار واژه میهن به مفهوم سرزمینی که انسان در آن زندگی میکند به گونهی دستخوش تغییر شده است که به مشکل قابل تصویر و تعبیر است. این بدان معنا نیست که انسان به میهن به مفهوم منطقه و یا قلمرو برخواهد گشت؛ این بدین معنا است که ما میتوانیم در این واژه یک توان نیرومند را برای تبیین و تعبیر هنرها و دانشها داشته باشیم و به کمک آن به فعالیت بپردازیم و آن چه که تامین معشیت ما را ممکن میسازد را با آنچه که ما مالکیت مشروعمان میگوییم باهم پیوند دهیم.
حقیقت این است که امروز جدایی میان این دو همهجاگیر است و این کار ما است تا این جدایی را کاهش دهیم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[1] بونو لاتور، مردمشناس فرانسوی در یک خانواده تولیدکننده شراب فرانسوی به دنیا آمده است. او هفتادویک ساله است و در پاریس زندگی میکند. این کتاب او در پی آن است تا به ارزیابی دوران مدرن در سایهی تغییرات محیط زیستی بپردازد.