گویا آیین شهریاری و حاکمرانی همان طور که به مزاج حکمرانان خوش میآمده است ولی برای دیگران و به ویژه رعایا و شهروندان، توأم با تلخی و مرارت بوده است. به همین دلیل میبینیم که بخشی از ادبیات جهان به آیین شهریاری و نصحیت به حاکمان اختصاص یافته است. در ادبیات فارسی شاید بخش بزرگتری به چنین ویژهگی منتسب باشد. این روزها که وضعیت سردرگم کشور و بیماری کرونا و جنجالهای سیاسی را میبینیم، به یاد شاعران و نویسندهگانی میافتم که بخشی از خلاقیت و ذهن خودشان را صرف نصیحت و سفارش برای امرا و کشورداران کردهاند، آن هم به شیوهای که سبب رنجش خاطر آنها را فراهم نکند و در ضمن مطلوب نیز به دست آید. گاهی فکر میکنم که کشورداران و حاکمان ما حتا در این عهد مردمسالاری و حقوق شهروندی کاش این بخش از ادبیات را میخواندند و از آن بهرهها میگرفتند. افصحالمتکلمین سعدی شیرازی که بدون تردید به گفتهی داکتر رضا براهنی منتقد و شاعر معروف یکی از پنج قله شعر و ادب فارسی است، در بوستان و گلستان حکایات فراوانی با آن سبک زیبا و سهل و ممتنع خود آورده که میتواند آویزه گوش زمامداران و حاکمان شود. از جمله او میگوید، «به مردی که ملک سراسر زمین/ نیرزد که خونی چکد بر زمین.» از سادهگی و رسایی این بیت زیبا که واقعاً در گنجاندن بحر در کوزه شهکاری بینظیر است، بگذریم، پندی بسیار تکاندهنده و در عین حال آرامبخش نیز در آن وجود دارد که به یکباره انسان را تکان میدهد. یک بار دیگر وقتی این بیت را با خود زمزمه و تکرار میکنید، بدون شک آن تکاندهندهگی و آرامبخشی توامان آن را حس خواهید کرد. سعدی به سادهگی این توصیه را میخواهد به همه و به ویژه آنانی که بر اریکه قدرت سوار اند و یا میخواهند سوار شوند، برساند که هیچ امپراطور و کشورداری، ارزش آن را ندارد اگر خونی قرار است به دلیل آن بر زمین بریزد. شاید بگوییم که گاهی برای برخی ارزشها انسانها ناچار اند که متوسل به جنگ شوند که بدون شک نتیجه آن ریختن خون انسانهای بیگناه است. شاید بگوییم که گاهی از سرناچاری انسانها برای جنگیدن آماده میشوند. اما سعدی همان گونه که در «بنی آدم اعضای یک دیگر اند» پیام عام بشری صادر میکند در این جا نیز میخواهد پیام عام برای تمام انسانها داشته باشد. شاید انسانها هیچ گاهی به آن مرحله از حیاتشان نرسند که واقعاً دست از جنگ و کشتار بردارند، ولی در همه حال جنگ و ریختن خون چیزی نیست که مصلحت انسان در آن نهفته باشد. چهار دهه جنگ افغانستان که هنوز قربانی میگیرد، آیا چنان ارزشهایی را به اثبات رسانده که بتوانیم مدعی شویم، حداقل برای دلخوشی آسیبدیدهگان و قربانیان که اینها دستآوردهای این همه سال جنگ و خشونت است؟ چهار دهه جنگ حرف سادهای نیست! چه آرزوها و آرمانهایی را که برباد نداده است. حداقل دو نسل و یا هم سه نسل در آتش آن سوختهاند و هنوز هم میسوزند. واقعاً دعوای قدرت در افغانستان برای و به خاطر چیست؟ یکی میگوید چون عدالت نبوده دیگری میگوید چون دین در خطر بوده و قس علی هذا. این رشته بسیار سر دراز دارد و هر قدر بگوییم به جایی نخواهیم رسید. ولی آیا یک بار زیر پای خود را هم نگاه کردهایم؟ وقتی انسانی میمیرد چه اتفاقی میافتد؟ چگونه ممکن است مسیر زندهگی یک خانواده و اجتماع برهم بریزد؟ کی تاوان زندهگیهای به خاکافتاده را پس میدهد؟ آیا میتوانیم به آن کودکی که ۴۰ سال پیش پدرش را از او گرفتهایم و مسیر زندهگیاش را دگرگون کردهایم، امروز که ۴۰ ساله و شاید اندی شده باشد، پاسخی داشته باشیم؟ گاهی فیلسوفان این پرسش را مطرح میکنند که اگر انسان با تمام آگاهیاش به گذشته برگردد، دوباره همان راهی را خواهد رفت که رفته است؟ برای چنین پرسشی نمیتوان پاسخی سرراست داد، چون بدون شک کسی به گذشته نرفته که برگردد ولی بدون شک انسانهای اندکی خواهند بود که بخواهند مسیر زندهگی طیشده خودشان را یکبار دیگر بروند. امروز که جنجال قدرت در افغانستان اوج گرفته این پرسش برای ما همچنان وجود دارد که چگونه میتوانیم نگذاریم که خون دیگری بر زمین بریزد؟