آخرین خانهای که در ایران خانوادهام در آن زندهگی میکردند، خانهی کوچکی بود که هفده سال پیدرپی در آنجا بودیم. اولین تابستان بودنمان در خانه پدرم نهالی را در باغچهی کوچک خانه کاشت و سالها گذشت و درخت بزرگ شد و شاخ و برگش از کلکین آشپزخانه وارد خانه شده بود، اما هیچ سالی ما شاهد شکوفه و میوهی این درخت نبودیم. هر از گاهی در تابستانها زیر سایهاش مینشستیم و چای مینوشیدیم و این تنها استفاده ما از درخت شلیل داخل حویلی خانهمان بود. یک سال پدرم که صبرش به سر آمده بود، به سراغ درخت رفت و شروع کرد به شاخهبری. از آنجا که ما همهگی در خانه مشغول دیدن فلم بودیم، از پدر غافل شدیم و نمیدانم چه شد که مادرم اتفاقی به حویلی رفت و جیغ بلندی زد. همه شتابان به سمت مادر و پدرم رفتیم و دیدیم پدرم از درخت به آن بزرگی، تنها تنه و چند شاخه کوچک را گذاشته و متباقی شاخههایش را بریده است. مادرم پدرم را به خاطر این کارش ملامت و سرزنش کرد، اما کار از کار گذشته بود. از آن به بعد هر کسی که از کنار درخت رد میشد، پدرم را سرزنش میکرد.
باز دو سه سال گذشت و از قضا درخت به بار نشست و شلیل داد. پدرم که دهقان بود، با بسیار چرخهگیری مادرم اجازه گرفت برای زمینش دستگاه سمپاشی که شبیه بیگ پشتی است، بخرد. پدرم بیگ پشتیاش را برداشت و دستکش و ماسکش را پوشید و شروع کرد به سمپاشی درخت شلیل. کارش تمام شد و برای رفع خستهگیاش چای درست کردیم و دور هم نشستم. پدرم خوشحال از اینکه اولین کار سمپاشیاش را روی درخت داخل حویلی انجام داده است. نیم ساعت بعد، فقط نیم ساعت بعد، فاطمه به حویلی رفت که باز هم با جیغ پدرم را صدا کرد. وقتی به حویلی رفتیم، دیدیم که از درخت فقط شاخههایش باقی مانده و شلیلها و برگها همه روی زمین افتاده است. مادرم این بار هم پدرم را تا میتوانست ملامت کرد و تا زمانی که از ایران خارج نشدند، دیگر پدرم از دستگاه سمپاشی استفاده نکرد.
در آستانهی فصل بهار هستیم و از آنجا که علاقه به گل و گیاه دارم، خواستم از این دریچه از همه بخواهم به سرسبزی و زیبایی شهر سهم بگیرند و نهال غرس کنند و به صورت درست به آن رسیدهگی کنند. در خانهتان حتا اگر شده یک گلدان خریداری کنید، تاثیرات مثبتش را حتماً احساس میکنید. با غرس یک نهال و مراقبت از آن، در سرسبزی شهرمان سهم بگیریم.